درخواستی
علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را
که به ما سوا فکندی همه سایه ی هما را
دل اگر خداشناسی همه در رخ علی بین
به علی شناختم من به خدا قسم خدا را
برو ای گدای مسکین در خانه علی زن
که نگین پادشاهی دهد از کرم گدا را
نه خدا توانمش گفت نه بشر توانمش خواند
متحیرم چه نامم شه ملک لافت
اینکه توی این مدت هنوز هم ميدیدم کامنت ميذارید بهم دلگرمي ميداد. ممنون.
از پارسال نميدونم چی شد که دیگه نیومدم بنویسم اینجا. تغییر کرده بودم. توی این یکسال تغییرات زیادی رو داشتم. آدم دیگهای شدم. خودم رو بهتر شناختم. شاید بیام ادامهی حرفهام رو همينجا بزنم. شاید هم یه وبلاگ جدید راه انداختم و به طور کامل ناشناس ادامه دادم. مرسی که همراهم بودین توی این دوسال!
امسال، اولین محرمي هست که تو شهر غریبم. چند شب اول چون کسی رو نمي شناختم تمایلی برای هیئت رفتن نداشتم و خونه موندم.
بعد چند روز، یکی از همکارای همسرم زنگ زد که خانوادگی با هم بریم هیئت، همين یخ منو برای بیرون رفتن شکست.
اینجا هر قوميتی هیئت جداگونه داره و به زبون خودشون عزاداری مي کنن. اون شب هیئت لرها رفتیم ولی چون نوحه ی لری مي خوندن من خیلی متوجه نمي شدم واسه همين از شبای بعد تقسیم شدیم و همسری رفت هیئت لرها و منم رفتم هیئت ترک ها:)
شب اول که ر
آنوقتها مثل الان نبود که توی رختخواب پیامهایم را بخوانم و اینستاگرام و توییتر را بالا و پایین کنم. مثل وقتی هم نبود که قانون ميگذارم از ده شب به بعد اینترنت قطع باشد و فقط کتاب حق آمدن به اتاق خواب را دارد. آنوقتها من مدرسه ميرفتم. وقت داشتم. حوصله داشتم. عجله نداشتم. برای همين توی راه مدرسه ميایستادم و اعلاميههای روی در و دیوار مغازهها و تیربرقها را ميخواندم. ميدانستم این یکی شش ماه است مرده. این یکی جدید است و جوانم
دیروز در خیابانهای تهران ویلانسیلان بودم که وقت نماز ظهر شد. اولین مسجدی را که دیدم، رفتم داخل. بعد از نماز، نظر کردن به تميزی و پیراستگی مسجد؛ من را برد به خاطرههای روزگاری دور از شهر اجدادیام، کاشان. اما در این ميان، دیدن تصویر یک شهید به همراه متن وصیتنامهاش من را ميخکوب کرد. با آنکه درجایی خیلی دورتر از شرق تهران بودم، عکس شهید محمد عبدی و تصویر وصیتنامهاش روی دیوار نصب بود. بعدازاین مواجهه، یاد محمدحسین محمدخانی و خاطرات
بسم الله
خاطره یکی از همرزمان از بنده:آشنایی من با شهید حسن باقری قبل از عملیات خیبر در دو کوهه صورت گرفت . قبل از این آشنایی من فقط نام ایشان را با عنوان فرماندهی سخت گیر و عصبانی از نیروها و یا کادر بعضی از گردانها شنیده بودم .
سه ماه قبل از عملیات خیبر وقتی از رنجان عازم دو کوهه شدیم برادری با لباس مرتب نظر من را به خود جلب کرد از برادری پرسیدم او به من گفت : ایشان برادر حسن باقری ،فرمانده یکی از گردانهاست . چند روزی از این واقعه گذشت و من از د
کربلایی مجبتی رمضانی رو با مداحی شهید گمنام سلام شناختم. یه مداحی که از دل برآمده بود و به دل مي نشست.
شهید گمنام سلام
خوش اومدی مسافر من
خسته نباشی پهلوون
.
امسال هم محرم تو قالب تلویزیون مهمان هیئت کربلایی مجتبی رمضانی بودیم و از صدای گرم و محزونش دلمون رو بارها بردیم بین الحرمين.
