نتایج جستجو برای عبارت :

شعر کامل دانی که چرا دار مکافات شدیم

  شعر داني که چرا دار مکافات شديم 
برخی این دو بیتی را به مولانا نسبت داده اند اما در حقیقت شاعر این شعر، معلوم نیست.
  داني که چرا دار مکافات شديم؟
ناکرده گنه، چنین مجازات شديم؟ 
کشتیم خرد؛ دار زدیم دانش را،
دربند و اسیر صد خرافات شديم
مفهوم شعر داني که چرا دار مکافات شديم
این دو بیتی به این اشاره دارد که ملتی اگر به جای اینکه به دنبال دانش و علم برود، به خرافات و… بپردازد عقب خواهد ماند. 
معنای بیت اول:
میداني چرا به این وضعیت افتاده ایم؟ (چ
      
   در پاسح شما از نقد و بررسی کلی و اجمالی اثر جناجنایات و مکافات  میتونم به ابعاد مختلفی اشاره کنم که در وقت کلاس نمیگنجه ولی کوتاه و مختصر میگم که   برداشتم از کتاب جنایات و مکافات فیودورداستایفسکی رمان جنایات و مکافات مملو از وضعیت های روحی مختلف است. زاویه دید داستان متکی برخلق و خوی شخصیتی این افراد و خصیصه های فردی آن هاست، در این رمان نقش مهم را راسکولنیکف ایفا میکند فقر تنگدستی زندگی راسکولنیکف را به چالش میکشد که سرنوشت به عل
معرفی کتاب صوتی جنایت و مکافات
کتاب صوتی جنایت و مکافات اثری ماندگار از فئودور داستایوفسکی، در تمام تقسیم بندی‌های ادبی جزو یکی از ده شاهکار برتر ادبیات جهان است.
جنایت و مکافات (Crime and Punishment) برنده نوزدهمین دوره کتاب سال ایران در سال 1379 و بهترین ترجمه در حوزه ادبیات داستانی انتخاب و معرفی شده است. این رمان اولین اثر مهم داستایوفسکی به‌شمار می‌آید و می‌توان گفت امروزه پرخواننده‌ترین اثر وی محسوب می‌شود.
فئودور داستایوفسکی (Fyodor Dostoyevsky)
سلام
چیز هایی هست که نمی داني!
نمی داني که چند وقتیست چشم هایت تمام دنیای من شده. نمی داني که هی پا به پا میکنم بگویم دوستت دارم تا خودم را خلاص کنم از این بلاتکلیفی عجیب و دردناک. نمی داني از گریه چشم هایم تار و سیاه شده همانند شب های تو!
شب هایی که خدا خدا میکنم کسی کنارت نباشد،با کسی حرف نزنی و حتی به کسی فکر نکنی!
اما ازاد گذاشته ام. این عشقی که دارم را ازاد گذاشته ام. عشق باید ازاد باشد همانند پرنده!کوچ کند‌. برود. باز آید.
عشقی که من دارم بایدی
 
وقتی دموکراسی بی ریشه، بر کرسی اندیشه می نشیند؛
ماهی ها در حوضِ خوضِ بیکاری، هی هی می کنند.
و قورباغه ها در مُردابِ ولنگاری، ابو عطا می خوانند!
.
.
دیروز، قطار حرامخواری را دیدم که در ایستگاه مکافات توقف کرده بود.
و دموکرات زادگان هزار پیشه را دیدم که چشم حیرتشان، پشت واژه های تأسف، پُف کرده بود.
 
 
پ.ن: خدا کند دستگاه قضایی در مبارزه با مفسدان ی و اقتصادی کوتاه نیاید.
 
 
 
سلام علیکم حتما شما که دارید این پست رو میخونید از ساعت حدوداً 10 اینترنت وای فای و ثابتتون و از عصر دیروز اینترنت موبایلتون کامل قطع شده بود شاید اوایل می گفتید اختلال بخاطر اعتراضات سراسری ولی همونطور که خودتون متوجه شدید بعد از 1 ساعت اینترنت وصل اما با تغییر عجیب سایت های خارجی به هیچ وجه بالا نمیومد چه عجیب نه ؟ :)
باید عرض کنیم اینترنت جهانی ما کامل برداشته شد و به اینترنت ملی وصل شديم
از این ب بعد هیچ و پروکسی و هرچیزی که سرور
حالا من این‌جور فکر می‌کنم که آدم باید یکی - و فقط یکی- را داشته باشد توی زندگی‌اش، که جلوش کم بیاورد. یکی که مشت‌اش را ببرد جلو، پیشش وا کند. که سری که بر سر گردون به فخر می‌ساید را بیاورد، با خیال راحت بگذارد بر آستانش. نه به ذلت و خاکساری، که به مهر و فروتنی. از 《پناه》 حرف نمی‌زنم؛ از 《مرشد》 و 《معشوق》 هم. نام ندارد شاید. فقط می‌داني کسی است، و هست. تنها کسی است که می‌داند تو هم گاهی کم می‌آوری. تو هم تمام می‌شوی. می‌رسی به آخر خط. و همان
 
