نتایج جستجو برای عبارت :

ارام چشماش پر اشک شد وخواست چیزی بگه اما انگار چیزی مانعش شد

بسم الله
دو تا حوض از اشک تو چشماش
دو تا رود از سرچشمه اون حوضای پر اب
قاب گرفتن عکس یه حرم رو که سرخی پرچمش
رنگ غروب زده به این دریاچه های نمکی و 
کویر خشک گونه ها رو شالیزار کرده از امواج غم 
و موج موج حرارت دلش رو به بازی گرفته تو کنج این غربت جا موندگی 

پ.ن اول : حرارتاً قُلوبِ کل مومنِِ و مومنه هوای نوکرات و داری مگه نه ؟؟ هوای نوکرات و داری مگه نه ؟؟؟
پ.ن دوم: به سلیمان جهان از طرف مور سلام
پ.ن سوم: هر که دل آرام دید . از دلش ارام رفت
به نام او.
چشماش مثل آسمونِ شب بود که برعکسش کرده باشن، یه سیاهی وسطِ یه آسمونِ سفید، انگار که آسمون شب تو چشماش وارونه شده باشه، همیشه هم ماهِ سیاهِ وسط آسمونِ سفیدش مثل بلورای دخترِ تازه عروسِ همسایه برق می‌زد، از این بلور فرانسه‌ها که هر چی به گفتم کالای ایرانی بخر شاید برقش کمتر باشه اما عزت و شکوه برای کارگر ایرانیه، گوشاش بدهکار نشد.
چشماش خیلی قشنگ بود و براق
منو غرق کرد تو آسمونش، همش فک می‌کردم بهترین هدیه از طرف خداس
روز اول که ارای اولین دیمه نیشته دلم انگار خیلی وقت پیش شناسیمه او شوه دپرس
بوم حال گنه داشتم هی تماشام کردیا حس خوبه و په داشتم هی هات دسم گرد
نیشت و گردم قصیه کرد و یادم نیه چوه وت چوه حواسم پرت کرد اصلا ارام سنگین بی
نوای دوته کم بارم ولی وقتی چویله دیم فهمیم هیچ نیه بارم خلاصه بیه فابم عاشقم
کرد چه جور ولی دلشوره داشتم نکنه ی روز بچود نکنه بعد ی مدت تکراریو بوم ارای
شو روژ فکرم ی بی یکی تر و جای مه ناید ی مدت که گذری رفتاره عوض بی دی زو
جواوم ن
پام رفت تو چاله و محکم خوردم زمین. و واکنش من؟ بدون در نظر گرفتن درد زانو و سوزش دست، سریع بلند شدم و به راهم ادامه دادم. انگار اگه لحظه‌ای مکث می‌کردم و به خودم مهلت می‌دادم تا ترس و درد افتادن رو پردازش کنم، همه‌چیز شدت می‌گرفت و از کنترلم خارج می‌شد. عکس‌العملی که حالا می‌فهمم همیشه داشتم. به جای ایستادن و درک واقعه، می‌خوام سریعا ازش گذر کنم و پشت سر بذارمش. انگار که انکار من از حقیقتِ ماجرا چيزي کم می‌کنه. 
"چيزي تا خونه نمونده. زودتر
بهم گفت عشق مثل بازی می مونه. تو هر بازی یکی می بره یکی می بازه. بازی عشق مساوی نداره. یا می بری یا می بازی. بگو ببینم تو عاشقی بردی یا باختی؟تو چشماش خودم رو نگاه کردم و گفتم می دونی اولین بار کِی دستش رو گرفتم؟ تو بازی نون بیار کباب ببر»!سال آخر دانشگاه همه بچه ها دور هم تو کافه جمع شده بودیم. بعضیا تخته بازی می کردن ، بعضیا شطرنج و بقیه هم دوز ! فقط من و اون بودیم که نشسته بودیم و بازی بقیه رو می دیدیم. بهش گفتم چرا بازی نمی کنی؟ گفت این بازی ها ر