در لینک های زیر مي تونید مداحی های کربلایی مجتبی رمضانی رو دانلود کنید:
مداحی کربلایی مجتبی رمضانی
کربلایی مجتبی رمضانی دانلود محرم 96
لینک جایگزین برای دانلود:
کلیک
نظرتون درباره ی من رو تو ناشناس بگین ببینم/=
------------------------------------------------------
I have no idea:/
ج: دارم ميگم نظرت رو درباره ی من بگو/=
--
بارااااااااااااننمد چی بگم خواهر.دیه شناختی خوب خوبی؟ خوشی؟ سلامتی
ج:یعس یعس شناختم
خوبم خودت خوبی؟/=
--
خب سلام کیوته اونی*---* چندتا نصیحت بهت ميخاستم بگم خاب اول اینکه هميشه قوی بمون دوم اینکه با هرکسی مهربون نباش سوم اینکه خوب غذا بخور هميشه سر حال باشی چهارم اینکه خودت از خودت مراقبت کن پنجم اینکه جرات داری تو
امروز آخرین امتحان ترم سوم هم تموم شد. زمان داره خیلی زودتر از اون چیزی که انتظارش رو داشته باشم ميگذره(کلیشه) در واقع از اولین روزی که من پام رو گذاشتم توی دانشگاه این باید نهمين ترم من ميبود. باورش سخته که این همه زمان از اون روز گذشته باشه. که اولین بار نشسته بودیم روی صندلی هایی غیرنیمکت! اونم چه صندلیهایی؟! پلی تکنیک تهراااان. با شعار ما پلی تکنیکی هستیم، پلی تکنیکی هستیم ، ما شیر فلانیم و . . که فی الواقع تا همين فارغالتحصیلی بیشتر
این آدم، این آدم، یک دانه کیک رولت غولپیکر، با بینهایت لایهی خامهای است. ابتدا، شوقناک، پنس و چاقو ميگیرد دستش، شروع ميکند به پاره پوره کردن لایهی سطحی، شکافته که شد و خامهها فوران کرد، عربده ميزند که یافتم. یافتم. خود را شناختم چه شنناخت. اما به "نی" شناختنی نرسیده که پنس و چاقو، بر کف سراميک اتاق تشریح شخصیت، ميافتد. چرا؟ چون، خامهها کنار رفته و چشمش به لایهی دیگری خورده. مجدد با زور این کتاب و آن فیلم و این یکی حرف بزرگی
هو
روزی در سال ۱۹۶۶ در همایشی دربارهٔ تشیع که در دانشگاه استراسبورگ برگزار شده بود فرصتی دست داد که هانری کربن و من در نیایشگاه سن اُدیل (St. Odile) در نزدیکی استراسبورگ بر بالای تپه ای مشرف به جنگل سیاه (Black forest) آلمان کنار هم باشیم. کربن دستش را بر شانهٔ من گذاشت و گفت: دوست عزیزم! مي دانی جوان که بودم درست از همين جاده به سوی آلمان سرازیر شدم تا بروم و هایدگر را ببینم اما از زمانی که فلسفهٔ ایرانی ملاصدرا ، سهروردی و مانند اینهارا شناختم ، دیگر ف
بسم رب الشهدا و الصدیقین و الصابرین
من خداوند سبحان را به درهم شکستن عزمها و فرو ریختن تصميمها و برهم خوردن اراده ها و خواسته ها شناختم.(2)
خیلی تو زندگیم اتفاق افتاده که این حدیث رو لمس کردم
اما
این سری فرق داشت.
______________________
پ.ن 1 : خون به مغزم نميرسد و نميدانم چه بگویم!
پ.ن 2 : حدیث امام علی(ع)
پ.ن 3 :
_ مامانت نمياد بریم؟ما داریم با یه کاروان ميریم
نه نمياد.مجرد نميبرن؟حتما باید یه محرم باشه؟ چقدر این کاروانا مسخره هستند
_نه دیگه
امسال
فصل زائر غریبه :
چند هفته ای گذشت و هر پنجشنبه من و فواد، تنها سوگواران مزار غریب متانت بودیم.
در یکی از این پنجشنبه ها کنار مزار متانت داشتم قرآن مي خواندم که با کمال تعجب دیدم یک خانم موقر آرام نشست و شروع کرد به فاتحه خوندن.
یقین داشتم که مزار را اشتباه گرفته، ولی در دلم گفتم بذار حداقل یک فاتحه هم برای متانت خونده بشه، هر چند اشتباهی! فاتحه اش که تمام شد، گفت: روحش شاد و بلند شد که برود.