 
فرزندی پدر پیرش را کُول کرد و به کوهستان برد. وقتی به بالای کوه رسید، پسر غاری پیدا کرد و پدر را آن جا گذاشت. هنگامی که می خواست برگردد، با خنده های پدر پیرش مواجه شد. پسر با تعجب به او نگاه کرد و گفت: به چه می خندی پدر؟ پدر نگاهی به پسر جوانش کرد و گفت: من هم چون تو، روزی پدر پیر و ناتوانم را همین جا رها کردم و رفتم و حالا تو مرا این جا آوردی. روزی هم پسرت تو را به این جا خواهد آورد. پسر لحظه ای به حرف های پدرش اندیشید و آن گاه از ترس مکافات عمل و آ
هرگز حَسَد نبردم بر منصبیّ و مالی
الّا بر آن که دارد با دلبری وصالی
داني کدام دولت در وصف می‌نیاید –
چشمی که باز باشد هر لحظه بر جمالی
خرّم تنی که محبوب از در فراز-اش آید –
چون رزقِ نیک‌بختان، بی زحمتِ سؤالی
همچون دو مغزِ بادام، اندر یکی خزینه،
با هم گرفته انسی، وز دیگران ملالی
داني کدام جاهل بر حالِ ما بخندد –
کو را نبوده باشد در عمرِ خویش حالی
سالِ وصال با او یک روز بود گویی
واکنون – در انتظار-اش – روزی به‌قدرِ سالی
ایّام را، به ماه
خود آ
شاید هم "به خود آ" چیز جالبی است.
از دوران بچه گیم باهم بزرگ شديم!
کاربرد زیادی هم دارد! معمولا وقتی جواب سوالی را نمی داني یا حوصله پیدا کردن جواب را نداری ، اسمش را می آوری و تمام!
مرحم انسانهای دیوانه ای مانند من است. شب ها با هم حرف می زنیم هرچند جوابم را مانند من نمی دهد اما آرامم می کند.و این خوب است.
ادامه مطلب
زندگیم یک دقیقه آهسته تر باید میگذشت تا چشمانش را ببینم این همه چیزیست که میدانستم .در را باز کردم ! بلافاصله بخار دهانم سرمای بیرون خانه را به رخ کشید .چراغ همه خانه ها روشن بود و جز گدای سر کوچه ی بیست و هفتم کسی در کوچه ها نبود مطمئن که شدم به خانه برگشتم . به سمت اتاق رفتم همانجا روی تخت بود دستش هم از لبه ی تخت افتاده بود . کتش را از روی چوب لباس برداشتم و با مکافات تنش را پوشاندم .سرم را زیر کتفش گذاشتم و روی دوشم بلندش کردم . در را باز که کردم
دوباره عهدم را نسبت به هرروز نوشتن و پست وبلاگی, شکستم. 
من هرچقدر هم موضوعی را دوست داشته باشم, از عهد شکن بودنم کم نمی کند.
آره, من آدم عهدشکنی ام,
اما بدتر از عهدشکنی و زیر قول زدن, ناامیدی بعدشه.
یه جایی بعد بارها عهدشکنی,وقتی یک روز می نویسی و دوباره یک هفته خبری ازت نیست و این روزانه نویسی را به هم می زنی, این ناامید درونت بلند می شود و شروع میکند به غر زدن:
+ تو این کاره نیستی
+ بکش کنار بابا تو هم. فکر کردی اینجوری نویسنده میشی؟ یه روز می نویس
 
 
پاییز که باشی می داني .
زیر پای عابران ، کوچه بی قرار بهار نشسته !
آخر قصّه پاییز همیشه بهار است !
حتی اگر از زمستانی سخت بگذرد !
پاییز که باشی ، به تقویمت بهار بر می گردد !
 