وبلاگ انگار خاصیت خلا (محله تخلیه!) ی ناله ها ، درد و ناراحتی ها و تمام دلتنگی ها را یک جا درون خودش دارد ! یعنی کافیست صفحه ی انتشار و ارسال مطلب جدید را باز کنم . غمباد ها و ناله هایم  عنان از کف داده سرازیر میشوند روی کیبورد و صفحه ی خالی . بعد به خودم می آیم . چهل و یکی دوبار از روی کلمات مبهم و آه و وای نشان میخوانم . حالم از چيزي که نوشته ام به هم میخورد . همه را پاک میکنم و گوشی و لب تاب را به کنج ترین قسمت خانه هول میدهم . دراز میکشم و باز ب
خیلی زوده برای خسته شدن، خیلی خیلی. ولی واقعا انگار که چيزي ازم نمونده باشه، انگار که تمام این 9 ماه توسط این روزا دارن بلعیده میشن.
نیاز دارم به موسیقی، به هنر، به چيزي که روحم رو نوازش بده ولی تهش هنوزم با درسا و فرمولا میگذرونم و واقعا اگر علاقه نداشتم بیشتر بلعیده میشدم.
نیاز دارم به فعالیت، به پیاده روی روزانه، به باشگاه، هر چند هنوزم خستگی اون سالها از تنم بیرون نرفته.
نیاز دارم به در آغوش گرفته شدن.
نیاز دارم به شلوغی، منِ این روزها
تیک تاک ، چشماش روی کتابش هست.
سعی میکنه تمرکزش رو بده به امتحان سختی که صبح در پیش داره.
ولی مغزش پر میکشه به جاهای دیگه
سرش باهاش سر ناسازگاری بر میداره ، اتفاقایی که در کنارش در حال رخ دادن بود رو از زبون دیگران میشنوه.
اشک توی چشماش جمع میشه به خودش میگه صبح امتحان داری لعنتی دووم بیار!
چشماش میسوزه ، بوی دردسر بینیش رو لمس میکنه
و برای بار هزارم مرگ رو تنها خواسته اون لحظش تلقی میکنه ، نیاز داشت به یه چيزي ولی نمیدونست چی.
مغز بیمارش، سوت م
ساعتی که به دست بسته بودم خوابیده بود . . .
انگار برای خوابیدن ساعت گذاشته بود . . .
باران کم کم داشت شدت میگرفت
چند قدمی رفتم و ایستادمانگار چيزي توجهم را جلب کرده بودبه کارهای خودم خیره شده بودمانگار روحَم از جسم ، جدا شده بود و به تماشای اون نشسته بودخیره به چيزي نگاه میکردمرد نگاه رو که دنبال کردم به یکی از هزار خاطره ،رقم خورده، دونفره رسیدم . . .
صدایی توی سرم زمزمه میکرد . . .
لایمکن الفرار . . .
دقیقا مثل صدای ضبط ماشینی که همین اطراف بود . . .
کج
خب سلام
کلی وقت نبودم.
متوجه شدین یا نه مهم نیس
امدم یلدارو تبریک بگم
طولانی ترین شب سالتون حتی اگر شده یک دقیقه بیشتر شب گذشته، درکنار خانواده و افرادی ک دوستشون دارین خوش و سالم باشین☺❄
 
