خودم رو مجبور میکنم بنویسم. عقب انداختن فایده نداره. از دیروز صبح روی میز آشپزخونه به غروب توی ماشین، به امروز ظهر جلوی مسجد دانشگاه و به الان توی اتوبوس. اما ناتوانم. لالم. گنگم. امشب توی بیآرتی از نگاه خیره يکی بهم متوجه شدم دارم اشک میریزم. نمیدونم با کی میتونم حرف بزنم. نمیدونم اصلا چی میتونم بگم. تمام دیروز آروم بودم مثل هرروز فقط با کمی تحیر بیشتر. يکهو شب دیدم دارم سوگواری میکنم تو دلم. برای خبری که باورم نمیشد!
صبح دعوام
درباره این سایت