نتایج جستجو برای عبارت :

لاک پشت دلش می خواست به ماه برود انشاع

 گویند:
 عشق آنچه که در دل داری،
 در تو پدیدار مي شود.
 من
 اگر به تو مانند شوم.
 الله اکبر
 الله اکبر
 الله اکبر
 .
 .
 .
 چگونه
 مي شود
 ذره ای شبیه تو شد.
 تو ای که
 شمر را
 روی سینه ات
 شفاعت مي کردی،
 اگر مي خواست.
 اگر مي خواست.
 اگر مي خواست.
 ح س ی ن جان
 این چه عشقی ست
 که
 حتی ذرّه ای
 مرا شبیه یارانت هم نکرد.
 خدا کند
 که هوس نباشد.‌‌.‌.
  امروز سه شنبه و ششم اسفند ۱۳۹۸ است.
جمعه گذشته انتخابات مجلس یازدهم تمام شد. خیل آرام و سالم و بی یا کم حاشیه. ولی داشتم فکر مي کردم چقدر این انتخابات به چغندر با برکت شبیه بود !  خیلی ! برای اینکه:
 اونی مي خواست رای بیاره، که آوُرد و حالا خوشحاله !
اونی که مي خواست جناج اصلاح طلب رای نیاره، که ه نیاورد و خوشحاله !
اونی که مي خواست جبهه انقلاب رای بیاره، بالاخره یکی از دو بزرگوار رای آوُرد و خوشحاله !
اونی که مي گفت خط قرمز من آقای فلانیه، طرف را
رامون کالدرون (مدیر سابق رئال) :وقتی فرگوسن فهميد که رونالدو مي خواهد به رئال برود با شرایطی مشابه او را به بارسلونا پیشنهاد داد
به رونالدو گفت که ميتواند برود اما فقط به شرطی که به بارسا برود ، با این وجود رونالدو تعهد و تعصبش به رئال را نشان داد و به همين خاطر به برنابئو آمد
از کادو دادن خبری نیست 
نه این که نخواهم نه این که سلیقه ات را ندانم  
نه این که به این جور چیزها اعتقاد نداشته باشم  نه
-مي دانی دنبال بهانه ای بودم برای هدیه دادن-
همه چیز جور جور است
اما من کسی نیستم که تو دلت مي خواست 
من کسی نشدم که تو دلت مي خواست.
 
 
 
ادامه مطلب
اینستاگرام گستره ی دیدم را خیلی وسیع کرد. پیش از این ما از دنیا، خودمان را مي شناختیم و دور و وری ها را. با وبلاگی ها هم از پشت نوشته هایشان آشنا بودیم و اگر خیلی رفیق بودیم و آیدی یاهوی هم را داشتیم، شناختمان از هم تا دیدن یک عکس پروفایل بی کیفیت هم پیش مي رفت. اما حالا اینستاگرام انگار دری باشد باز به زندگی ها و آدم هایش. بدون هیچ مرزی. آدم ترس برش مي دارد گاهی. من دلم نمي خواست بدانم که آدم هایی هستند بی هیچ خط قرمزی یا با خط قرمزهای خیلی متفاوت
نه. نباید. نباید حتی از شعاع پانصد متری اش بگذری. نباید یک لحظه، فقط یک لحظه احتمال برود که تو را دیده است. اصلش تو را برای دیده نشدن آفریده اند. ببیندت که چه بشود. که اوقاتش تلخ شود؟ که راهش را کج کند؟ که احساس نا امنی کند؟ که کلا اتفاقی نیفتد؟
راستی نکند واقعا کلا اتفاقی نیفتد. هیچ وقت هیچ اتفاق خاصی نیفتد. تا انتهای نامعلومش همين طور پیش برود.
دانلود آواچۀ شمارۀ ۹۴ ویراستاران»: ۱ مگابایت، ۲ دقیقه
متن فایل صوتی
امروز مي‌خواهیم دربارۀ جمله‌های طولانی صحبت کنیم؛ همان جمله‌های دو خط، سه خط، چهار خط، پنج خط، شش خط، اوووو مگر هست؟ بله. جمله‌ای نشانتان مي‌دهم یک صفحه، که با یک فعل تمام شده است.