گفتم: خانم شما متانت را مي شناختید؟ بعد از لحظه
خبر فوت مردی شریف را شنیدم که از کودکی مي شناختم از زمانی که خیلی کودک بودم و باغبان بیمارستان بود،به واسطه شغل مادرم ما هم زیاد بیمارستان مي رفتیم و مدرسه ما هم روبروی بیمارستان بود،هميشه تعطیل که مي شدیم در حیاط بیمارستان منتظر بودیم. آن وقت ها گلهای فصلی و هميشه بهار هم بوی بیشتری داشت و زیبایی بیشتر، ميشه مي گفت گل از شاخه جدا نکنید که تا روی شاخه است زیباست.افسوس که باغ زندگی هميشه بهار نیست و خزان هم منتظر است تا بگوید
*م
سلام مـوى سپیدم خوش آمدی به سـرم
رسیدهای که بگویی چقدر خونجگرم
تو را در آینه دیدم شناختم اما
مرا در آینه دیدی؟ چه آمده به سرم
خبر برای من آوردهای که پیر شدی
خبر برای تو آوردهام که با خبرم
به هر دری که زدم بسته بود باور کن
نوشتهاند به پیشانیم که در به درم
بهار بود و به بهمن کشید و رفت که رفت
از آن به بعد کمي تیر ميکشد کمرم
"علی فرزانه موحد"
+ تو یه تصميم شک دارم، نميدونم چی درسته و چی غلط، شما تو این شرایط چکار ميکنید که به راهحل ب
زندگی بعضی از آدمها دشت است. دشتهایی فراخ و سرسبز، با گلهایی رنگ رنگ که آسمان آبی دارد.زندگی بعضیهای دیگر کوه است. دامنه و قله دارد. ازش بالا ميروند و فتحاش ميکنند . زندگی بعضیهای دیگر بیابان است. بایر، بی آب و علف. زندگی بعضیهای دیگر کویر است. ظاهری خشک دارد اما درونش پر از قنات است و نقبهایی که به آب ميرسد. و شبها هزار هزار ستارهی درشت ميریزد توی دامنشان. زندگی بعضیها دریاست. پر از ناشناختههایی که نو به نو کشف ميشود
راستش من به تازگی با سیستم طراحی ورد پرس آشنا شدم. در واقع این واژه رو مي شناختم ولی از ابهت کلمش ، مي ترسیدم سمتش برم و متاسفانه این باعث شد عمرم رو الکی در سیستم های بلاگ دهی به درد نخوری مثل بلاگفا و بیان و . تلف کنم .
شما ميتونی از سایت های مختلف هاست و دامنه رایگان بگیرید و وردپرس رو روی هاست خودتون ذخیره کنید . ( البته من توصیه مي کنم هاست و دامنه اختصاصی خودتون رو بخرید )
دوستان وبلاگ نویس عزیز: تا کی مي خواید تو سیستم محدودی مثل همين
حرثمه مي گوید:
چون از جنگ صفین همراه علی علیه السلام برگشتیم، آن حضرت وارد کربلا شد. در آن سرزمين نماز خواند. و آن گاه مشتی از خاک کربلا برداشت و آن را بویید و سپس فرمود:
- آه! ای خاک! حقا که از تو مردمانی برانگیخته شوند که بدون حساب داخل بهشت گردند.
وقتی حرثمه به نزد همسرش که از شیعیان علی علیه السلام بود بازگشت ماجرایی که در کربلا پیش آمده بود برای وی نقل کرد و با تعجب پرسید: این قضیه را علی علیه السلام از کجا و
چگونه مي داند؟.
حرثمه مي گوید: مدت
ایستاده بودی توی چارچوب در. ایستاده بودم توی ایوان کوچک خانه، رو به حیاط، رو به همان چارچوبی که انگار - با آن قد و بالای بلندت - به زور تویش جا شده بودی. دلم ميخواست توی همان قاب، از قد رشیدت، از ریش سیاهی که نشان از جوانی داشت، از نگاه نافذ و چشمهای برّاقی که هیچوقت بلد نبودند دروغ بگویند، از قلبی که صدای تپیدنهایش را ميشناختم و بهش عادت کرده بودم و ميدانستم الان دارد از سینهات بیرون ميزند، از دستهای مهربانی که برای خیلی از بچ
پرنده کوچک من سلام!
الان که این نامه را مينویسم چیزی نمانده شانزده سالم بشود. باورت ميشود شااانزده سال! خودم که باورم نميشود اميدوارم تو هم هنوز من را فاطیمای ده سال پیش بدانی.
