نتایج جستجو برای عبارت :

ص۸۸ نگاهش ششم

شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی. 
پسرک، در حالی‌که پاهای ‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد. 
در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش، نداشته‌هایش را از خدا طلب می‌کرد.
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود، انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد در حالی‌ که یک جفت کفش
شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی. پسرک، در حالی‌که پاهای ‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد. در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش، نداشته‌هایش را از خدا طلب می‌کرد. خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود، انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد در حالی‌ که یک جفت کفش در
 
خاطره ای در باره  شهید منوچهر مدق:
 
  هر چه سختی بود با یک نگاهش می رفت، همین که جلوی همه بر می گشت و می گفت: یک موی خانمم را نمی دهم به دنیا، تا آخر عمر نوکرش هستم»، خستگی هایم را می برد.
می دیدم محکم پشتم ایستاده، هیچ وقت با منوچهر بودن برایم عادت نشد، گاهی یادمان می رفت چه شرایطی داریم. بدترین روزها را با هم خوش بودیم. از خنده و شوخی اتاق را می گذاشتیم روی سرمان.
سیره شهدای دفاع مقدس، ج12،  ص 263
 
متن آهنگ یه چیزی بگم از امیرعلیبزار از حرفات یچیزی بگم فردا نگی نگفتی چرااخه واسه گفتن اینا دل تو دلم نیستبزار از دردام بگم چقدر تنهامنرنجی از حرفام ولی بد تا کردی باهامدرد نبودن تو کم نیستبازم بیا دوباره حس مشترک با همبسازیم امشبو خدا هم افتاده نگاهش توی نگاهمسرده هوا چقدر سرده حواس تو کجا پرتهدل من از این فاصله ها پر از دردهاون که رفته کاشکی برگردهبازم بیا دوباره حس مشترک با همبسازیم امشبو خدا هم افتاده نگاهش توی نگاهمسرده هوا چقدر سرده
شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی. پسرک، در حالی‌که پاهای ‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد. در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش، نداشته‌هایش را از خدا طلب می‌کرد. خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود، انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد در حالی‌ که یک جفت کفش در
  بسم الله الرحمان الرحیم هست کلید در گنج حکیم این رمان، تخیل ذهن نویسنده است و واقعیت نیست! #پارت_۲۸۱ به هر ضرب و زوری که بود، جلوی خودم رو گرفتم تا جیغ نزنم! احمد با هراس به سمتم اومد، و باعث شد تا بقیه با تعجب نگاهش کنن. اما اون بدون توجه به کسی،.
دیروزی بود با هم ماهو میدیدیم 
از قابلیت های ماه اینه که فواصل رو از بین میبره. همیشه همینطور بود . وقتی نگاهش میکنم هیجان میگیرم و استرس اما نه دقیقا مثل ساعت قرار.
 
پاورقی: میگفت تو 800 کیلومتر بهش نزدیک تری. خندیدم گفتم دلت بسوزه پس . اما فکر کنم یه چیزی ته قلب ناراحت میشه. شاید
 