جمله‌های پیچیده آفت بزرگی در نوشتار هستند. چون معنای مدّ نظر نویسنده را به خواننده منتقل نمي‌کنند. ببینید، خواننده رانندۀ متن است. هميشه به این توجه کنید. راننده قرار است در جاده برود و برس
تا قبل از اینکه بروم مدرسه، بیشتر تفریحم باز و بسته‌کردن چیزميزها بود. ميز تلویزیون را باز مي‌کردم و با پیچ‌گوشتی مي‌افتادم به جانش. ضبط صوت را باز مي‌کردم و نگاه مي‌کردم توش چه شکلی است.
بعد از اینکه رفتم مدرسه و سواددار شدم، آدمِ کتابی‌تری شدم. بیشتر ميخواستم بخوانم تا هر کار دیگری. برای همين دیگر دست‌طلا نبودم. برای همين وقتی رفتم راهنمایی و دیدم یک درسی داریم به نام حرفه‌وفن که پر از اینجور کارهاست، دوتا زدم توی سر خودم و سه تا توی
تمرین اول :
۱_هیچ مومنی از شما وجود ندارد که دوست داشته باشد برای برادرش آنچه را که دوست ندارد برای خودش /هر آنچه کانت نیاید پسند
۲_هرگاه تو گرامي بداری فرد بخشنده را فرمانروایی ميکنی براو اگر گرامي بداری فرد پست را نافرمانی ميکند / چو با سفله گویی به لطف و خوش
۳_عاقل مي سازد خانه اش را روی صخره و نادان مي سازد آن را روی شن/به جویی که یک روز بگذشت آب.
۴_روباه چیزی را خواست گفته شد آیا شاهدی داری گفت دمم/ز روباهی بپرسند احوال.
۵_هر کسی که
آخه عاقلانه است که آدم سال سرونوشت ساز کنکور، بزنه به سرش و بیاد وبلاگ بزنه؟
تو شبکه‌های مجازی خیلی فعالیت نداشتم، خوشم نمي‌اومد راستش، یهویی دلم خواست وبلاگ بزنم، همچی یهویی. فردا هم دیدی یهو یهویی آتیشش زدم شاید مثلا.این رو هم اضافه کنید به لیست بقیه کارهای غیرمنطقیم! دلم خواست دیگه، چه کنم.
 
پ. ن. اول: اصلا من ذاتا عاشق عنوانای طولانیم. اگه یه روز خیلی خفن شدم و یهو کتابی چیزیم به چاپ رسید اسمش کل جلد رو پر خواهد کرد!
پ. ن. آخر: حالا کل جلد
ما هم‌محلی‌ای داشتیم به اسم محمد علی که ممد کل» صدایش مي‌کردیم. دو سالی از من بزرگ‌تر بود. فردی قلدر که هیکلی شاید کمي درشت داشت اما در کمال تعجب صدایش نازکِ نازک بود؛ انگار که ميخواست جیغ بزند. شدیداً اهل دعوا بود. کل» هم مخفف کل‌کل بود و از بس آشوب مي‌کرد این لقب را بهش داده بودیم. در کنار تمام این دبدبه و کبکبه‌ها، او قوی‌ترین فرد محله نبود؛ فقط توهمش را داشت.