 
 
شاعر : مژده لواسانی ( کتاب خونِ انار گردن پاییز است )
 
اعتراف می‌کنم که برای احساسِ حسِ لمسِ دستانِ تو» نذرِ چای کرده‌ام. اعتراف می‌کنم تو» همانی هستی که کنارش حتی قرمه‌سبزی برایم خوشمزه‌ترین غذای دنیا می‌شود. راستی می‌داني عیدِ پیشِ رو اولین عیدِ حوِّل حالَنای زندگی‌ام می‌شود؟! تو هیچ می‌داني معجزه‌ی پاییزی حضرتِ دلبرم؟! می‌داني صدای نفس‌هایت تا چه اندازه به جنون می‌رساندم؟! حس می‌کنی عطرِ تنت لابه‌لای شهرِ تنم را؟! دیدی برای وصالِ لب‌هایم به جهانِ بی‌نهایتِ چشم‌هایت چگونه یک
تقریبا سه روز تو یزد موندیم. روز اول به دیدار با خانواده برادر همسر گذشت. روز دوم یه دوری توی یزد زدیم و قرار بود روز سوم بعد از ناهار به سمت استهبان حرکت کنیم.
از اونجایی که استهبان اتوبوس مستقیم نداشت باید بلیط نیریز میگرفتیم. صبح همسر بی‌حال بود. اینترنتو هم که چک کردیم دیدیم برای نیریز بلیط ساعت ۷ میاره، که یعنی حدود یک و نیم دو نصف شب میرسیدیم. اولش فک کردیم دیر اقدام کردیم و اتوبوس ساعت ۲ پر شده، بعد دیدیم خوش‌شانسی ما بیشتر از این حرفا
✅ ناگهان چقدر زود دیر می شود!در باز شدبرپا! بر جا !درس اول : بابا آب داد ، ما سیرآب شديم.بابا نان داد ، ما سیر شديم.اکرم و امین چقدر سیب و انار داشتند در سبد مهربانی‌شانو کوکب خانم چقدر مهمان نواز بودو چقدر همه منتظر آمدن حسنک بودندکوچه پس کوچه های کودکی را به سرعت طی کردیمو در زندگی گم شديم.همه زیبایی ها رنگ باخت.!و در زمانه‌ای ک زمین درحال گرم شدن است قلب‌هایمان یخ زد!نگاهمان سرد شد و دستانمان خستهدیگر باران با ترانه نمی‌بارد!و ما کودکان د
استاد باید ظاهر و باطن پیامبران را داشته باشد و نشانه های استادی در او یافت شود.مثل راه داني، راه را رفته باشد، سخاوتمند ، خوش خو باشد و حسود نباشد
حق گوی و حق پذیر باشد ، متقی و متوکل باشد 
بی نیازی را بیشتر از ثروتمندی دوست داشته باشد 
و ذلت نفس داني و سرکش را از عزت اش بیشتر دوست داشته باشد 
همینطور گرسنگی را از سیری بیشتر دوست داشته باشد 
به کار شاگردان و به عیب دنیا و عیب تن آگاه باشد 
به عیب خود بینا و به عیب دیگران کور باشد.
از کتاب انس ا
ما که پول نداشتیم دماغ مان را عمل کنیم و گونه بکاریم، ما که خط لب نداشتیم و مژه مصنوعی نداشتیم، ما که موی بلوند و قد بلند نداشتیم، ما که چشم هایمان رنگی نبود؛ رفتیم و کتاب خواندیم؛
 و با هر کتابی که خواندیم،دیدیم که زیباتر شديم،آنقدر که هربار که رفتیم در آینه نگاه کردیم،گفتیم: خوب شد خدا ما را آفرید وگرنه جهان چیزی از زیبایی کم داشت.
می داني آن جراح که هرروز ما را زیباتر می کند، اسمش چیست؟
اسمش "کتاب" است!
چاقویش درد ندارد، امّا همه اش درمان
شاید فرق ِ ما و حیوانات در حماقتمان باشد ! حیوان وقتی بوی خطر را از ده فرسخی حس کند به سرعتی باورنکردنی فرار می کند به سمتی که نه تنها خطر ، بلکه احساس خطر هم وجود نداشته باشد
انسان اما احتمال خطر را حس نمی کند ، بلکه وقوع حادثه را یقین دارد ! مثلا همین خود ِمن ! که از همان بــ ِ بسم اللّه پایان غم انگیز قصه را باخبر بودم اما کوتاه نیامدم ، کنار نکشیدم و به جان خریدم مثلا تو ! همه چیز تمام شده بود ، خون جاری شده بود ، جنازه ها روی دست زمین ماند