با برگ ها که نیامدی با برف ها بیا ای روز های ارام
جکوزی خانگی ارام سو، با امکاناتی از جمله زیرسری، سیفون اتوماتیک، شاسی و بدنه ضد زنگ و خیلی ازامکانات دیگر یکی از بهترین جوزی های تک نفره آرام سو می باشد. با انتخاب این جکوزی خانگی به حمام منزل خود زیبایی را هدیه دهید.
شیرآلات و لامپ های هالوژن از امکانات اضافه این محصول هستند که در صورت نیاز میتوانید آن را انتخاب کنید و همه را یکجا و به صورت رایگان دریافت نمایید.
جکوزی خانگی ارام سو از بهترین جکوزی های ما می باشد که ویژگی هایی دیگری از جمله سی
حتی غمگین هم نیستم. انگار دیگر چيزي به اسم افسرده شدن وجود ندارد. یک تلاش مستمر ذاتی برای کنار امدن با همه‌ی مسائل در ما شکل گرفته طوری که چيزي ان‌طور که باید دلگیرمان نمی‌کند و حتی متوجه جان کندنِ برای مقابله با ان هم نمی‌شویم. این‌طور که: خب این‌که قرار است مرتب دهان‌مان سرویس شود امری طبیعی‌ست و گله بی گله. بخند و قدردان باش. بزرگ‌تر از این ها هم شده‌ای که گریه کنی یا دلگیر باشی.
ولی خب راستش غمگینم. فکر کنم فقط شکل غم‌مان عوض شده.
همه چ
آخرین باری که دیدمش سرشو تکیه داده بود به در و سعی می‌کرد آرامشش رو حفظ کنه من کجا بودم؟ اون طرف در روی صندلی نشسته بودم یا نه بذارین درست ‌تر بگم قرار بود روی صندلیا نشسته باشم اما مگه استرس امون می‌داد راه می‌رفتم از این طرف راهرو به اون طرف راهروپوست لبم رو کنده بودم و هیچی از ناخنام باقی نمونده بود که یه دستی سرمو آورد بالا و دستم رو گرفت و با چشماش به چشمام خیره شدیه چيزي گذاشت تو دستام و گفت این ارزشمندترین چيزيه که من دارم و باهاش آر
شاید باید خیلی ناگهانی و وحشتناک یه مصیبتی بهم وارد می شد تا از اون حالت توهم خوب همیشگی بیرون بیام،
شاید باید اینجوری می شد تا بدی های دنیا رو باور کنم، بی رحمی هاش، نموندنش.
شاید واسه این بود که درک کنم اون بچه ای که همیشه سینما می رفت و همش بهونه پدرش رو می گرفت دردش چیه، بفهمم که فیلم بازی نمی کنه که مامانش براش چيزي بخره!
وقتی تو یه فیلمی می بینم پسر بچه ای تو مدرسه موقعی که می گن جلسه پدرهاست اشک تو چشماش جمع می شه، انقدر ساده رد نشم.
خلاص
اوهنوز زیبا بود
رنگ آسفالت خیابان تغییر  کرده بود وسفید شده بود.بارش  برف همچنان ادامه داشت.یقه پالتوی پشمی اش را بالاتر آورد ودور صورتش پوشاند.سوزش سرما روی انگشانش تأثیر گذاشته بود، چنانچه احساس می کرد هر لحظه ممکن است انگشانش قطع بشوند.چاره ای نبود باید در خانه ای را می زد.نگاهی به دوطرف خیابان انداخت.در این صبح سرد زمستانی خانه ها گویی جسدهای مرده ای بودند که ته مانده روحشان در حال حلول بود.هنوز هم کمی توان داشت. باید راه می رفت.شاید کسی
اوهنوز زیبا بود
رنگ آسفالت خیابان تغییر  کرده بود وسفید شده بود.بارش  برف همچنان ادامه داشت.یقه پالتوی پشمی اش را بالاتر آورد ودور صورتش پوشاند.سوزش سرما روی انگشانش تأثیر گذاشته بود، چنانچه احساس می کرد هر لحظه ممکن است انگشانش قطع بشوند.چاره ای نبود باید در خانه ای را می زد.نگاهی به دوطرف خیابان انداخت.در این صبح سرد زمستانی خانه ها گویی جسدهای مرده ای بودند که ته مانده روحشان در حال حلول بود.هنوز هم کمی توان داشت. باید راه می رفت.شاید کسی
روزها قضیه را در ذهن مرور میکردم حتی همین الان باعث میشود انقدر ضربان قلبم بالا برود که اگر قبل از خواب باشد خواب از سرم بپرد. به دنبال راهی بهتر بودم، راهی که جور دیگری تمام شود، راهی که به گریه کردن من در طول راهرو و بی تفاوت راه رفتن او ختم نشود. اما هر چه حساب میکردم بهترین کار را کرده بودم و هر چیز دیگری قضیه را ملیون‌ها بار بدتر میکرد. ولی باز دلم راضی نمیشد و ارام نمیگرفتم. فکر میکردم کاش هر دفعه که میگفتم دفاع شخصی پدرم نمیخندید یا وایم
ظرفها رو میشورم که فردایی که فقط و فقط مال خودم است وقتم بابتش نرود و صد البته خانه مرتب سرحالترم کند. نورها رو کم میکنم شجریان میگذارم. بوی کباب تابه ای ساعت ۱۲ شب میچسبد.
قرار است فردا و پس فردا بابت استعلاجی بمانم منزل و بچسبانمش به جمعه. خوب است با حال نزارم عاشق حال فردایم هستم.
دو راهی از اونجا شروع میشه که عاشق میشی و عشق رو تو چشماش میبینی و اون عاشق بودنش رو انکار میکنه. کاش حالم بدون عشق هم به همون خوبی میموند. کاش بدون عشق هم همون حس سبکبالیِ راه رفتن رو ابرا رو داشتم. اونوقت همه چیز رو میسپردم به زمان و به هر جمله ام فکر نمیکردم و گند نمیزدم به همه چیز.
او ظالم بود 
دیگر شُده بود عادت ما
دیگر جایِ شکایتی انگار نبود
در بین مردم فقط به اندازه ی حرف و حدیثی جای داشت و نقل غیبتها 
 