ممد چنان در این توهم غرق‌شده بود که حاضر بود هر خطری را بپذیرد تا طعم تصدی
بین برگ ها بودم آسمون رو هم مي دیدم دلم مي خواست تا اون ور کوه برم دیگه چیزی تا پروازم نمونده بود اما درخت رو ت دادن از اون بالا پرت شدم روی چمن اشتباه کردم از درخت دور شدم 
از ترس جیک جیک مي کردم هر کس مي اومد نوک مي زدم در مي رفتم تا این که گفتم شاید یکی باشه من رو برگردونه اون بالا سر درخت 
یکی اومد راحت رفتم توی دست هاش دلم گرم شد قشنگ حرف مي زد بهم اميد مي داد حرف هاشو مي فهميدم اما خیلی دیر فهميدم قراره تا ابد داغ درخت و پرواز به دلم بمونه 
پیر زن با تقوایی در خواب خدا را دید و به او گفت: خدایا، من خیلی تنها هستم، آیا مهمان خانه من مي شوی؟ خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش خواهد آمد. پیر زن از خواب بیدار شد، با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد. رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی را که بلد بود، پخت. سپس نشست و منتظر ماند. چند دقیقه بعد در خانه به صدا در آمد. پیرزن با عجله به طرف در رفت و آن را باز کرد. پشت در پیرمرد فقیری بود. پیرمرد از او خواست تا غذایی به او بدهد. پیرزن با
درس‌های خارج عمومي، استادش خیلی با عظمت است، ولی چون شیوه‌اش نارساست، فایده‌ای ندارد. فقط در یک فرض مي‌توان تصور کرد که در درس خارج‌های موجود کسی، موفقیت نسبی داشته باشد که در درس هزار نفری آقای وحید، شخصی شرکت کند و موضوعی را که استاد مي‌خواند، خودش از قبل مطالعه، مباحثه و خلاصه‌نویسی کند و سر درس برود جلو بنشیند. آقا که درس مي‌دهد، اشکال کند و اگر هم سر درس نمي‌شود اشکال کرد، بعد از درس از آقا وقت بگیرد که یک روز در هفته برود و کارهایش
وقت هایی که ميرم عروسی دلم ميخواست من عروس بودم و اون داماد ولی اینبار از بس عروس دوماد فاميل نداشتن و همه سناشون زیاد بود تقریبا ميشه گفت احتمالا من کوچکترین بودم وقتی تانگو ميرقصیدن بقیه عالی بود یه عالمه آدم که سناشون زیاده و بلد نیستن تانگو اصولی برقصن کلاس نرفتن ولی دستشون ميذارن دور گردن یار قدیميه شاید بیست سی سالشون اون یار قدیميم دستشو ميذاره رو کمر اونا باهم ت ميخورن که دلم خواست باهاش پیر بشم ولی خب متاسفانه اون حتی حال حاضر ر
تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف
وقتى که حاتم طایى از دنیا رفت، برادرش خواست جاى او را بگیرد.
حاتم مکانى ساخته بود که هفتاد در داشت. هر کس از هر درى که مى خواست وارد مى شد و از او چیزى طلب مى کرد و حاتم به او عطا مى کرد. اصطلاح "حاتم بخشی" نیز از همين جا متداول شده است
برادرش خواست در آن مکان بنشیند و حاتم بخشى کند! مادرش گفت: تو نمى توانى جاى برادرت را بگیرى، بیهوده خود رابه زحمت مينداز.!!
برادر حاتم توجه نکرد. مادرش براى اثبات حرفش، لباس کهنه ا
در خواست بامزه دخترشهید مدافع حرم از رهبرمعظم انقلاب اسلاميبه رهبر گفتم: کُلاتُ مامانت برات درست کرده؟!گفت: آره. گفتم:ميدی به من؟گفت:این مال منه یکی دیگه  برات ميخرم!گفتم:پس صورتی بخری ها** بعد از چند روز کلاهیصورتی برای این دختر خانمارسال شد از طرف حضرت آقا.