این ماه،کل قوانین مورفی داره روی زندگیم پیاده میشه:/
بخاطر اثاث کشی و خونه ی جدید،این چند ماه یکم وضع مالیمون خوب نیست.سرِ ماه کلی برنامه ریزی کردیم تا پول کم نیاریم،بعدش چی شد؟
باتری و استارت ماشین خراب شد و مجبور شديم عوضش کنیم، عروسی دعوت شديم، بخاری خریدیم، آبگرمکن سوراخ شد، مریض شديم، مهمون نه اومد، کتاب لازم شديم، مواد دندونم خالی شد و باید دندونپزشکی هم برم،بیمه ی ماشین هم چند روز دیگه تموم میشه.
امروز صبح هم که یه لکه ی مشکی رو
بعضی وقت ها، بعضی شب ها، بعضی ساعت ها و حتی بعضی دقیقه ها آنقدر بدون تو، سخت می گذرد که نمی‌داني.
لابُد می‌گویی من که هستم. بله. هستی، اما تو مرا نیستی. این واقعیت را، فقط به این تعبیر می‌توانم تمام و کامل بیانش کنم. تو هستی. همین حوالی. در زیست خودت. اما مرا نیستی.
آدمی دِلَش می‌گیرد. گیلک ها اصطلاح خوبی دارند. تاسیان. همین چند شب پیش برایت می‌گفتم که آدم وقتی ته دلش خالی می شود، جدای همه ی فعل و انفعالات شیمیایی درون دلش، تاسیان می شود. معادل ف
سگ بولداگ معرفی کامل این نژاد: سگ بولداگ معرفی کامل این نژاد: سگ بول داگ را از همان ابتدا برای 2 هدف اصلی پرورش دادند: هدف اول، گله‌داری بود و هدف دوم و
مهم‌تر، گاز گرفتن پوزه گاو بود! (احتمالا از شنیدن این واقعیت تعجب کرده‌اید و سوالاتی در ذهن شما شکل گرفته که البته در قسمت تاریخچه سگ بولداگ بطور کامل این مسابقات
(مراسم) و اهداف برگذاری آن را مورد بررسی قرار می‌دهیم).
ادامه مطلب
می داني؟ تلاقی چشمانم با سیه فام چشمانت معجزه بود. همان معجزه معروف: عین، شین، قاف. همان که بذرش نایاب است و کشتگاهش آن سوی دشت های دل. همان که وقتی جوانه می زند و می روید می شود تارتنک دلت؛ عصاره جانت را می فشارد و باده عشق در کام احساست می ریزد و تو به سلامتی اش، صراحی را لاجرعه سر می کشی.به سلامتی چشمانت!چشمان تو مرا می سراید. آرام و عاشقانه می سراید. زلال چشمان مهربان تو انعکاس تصویر من است در حوض نگاهت. من ساعت ها لب حوض نگاهت می نشینم و عاشقا
"انسان کامل” کا مسئلہ ہمارے اصول دین کی دو اصلوں کے ساتھ مربوط ہے، ان میں سے ایک نبوّت اور دوسری امامت ہے اور "انسان کامل” ان دو اصلوں کا جامع اسم ہے۔ جب ہم ان دو اصلوں کی بات کرتے ہیں، تو ان کا جامع "انسان کامل” ہے، رہی یہ بات کہ اصول دین میں یہ ایک دوسرے سے علیٰحدہ ہیں تو اس کی وجہ وہ فرائض ہیں جو پیغمبر (ع) اور امام (ع) کے سپرد ہیں ورنہ دونوں کا منشا "انسان کامل” ہے، انسان کامل کسی مقام پر ظاہر ہو کر پیغمبر (ع) کا کردار ادا کرتا ہے اور کسی مقام پر
پیرمرد از خروجی شمال غربی متروی چهارراه ولیعصر می‌آید بالا. برادران مظفر شمالی پشت بازار کامپیوترفروش‌ها، مرکز تبادل کتاب». دو کیسه کتاب را بغل کرده وارد می‌شود و خالی می‌کند روی پیشخوان: نه دونه دونه نمی‌خواد. قیمت همه رو نصف بزن علی‌الحساب» و می‌رود لبه‌ی کفِ بالاآمده‌ی بخش ادبیات می‌نشیند و نفس تازه می‌کند. نگاهش به قفسه‌ی رمان‌های داخلی است. سووشون هست. بر‌می‌دارد و برچسبِ پشت جلدش را می‌خواند: این رو! هزار و پونصد. چه خوب.