باران میبارید
او با ذوق میان باران میدوید
و دستان کوچکش را میگشود.
و قطرات را در کف دستهای مهربانش جمع میکرد.
و بر سرم میان تنگ آب می ریخت.
چقدر زندان بانم دوستداشتنی ومهربان است.
دلتنگ دریایم اما لبخند عجیبش مرا محسور این تنگ میکند.
مجازات ماهی عاشق اینست!
نام کتاب : حسین بن علی ( حر بن ریاحی )نویسنده : پرویز امینیانتشارات : وزیر توضیحات :این کتاب نشان دهنده این است که می توان هر زمان توبه ای واقعی کنیم برای مثال حر که از سپاه یزید و آدمی خلافکار بوده در شب قبل از نبرد تازه از خواب غفلت بیدار می شود  تو قصدتوبه می کند ، حتی جزء اولین نفراتی می شود که از امام حسین ( ع ) اجازه می گیرد که در برابر عهد شکنان شهید شود و امام حسن می فرماید (خدا تو را رحمت کند و آنچه صلاح می دانی انجام بده )  حر با شتاب به سوی م
دارم تبدیل می‌شوم به تنهاییِ مطلق و این گزاره یک گزاره ی استعاری یا تلویحی نیست. به دست‌هام نگاه می‌کنم و چرخش فرفره‌وارشان روی کاغذ، به چشم‌هام که از خط‌ها جدا نمی‌شود، به خودم که نگاه می‌کنم انگار سر و تن و بدنی برایم نمانده، دو تا چشم دارم که آن را هم احتمالن هنوز برای گرفتن دیتا از محیط می‌خواهم، وگرنه رگ و پی و زبان و همه‌ام تبدیل شده به باد هوا. یک خروار شاهد مثال هم دارم: امروز نشسته بودم در ایستگاه اتوبوس و به کائنات چنگ می‌انداخ
آخرش منو می کشه این تعبیرهای سنگین این عاشق 6ساله
- بذار این گوشه یه خورشید بذارم
+براچی خورشید؟
- آخه باباجونم خورشید زندگی منه
و من دربهت نگاهش میکنم.
جزوه رو برداشته پر از قلب و ستاره کرده.
در جواب نگاه سئوالیمون میگه:
مامان جونم ستاره عشق منه!
من و همسر تو هپروتیم امروز:)))
پشت پنجره اولین برف زمستانی را نگاه میکنمخانه گرم گرم است اما بدنم از سرما میلرزدنمیدانم از برف است یا از تنهاییبرای خود چای میریزم پتو را بدورم میپیچم شاید کمی گرم شومبی فایده است دستانم پاهایم چون تکه ای از یخ سرد سردندبه تو فکر میکنم آه میکشم بخود میگویمیکی باید باشدیکی که دستانشآغوششنگاهشاحساسشگرمابخش زندگیت باشدیکی مثل توتویی که ندارمت …
بسم الله النور 
چهره زیبایی داشت با یه لبخند دل نشین. به خصوص حجب نگاهش همه رو مجذوب خودش می کرد. 
بین دخترهای دانشگاه کمتر دختری رو می تونستی ببینی که مجذوب این چهره یا این آدم نشده باشه.
حتی یه عده به خاطر زیبایی چهره اش بهش پیله می شدن که باهاش عکس بگیرن هر چند هیچ کدوم عکس ها مثل خودش نمی افتاد. گاهی گروه رفقای خودمون هم به شوخی بچه خوشگل صداش می کردن. 
عموما ساکت بود و هیچی نمی گفت اما مشخص بود ته چهره اش راضی نیست. علی الخصوص که دیگه از عکس ف
دلم میخواست بهش بگم کاش همه ی حماقتای عالم ختم میشد به دوزار چند شاهی، ولی استیصال تو نگاهش و فکر این که تنهایی باید جای خالی چند میلیون دوش بکشه و تازه نذاره باباش بفهمه نذاشت بگم . ولی الان تو جایی وایسادم که دلم میخواست چندرغاز ته حسابم نبود ولی چشمای مامان میخندید، محمد سالم بود و بابا.امان از همه ی ای کاش های عالم، امان.
پ میگن آدمی آه و دمی .آخ از آه این روزا.
محسن زنگنه، شب گذشته در نخستین نشست خبری خود اظهار کرد: جریان انقلابی شیفته خدمت و خادم ملت است که برای رسیدن به جایگاه، اخلاق را زیر پا نمی‌گذارد و مردم را محرم خود می‌داند و اهل جناح بندی نیست و نگاهش به مستضعفین و فرا منطقه‌ای است.
ادامه مطلب
​​​​​ف-ح ام گم شده، کنار دریا با سیگاری نیمه سوخته و یک گیلاس شراب منتظرم که بیاید و دست در پشتم بگذارد و با آهی بنشیند و بگوید سلام، بلاخره اومدم و لبخند بزند. منم نگاهش بکنم و با یه لبخند بگم سلام و به نوشیدن ادامه بدهم و این لحظات در این نقطه تا هزاران سال متوقف شود. 
یه وقتایی که دلیل اتفاقایی که برام افتاده رو پیدا میکنم ، یا انگار اون حکمت اصلیشونو بعد مدت ها میفهمم ، دلم میخواد خدا رو بغل کنم و فشار بدم و بچلونم و ماچ بارونش کنم و اون فقط با نگاهش بهم لبخند بزنه و توی بغلش بیشتر فشارم بده . :)
#عسی ان تکرهوا شیئا و هو خیر لکم . 
که مثلا وقتی که خورشید همچنان زیر باد پنکه، خوابیده،
بعد از یک دیده بوسیِ شتابناک با خدا، همراه مامان و عمه مسیر گورستان، در پیش گیری.
یک ملس حالتی وجودت را بگیرد، هر قدم، سوزنی باشد و نگاهت را به دل آسمان تکه دوزی
کند و امان از لبخندهایی که نمیشود جمعشان کرد . تو در یک بغل‎سکوت، پشت آن‌ها
راه بروی و آسمانی و لبخندی که هر لحظه بیشتر ریشه می‌دهد.