 
در آخرین روزهای سنه هزار وسیصد و نود و هشت شمسی، همان موقع که بلای خانمان سوز کرونا دامن مردمان زمين را گرفته بود و مردم از قرنطینه به ستوه آمده بودند، این بنده ی حقیر مجبور بود تا آخرین روز کاری سال ، برای کسب روزی حلال  به محل کار مذکور برود. در حالی که حوصله ی همایونی از همه چیز و همه کس سر رفته بود تصميم بر این شد که وبلاگ خاک گرفته ی خویش را به روز نموده و زنگ زمانه را از رخش بزداییم. از آنجایی که ماتحت همایونی بسیار فراخ بوده و مشغولیات 
یادم نیست آسمان آرزوهایمان از کی فرق کردیادم نیست چه شدکه دلش خواست بزرگ شودچه شد که دیگر من هم نتوانستم با شیطنت هایم رامش کنم.چه شد که حوصله اش از من سر رفت ودلش هوایی شدچه شد که حوصله ی بودن هایم سر رفت و.دلش خواست بزرگ شود.دلش خواست برای خودش کسی شود.گفت مي خواهم برومدل دل کردم برای ماندن و رفتنگفت بیا.پای ماندن نداشتم و پای رفتنم لنگ مي زد
گفتم بمانگفت فکرهایم را کرده ام باید برومشاید من هم باید همراهش ميشدمکنارش
حکایت زندگی؛ مانند حکایت آن شخصی است که رفته بود پیش دلاک تا روی بدنش نقش شیری خالکوبی کند. دلاک که خواست دُم شیر را نقش بزند، صدای مرد از درد  بلند شد و گفت کجای شیر را نقش ميزنی. دلاک  گفت: دُم، مرد گفت: دم  نميخواهد از جای دیگری شروع کن. دلاک خواست یال شیر را شروع کند که دوباره صدای مرد بلند شد، که یال هم نميخواهد برو سراغ جای دیگر. به همين ترتیب هرکجا را خواست نقش بزند صدای ناله مرد بلند شد که نميخواهد. دلاک که کم طاقتی مرد را دید گفت: شیر بی یا
در روزگاری نه چندان دور یک هیات از گرجستان برای ملاقات با استالین به مسکو آمده بودند. پس از جلسه استالین متوجه شد که پیپش گم شده است و به همين خاطر از رییس کا.گ.ب خواست تا ببیند آیا کسی از هیات گرجستانی پیپ او را برداشته است یا نه؟ پس از چند ساعت استالین پیپش را در کشوی ميزش پیدا کرد و از رییس کا.گ.ب خواست که هیات گرجی را آزاد کند. اما رییس کا.گ.ب گفت: متاسفم رفیق، تقریبا نصف هیات اقرار کرده اند که پیپ را برداشته اند و تعدادی هم موقع بازجویی مرده ا
داستان سه یار دبستانی (البته برخی در صحت آن تردید کردند)
مي گویند خواجه نظام الملک توسی ، عمر خیام و حسن صباح باهم در یک مکتب تحصیل ميکردند . 
آنها باهم قرار گذاشتند که هرکدام به جایی رسید آن دوی دیگر را فراموش نکند . 
بنابراین وقتی  نظام الملک وزیر سرآمد در دوره سلجوقی شد ، عمر خیام که از او باغی برای پژوهش در نیشابور خواست 
به او داد . 
اما حسن صباح از نظام الملک مقامي ی خواست ، ولی نظام الملک خودش به استعداد صباح حسادت مي ورزید .
بنابراین
ترجمه آهنگ Rise up(برخیز) از Andra day  
در صورت مشکل با متن صفحه را تازه سازی کنید!
آندار دی در ابتدای ویدئو نسخه صوتی ترانه معنای آهنگ را این طور توضیح مي دهد:
برخیز ترانه ای در رابطه با هرنوع وابستگی و قرابت است,من به همه به این چشم نگاه مي کنم که باهم برادر و خواهریم,و همه ما یک بدن هستیم که همه اجزا وابسته به هم کار مي کنند,برخیز فقط یک قسمت را از این رابطه بازگو مي کند و البته بهتر از بقیه هم نیست— چون این قسمت درحال تلاش برای ابراز این جمله است,ميخ
در سیستم دولتی، یک سمتی وجود دارد به نام: مشاور مدیر عامل در امور فلان».وقتی کسی که به شکل های مرسوم در سیستم دولتی صاحب عنوان و پستی شده، سابقه ی کاری اش بالا برود یا به توفیق بازنشستگی نائل شود و جایی نداشته باشد که برود، به عنوان مشاور» به فعالیتش ادامه مي دهد. 
ادامه مطلب
حرفت را راحت بزنبی دلواپسی بپوشهر جا هم که خواستی قدم بذار هر وقت دلت خواست به آب بزنهر حیوانی را هم که خوشت آمد بغلش کن،مهم نیست گاو باشد یاگاو زاده یا پرنده ،فقط نگران چشم های دنبال کننده نباش.