کم کم، کم کم
زندگی که جریان داشت
بُرد با خودش به دنبال جریانِ .نبودن 
 
. و دیگر واقعا نبود
هیچ حسی هم انگار نبود و انگار مینمود به نبودن نیز
انگار
 
عِـــشق 
 
شده است طعمه ی حرف
حرفِ دوست داشتن 
و انگاری از هوس
 
 
.ادامه دارد
او ظالم بود
و عشق سکوت کرد به حُرمتش 
برای بقایی انفرادی 
اما
فقط بقاء
 
   او بهان
رادیو مازندران روی مغزمان میکوبید و درست زیر آن بلندگوهای بدقواره و بدصدای پادگان، گوشی تلفن را به گوشم فشار میدادم تا از پس صدای سربازهای توی صف وُ مجری مازنی وُ خش‌خش‌هایِ گوشی صدای مینا را بهتر بشنوم و کمی از دلتنگیم کم شود. گفتم تازه رسیدیم و پرسیدم کجاست؛ انگار گریه کرده بود و خودش را جمع و جور میکرد تا به من انرژی بدهد، وَ من میگفتم ملالی نیست جز دوری شما؛ اما ته دلم چیز دیگری بود وُ از غربت آنجا نفسم تنگ شده بود وُ قلبم سنگین وُ گلویم
آن حکایت که یکی بر سر شاخ بن می‌برید را شنیده‌ای حتما؛
آنکس منم.انگار کن کسی را که به خیال خود، خشت روی خشت می‌گذارد به امید ساختن، اما خشت از ستون بر می‌دارد برای ساختن دیوار؛آن کس منم.انگار کن کسی که آتشی افروخته است برای گرم شدن، اما سرمایه‌اش را می‌سوزاند؛آن کس منم.گویند رو سیاهی به ذغال می‌ماند،سیاهیِ آن ذغال منم.
امیدوار بودن سخته، هربار که آدما و زندگی میان سراغت و امیدتو نشونه میگیرن، خشمگین و آزرده میشی، امید که نداشته باشی آسیب‌ ناپذیری انگار، چيزي نداری که کسی ازت بگیرتش، غم‌انگیز نیست اصلا، غم‌انگیز به نظر میاد فقط، اتفاقا پر از آرامشه
دیگه منتظر هیچ چیز نیستی و چيزي هم تت نمیده
تو این دنیای بزرگ بی‌ در وپیکر که هرثانیه یه گوشه‌ش داره ت میخوره و زیرو رو میشه چی بهتر از ت نخوردن؟!
از قضا(یی که سعی می‌کنم به آن اعتقاد نداشته باشم!) امروز دردِ دل کردن یک دوستِ نزدیک، درباره‌ی نگرانی‌هایش بابت یک انتخاب مهم و اختلاف‌نظر اطرافیانش با او و این‌که می‌گفت از نظر آن‌ها او اشتباه فکر می‌کند و‌ من در جواب گفتم از کجا معلوم که درست فکر می‌کند و اصلا از کجا معلوم که چه چيزي درست است و چه چيزي غلط، باید همزمان شود با خواندن بخشی از کتاب "جزء از کل" (که هنوز نمی‌دانم دارد چیزهای بسیاری به من می‌آموزد یا وقتم را تلف می‌کند!) که د
چند دقیقه پیش از هم خداحافظی کردیم؛ بعد از اولین مکالمه تلفنی طولانی‌مان.  یک ساعت پشت تلفن صحبت کردیم و انگار تمام این ساعت به اندازه چند دقیقه کوتاه گذشت. و در عوض یک هفته از آخرین روزی که کنارم بودی، یک هفته از لحظهٔ عزیمتت می‌گذرد و انگار ماه‌ها گذشته است؛ سخت و دلتنگ. علی‌رغم تمام تلاشم برای گریه نکردن نتوانستم برابر دلتنگی‌ای که یکباره به قلبم هجوم آورد مقاومت کنم. من با اشتیاق تنگ در آغوش کشیدنت چه کنم محبوب زیبا؟ من با این عطش دیوا
بیدار شدم
نمیدونم ساعت چند بود از دیشب چيزي یادم نمیومد، میومد ولی مبهم. حتی یادم نمیاد که برای چی حالم بد شد. فقط میدونم که قرص زیاد خورده بودم، اینو از فراموشیم گفتم! 