که مثلا به مادربزرگت سلام بدهی و سنگش را با آب
خنک بشویی و به وزوزهای بی‌ربطی که همیشه مانع انجا
قلم در شراب زدو تو را کشید  پروردگارت را درود
همسر مهربانم امروز که اینرا برایت می نویسم شش سال است که در کنار تو و با تو بوده ام.شش سال من در تو زندگی کرده امدر تو زندگی کردن نعمتی است که خداوند بر من عطا کرده است و من انرا بیش از هرچیز در زندگی ام پاس میدارم.لحظه ها و عمر به سرعت میگذرد با همه بدیها وخوبیهایش با همه خوشی ها ونا خوشی هایش.هیچکدامشان ماندگار نیستند.فقط انچه هست ان کسی است که این لحظه ها را در کنار تو بوده است
منصوره عز
بسم الله الرحمن الرحیم
اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها
دو نفر باهم حرف می زدند یکی خدا و دیگری بنده. اِعراب این مکالمه اکثرا منصوب. یعنی عبودیت.جلوه گاه پیچیدن و برگشتن و تکرار  نداهای توحیدی.
بنده احساس کرد نجوایش با خدا، پسر بچه هایی پر صدایند. یکی یحیی یکی عیسی یکی ابراهیم و یکی هارون.
ابلیس از پژواک بچه ها سرش درد گرفت و شروع کرد به تهمت زدن!
خدا نگاهش نکرد و به وارثان زمین نظرِ رحمت کرد.
هر شب زیر لب زمزمه می کنم:نگاهش با همه ی نگاه ها فرق داشت. برق داشت،می درخشید. آفتاب نبود که چشم را بزند. مهتاب بود،قرص قمر. نور فانوس بود برای رهگذری بی پناه،در دل تاریکی شب. لبخندش نسیمِ صبح بود،گوارا. گونه اش سیب بود،سرخ. لبش شراب بود،دلچسب. مویش سایه بود مقابل هُرم گرما.و امان از آغوشش که دریا بود.فرشته نبود. آدم بود و مسجود،ستودنی. خدا نبود و عاشق بنده اش.بت بود.سنگ،ساکت. که برایش مهم نیست بنده اش کیست.به اینجا که می رسم قرص خوابم را بالا می ا
طبقه سوم ساختمان پزشکان، توی مطبش، پشت پنجره ایستاده است. آخرین بیمارش همین چند لحظه پیش رفت. امروز کمی زودتر مطب را ترک می کند تا به دیدن ننه یوسف برود. کمی خسته است شاید هم کلافه! روسریش عقب رفته، دسته ای از موهاش روی پیشانی اش ریخته اما دستانش پی مرتب کردنشان نمی رود. هر وقت می خواهد به دیدن ننه یوسف برود حال و روزش همین است. ناآرام می شود و دل آشوبه می گیرد؛ اما دلتنگی مجالی به پیشروی این تشویش نمی دهد. نگاه همیشه گله مندش را به آسمان می اندا
بسم الله 
قابل پیشکشی نیست. نگاهش که می کنی می بینی قابل عرضه نیست ؛ مبتلا، تکه تکه، گرفتار . ولی همینطوری که پیر صاحب صدا با صدای محزونش زیارت عاشورا می خواند دوست داری دلت را ببری بدهی به خودشان و بگویی برای شما ، تمام و کمال برای شما و از سنگینی اش و دربدری به دوش کشیدنش خلاص شوی . 
قلب عضو سنگینی است ، باید بدهی برود تا سبک شوی .
نویسنده: زویا پیرزاد
بخشی از داستان:
این بار هیچ قورباغه ای صدا نکرد ولی باز دستپاچه شدم.”ساندویچ کره پنیر با شیر.”چرا توضیح می دادم؟نگاهش را پایین اورد وزل زد به صلیب کوچک گردنم.”پنیر دوست ندارد.شیرش هم حتما باید گرم باشد.با دوقاشق چایخوری عسل.”دوباره داشت فریاد می زد.حس کردم به بیماری داروی اشتباه دادهام.قبل از اینکه حرفی بزنم امد تو.از روی کیف های ولو شده سه بار پرید وخودش را رساند به اشپزخانه .کیف ها را با لگد پس زدم و دنبالش رفتم.امیلی
امروز خیلی جدی پشت میز نشسته بودم،مشغول کار با سیستم که متوجه نشدم مدیر جلو در ایستاده و داره بهم نگاه میکنه،چند دقیقه زوم بود که یهو سرمو گرفتم بالاو نگاش کردم و یهو نیشم باز شد ولی چون یهویی بود این چشم تو چشم شدن نشد سلام کنم وفقط به لبخندش لبخند زدم :)شروع کرد به خندیدن وخودش بهم سلام داد و منم گفتم:ای وای سلامگاهی یه جوری تو نگاهش محبت می‌بینم که برام قشنگه.
اصلا من عااااشق یهویی هایِ این مدلی ام
پ.ن:مدیر خانم هستن:|
 