ببین، تا بوده همين بوده،قضاوت ها نا تمام اند و پشیمانی ها بی پایان.توی پروفایلت، خودت باشتگ شلوارت را بعد ِ خرید بکنکفش نو را همانجا بپوش و بیا بیرونساندویچت را دو‌نونه با خیارشور اضافه دستت بگیر و توی خیابون در حالی که به گردنبندهای چشم نواز طلاف
داشتم کتاب سینمایی بیست‌بار خوانده‌شده‌ام را برای بیست‌و‌یکمين بار ميخواندم. این‌بار نکاتش را توی دفتری مينوشتم تا یک بار برای هميشه ببندم پرونده‌ی باز این کتاب را. تا بدانم خیالم راحت‌ است از اینکه آن را موشکافانه آموخته‌ و خلاصه‌هایش را یک جای امنی نوشته‌ام.با کتاب و دفترم توی رینگ بودم که یک‌هو -یک‌هوی یک‌هو- یادم آمد از پیج‌ دخترهای روشن‌فکر کافه‌نشین کتاب به دستِ عکاس- نویسنده- پیانیست. آن‌ها که قدیم‌ترها ورژن‌های آدميزاد
رخت‌خواب مامان پهن بود کف اتاق. گفته بود امشب نمي‌آید. سرم را گذاشتم روی خنکای بالش؛ بوی مامان را مي‌داد. بغضم که ترکید دیگر مي‌توانستم تا خود صبح گریه کنم. همان یک واحد آپارتمان کوچک نیم‌بند را هم خالی کرده بودند چون دیگر قرار نبود برگردند. حالا دیگر من توی این شهر، خانه‌ای که متعلّق به خانواده‌ام باشد نداشتم. چند هفته طول کشیده بود تا اسباب و اثاثیهٔ بیست و چند سال زندگی را به خیریه‌ها بذل و بخشش کند. از لابه‌لاش عکس‌ها و یادگاری‌هایی
عکس چندماهگی‌ات، محصور در قابی کوچک جلوی یکی از قفسه‌های کتابخانه‌ی کوچکمان خودنمایی مي‌کند. هر روز چند ثانیه‌ای به عکس خیره مي‌شوم و از دوست داشتنش، از دوست داشتنت قلبم لبریز مي‌شود. هم‌زمان از فکر کردن به روزهایی که در زندگی هم نبوده‌ایم  نازک مي‌شوم. مي‌دانم عجیب است اما دلم ميخواست کنار تو و با تو تجربه مي‌کردم همه‌ی اولین‌ها را. اولین‌ها یگانه‌اند. اولین‎‌بار که باران را مي‌بینی. اولین‌بار که مي‌روی پشت پنجره و مي‌بینی
بیدار شدم
نميدونم ساعت چند بود از دیشب چیزی یادم نميومد، ميومد ولی مبهم. حتی یادم نمياد که برای چی حالم بد شد. فقط ميدونم که قرص زیاد خورده بودم، اینو از فراموشیم گفتم! 
آزمایشگاه نرفتم، هر کی زنگ زد جواب ندادم، کارامو یه روز بیشتر عقب انداختم. دلم خواست
دلم خواست حالم بد باشه
خوبی اینکه راجب داروها خیلی تحقیق ميکنم اینه که ميدونم چی بخورم که حالمو خیلی خیلی بد کنه! 
فقط 
امروز نباید شنبه بود 
شنبه روز کارایه مهم بود، روز حرکت های قوی، ر
پیر زن با تقوایی در خواب خدا را دید و به او گفت: خدایا، من خیلی تنها هستم، آیا مهمان خانه من مي شوی؟ خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش خواهد آمد. پیر زن از خواب بیدار شد، با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد. رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی را که بلد بود، پخت. سپس نشست و منتظر ماند. چند دقیقه بعد در خانه به صدا در آمد. پیرزن با عجله به طرف در رفت و آن را باز کرد. پشت در پیرمرد فقیری بود. پیرمرد از او خواست تا غذایی به او بدهد. پیرزن با

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

نمایندگی شوفاژ دیواری در شیراز - فلاح زاده آموزش کسب و کار و دفعه ی نمیدانم چندُم تبلیغات رایگان تکرو شورای دانش آموزی دبیرستان حضرت ولی عصر(عج) فرخ شهر انتظارِ فرج نرم افزار ایرانی هایپرفروت سریال تلویزیونی کامیون روحانیت ؛ انقلاب ودفاع مقدس