طوفانی‌ام؛ برای در خدمت تو بودن آرامم کن، نه برای آرام بودن. در درونم موجهای خروشان بر هم سر می‌شکنند و با هم می‌آمیزند و فرو می‌ریزند و برمی‌خیزند. طوفانی‌ام؛ برای آرامش خوابهای خود آرامم کن، ورنه گر نیک‌تر می‌داني بگذار بخروشم و زین موجها خود را و همه را با خود ببرم بدانجا که خود می‌داني و می‌خواهی.
بی‌باده‌مستی چنین خوش است؛لب‌تشنگی و خستگی و فرو آمدن پلک‌ها، لیکن آرزوی بیداری و برپایی و رقصیدن در هیچ‌نای عدم. 
حلمی | کتاب لامکا
مسیر من و تو دوتا خط متقاطع بود که وسطش یه گره کور داشت به بزرگی پنج سال. اما کم کم شد دوتا خط موازی نزدیک به هم، انقدر نزدیک که میتونستیم دستای همو بگیریم اما تو مسیر هم نبودیم دیگه، دستامو دراز کردمو دستاتو گرفتم زمین خوردی باهات زمین خوردم، دویدی باهات دویدم، خندیدی انقدر خندیدم که گوش شیطون کر شه ولی یهو نمیدونم چی شد؟ زمین دهن وا کردو فاصله گرفتن خطامون،دوره دور شديم عزیزم، داد زدیم تا صدای همو بشنویم ولی به جاش ناراحت شديم از هم، قلبا
2 ابان شب ساعت 12 با بچه های اتاقمون همراه نهاد رهبری دانشگاه و بقیه بچه ها راهی مشهد شديم 
چیزی حدود 24 ساعت تو راه بودیم و شب ساعت 8 نزدیک مشهد شهر ملک آباد بهمون اسکان دادن 
بو ی شام خیلی مضخرف و بدون پتو و بالش 
با همه ی غر زدنامون شب رو صبح کردیم و تا حدود یک شب داشتیم جرأت و حقیقت بازی میکردیم 
ساعت 5 صبح بیدار شديم و برای 30 کیلومتر پیاده روی خودمون آماده کردیم 
چیزی حدود 10 کیلومتر اول راحت بود ولی بعدش سخت 
طول مسیر موکب های مختلفی بود ک که از
مردی به استخدام یک شرکت بزرگ درآمد. در اولین روز کار خود، با کافه تریا تماس گرفت و فریاد زد: یک فنجان قهوه برای من بیاورید. صدایی از آن طرف پاسخ داد: شماره داخلی را اشتباه گرفته ای. می داني تو با کی داری حرف می ‌زنی؟ کارمند تازه وارد گفت: نه صدای آن طرف گفت: من مدیر اجرایی شرکت هستم، احمق. مرد تازه وارد با لحنی حق به جانب گفت: و تو می داني با کی حرف میزنی، بیچاره. مدیر اجرایی گفت: نه کارمند تازه وارد گفت: خوبه» و سریع گوشی را گذاشت
مردی به استخدام یک شرکت بزرگ درآمد. در اولین روز کار خود، با کافه تریا تماس گرفت و فریاد زد: یک فنجان قهوه برای من بیاورید. صدایی از آن طرف پاسخ داد: شماره داخلی را اشتباه گرفته ای. می داني تو با کی داری حرف می ‌زنی؟ کارمند تازه وارد گفت: نه صدای آن طرف گفت: من مدیر اجرایی شرکت هستم، احمق. مرد تازه وارد با لحنی حق به جانب گفت: و تو می داني با کی حرف میزنی، بیچاره. مدیر اجرایی گفت: نه کارمند تازه وارد گفت: خوبه» و سریع گوشی را گذاشت

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

ایشان مشتاق ترند از ما به دیدار، ما خود حجاب خودیم مجله من من ـــــــــکُمِـشـــــــــــــــــــــــــــ استاندارد ایزو 14001-استاندارد ایزو 45001-اخذ استاندارد ملی ایران نمونه سوالات اصناف آموزش و پرورش وعده اخبار ورزشی کوله پشتی ۳۷ لیتری چریکی الی پرواز دانلود کتاب نظریه های شخصیت جس فیست همراه خلاصه