شعر گوزللر ده وفا اولماز ،، همراه با ترجمه فارسی
یانیر عشقین اودیندا دائما  پروانه ده منده
گزیر حسرتله گیسولر ایچینده شانه ده منده
(ترجمه فارسی : در آتش عشق پروانه و من میسوزیم / شانه و من ، هر دو به  با حسرت به دنبال گیسوی معشوق هتسیم )
***
اورگدن باغلییام زولف پریشان او مه رویه
نئجه کی باغلیدیر زنجیره اول دیوانه ده منده
( ترجمه فارسی  :  دلم را به زلف و گیسوی معشوق همچون ماه میبندم  / همچنان که دیوانه رو به زنجیر می بندند من هم این کار را میکنم
چگونه عشق را معنا کنم
چگونه به خود اجازهٔ عاشقی دهم
چشمانم از سورت فراق،خون میگرید
نمیشود رو به نگاهش گریه کنم 
اشک،پیرهنم را خیس میکند 
بغض،گلویم را قورت میدهد
ترس،غرورم را میکشد
و میمانم؛ 
در انتهایی ترین انتهای 
تنهایی.
#احمد_بیگی
#احمدبیگی
ساعت 4 صبحه، نیم ساعت پیش با گریه ی امید بیدار شدم. طبق هر شب، گشنه اش بود،شیرش رو خورد و خوابید.
ولی من دیگه خوابم نبرد.نشستم پای لپتاپ و مثل همه ی وقتایی که دلم میگیره برات تایپ میکنم.نامه هایی که هیچوقت ارسال نمیشن.
میدونم این فکرا غلطه ولی چی میشد اگه تو پدر پسرم بودی؟ دنیا به آخر می رسید یا از بزرگی خدا کم می شد؟
راستی بهت گفتم چرا اسمش رو گذاشتم امید؟ چون بعد تو، تنها امیدم برای زندگیه.
عجیبه ولی گاهی نگاهش مثل توعه، همونقدر شیطون و دلر
دستت را روی کافکا میکشی، اشک هایت حیران مانده اند که روی دردهای کدام یک ببارند، یک طرف کاغذهای مچاله ‌شده و دفترخاطرات ، طرف دیگر تکه های ورق های سیاه.
‌دستت روی کافکا خشک شده. این یکی را خیلی دوست داشتی. این را نگو! ببین! آن را بالاتر را کامو چسبانده ای. من هم نمی‌دانم  کی اشک هایت می ریزد، اما جایی بین صدای فرهاد و فرخزاد  سیاهی روی صورت کافکا پخش می شود.
آنقدر می مانی تا مطمئن شوی که نور رفته است و برای کسی می نویسی
 " کاش آن روز از پل پایی
این کتاب رنج های شما را به ابزار، زخم هایتان را به قدرت، و مشکلاتتان را به مشکلاتی معمولی تر تبدیل می کند. این پیشرفتی واقعی است. این کتاب را به چشم راهنمایی برای رنج هایتان بنگرید؛ راهنمایی برای چگونگی رنج کشیدن آسان تر و معنی دارتر. با شفقت و فروتنی بیش تر نگاهش کنید. این کتابی است درباره ی برداشتن قدم های سبک تر با وجود بارهای سنگین روی دوشتان، درباره آرامش بیش تر در برابر بزرگ ترین ترس هایتان و خندیدن به اشک هایتان در همان حالی که از چشمتا

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

خط فرهنگی نقاشی ساختمان-رنگ مولتی کالر-اجرای کناف شور کلیپ تخصص فروش ویژه پکیج رادیاتور در شیراز وبلاگ علم و اشعار با امیدت زندم گزافــِ هنر کشاورزی ROMAN30T2