آزمایشگاه نرفتم، هر کی زنگ زد جواب ندادم، کارامو یه روز بیشتر عقب انداختم. دلم خواست! 
دلم خواست حالم بد باشه
خوبی اینکه راجب داروها خیلی تحقیق میکنم اینه که میدونم چی بخورم که حالمو خیلی خیلی بد کنه! 
فقط 
امروز نباید شنبه بود 
شنبه روز کارایه مهم بود، روز حرکت های قوی، ر
متن آهنگ میدونستم امو باند
میدونستم که دروغ بودن همه حرفات میدونستم خوبفکر اینکه تو نباشی یه لحظه کنارم منو میترسوندچقده زود همه حرفا و قول و قرارات از یادت رفتمن آرومم با خودم تنها تو این خونه تو خیالت تختمیدونستم اگه هرجایی باشی تو بی من حرفی از من نیستکنار تو چه باشم چه نباشم انگار منو یادت نیستمن هنوزم که هنوزه مثل قدیما عاشق تو هستم.نمیدونم گناهم چی بوده که تو قلبت زده شد از مندوست دارم ولی انگار دل تو با من نیست میدونم اگه رفتنی باشم ک
با مانتوی مدرسه،
می تونم از نرده های سرسره پارک آویزون بشم و خودمو بکشم بالا و بشینم اونجا و به بچه ها که توش موندن بخندم.
می تونم تو خیابون آدامسمو باد کنم.
می تونم ورجه وورجه ای راه برم و از پله ها بیام پایین.
می تونم وسط حیاط با آجر فوتبال بازی کنم و وقتی اومدم خونه ببینم ناخنم شکسته.
می تونم با آهنگایی که تو سرمون داره پخش می شه داد بزنم و از نگاهایی که با تعجب همراهن منزجر بشم.
می تونم جوری بدوم و بپرم که همه فکر کنن از زندان فرار کردم.
می تونم
امروز برایم هوا تابستان است آفتاب طوری ست که مادر هر روزه داری را به عزایش می نشاند.نمیدانم احکام روزه در این شرایط سخت چگونه است اما خوب میدانم چهار فرسنگ که سهل است من که هزار فرسنگ در عمق چشمانش عرق شدم،انگار در دریای عسل شنا میکنم ،با خودم میگویم چه شیرین است ، شیرین است همین کافی ست بفهمم آب از سرم گذشت عقل و دین رفت عاشق شده ام.
من دویده بودم تمام آن سه طبقه ی سفید رنگ را,من دویده بودم 78 پله ی غیراستاندارد دادگاه خانواده را و خودم را رسانده بودم ب اخرین طبقه,پشت سرم را ک نگاه کردم انگار تمام ان 12 سالی را ک با شیوا خیابانهای شهر,بازارها,کافه ها,پارکها,رستورانها,راه پله های مدرسه زشت و کوچک لادن را دویده بودیم دوباره دویده ایم,سه باره دویده ایم,چهارباره دویده ایم انقدر دویده ایم ک پایین راه پله های سه طبقه دادگاه خانواده جفتمان تمام کرده بودیم.حالا شیوا تن بی جان و چشمه

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

روزنوشته های یک حافظ قرآن سنگ کاری نمای ساختمان.۹۶۲۱۹۸۲_۰۹۱۹ گروه نما سازان بیات سنگ کاوه کمپانی قفسه بندی فلزی و فروشگاهی طراحی و ساخت ترموکوپل لیما چت|لیما گپ|لیماچت|لیماگپ|لیمو گپ|لیموچت|لیموگپ|لیمو چت مهــــــرآنه :) وبلاگ اطلاع رسانی فروشگاه اینترنتی اپو ناگفته ها کلید نود 32 ورژن 13 کد اکتیو نود 32 ورژن 13 لایسنس نود 32 رایگان - آپدیت نود 32