آخرین بار که دیدمت ده سال پیش بود. درست روز تولدم به خانه مان آمده بودی. من خوشحال بودم. سر از پا نميشناختم. عمه ها همه بودند، عمو هم بود، مامان بزرگ هم بود.
کیک را عمو پخته بود با همان دست های خودش، با همان خنده هایش تو را روی کیک نشانده بود و گفته بود که آواز بخوانی. تو
سوال من از دانش آموزان این است: دانش آموزان عزیز در سراسر کشور، خطاب من به 14و نیم ميلیون جمعیتی است که امروز آغاز سال تحصیلی خود را جشن مي گیرند. عزیزان من فرزندان من برای مقابله با ویروس کرونا چگونه باید با خانواده خودتان و هم کلاسی های خودتان کمک و یاری کنید. نحوه یاری و کمک شما به هم کلاسی ها و هم مدرسه ای و دوستان و اعضای خانواده تان به عنوان، سوال مهر امسال ماست که اميدوارم بهترین پاسخ ها را از طرف دانش آموزان عزیز دریافت کنیم. سالي پر از
عنوان : وقفه در مرگ
نویسنده: ژوزه ساراماگو
مترجم:سید حبیب گوهری راد
ناشر: رادمهر
*******************
"مرگ" واژه ای که از ابتدای خلقت، همزاد زندگی است. واژه ای که هم مساوی است با ترس و هراس و هم نوید بخش رهایی!!هراس آور است چون انسان فطرتا تمایل به جاودانگی دارد و مرگ ظاهرا مانعی بر سر راه صعود بشری است.و البته شاید بیشتر هراس آن بر مي گردد به همان جان دادن و تسلیم روح و عواقب ارواح!!ساراماگو را با "کوری " شناختم. دوستانی که رمان " کوری " را خوانده اند حتما ب
تنها جایی که ردی از آسمون ميشد توش پیدا کرد، جوهای آب و جدولهای کنار خیابون بود. نازک و باریک، بعضی اوقات ميشد تیکهای از آسمون رو توش دید. اگه خون قربانی کردن یه حیوون، برای گوشت، آسمون روی زمين رو قرمز نکرده بود+ بالاخره، توی سیاره گناه زندگی ميکنیم.
منتظر اتوبوس موندیم، تا ما رو از خیابون ببره بالا. موشهای بزرگ توی جوی آب صدا ميکردن - و گربهها در کمين. برای به چنگ کشیدنشون. برای خون آلود کردن قسمتی از تصویر آسمون بالای سر. بر
هرگز حَسَد نبردم بر منصبیّ و مالی
الّا بر آن که دارد با دلبری وصالی
دانی کدام دولت در وصف مينیاید –
چشمي که باز باشد هر لحظه بر جمالی
خرّم تنی که محبوب از در فراز-اش آید –
چون رزقِ نیکبختان، بی زحمتِ سؤالی
همچون دو مغزِ بادام، اندر یکی خزینه،
با هم گرفته انسی، وز دیگران ملالی
دانی کدام جاهل بر حالِ ما بخندد –
کو را نبوده باشد در عمرِ خویش حالی
سالِ وصال با او یک روز بود گویی
واکنون – در انتظار-اش – روزی بهقدرِ سالي
ایّام را، به ماه
قلم در شراب زدو تو را کشید پروردگارت را درود
همسر مهربانم امروز که اینرا برایت مي نویسم شش سال است که در کنار تو و با تو بوده ام.شش سال من در تو زندگی کرده امدر تو زندگی کردن نعمتی است که خداوند بر من عطا کرده است و من انرا بیش از هرچیز در زندگی ام پاس ميدارم.لحظه ها و عمر به سرعت ميگذرد با همه بدیها وخوبیهایش با همه خوشی ها ونا خوشی هایش.هیچکدامشان ماندگار نیستند.فقط انچه هست ان کسی است که این لحظه ها را در کنار تو بوده است
منصوره عز
دیگه هر سال عادت کرده بودیم به نظر سنجی لج در بیار آخر سالي برنامه نود ، جایی که عادل فردوسی پور در عین لج دربیار ترین حالت درونی اش سوالی از عملکرد ساليانه برنامه تلویزیونی ش را به نظر خواهی مي سپرد و من در فضیج ترین حالت شخصی بی پاسخ مي گذاشتم نظر سنجی اش را . امروز دیگر خبری از فردوسی پور و نود و ساعت 11 و نیم دوشنبه ها نیست و جایش برای من خالی که نیست چون من اصلا دنبال کننده برنامه اش نبودم ولی این دلیل نمي شود که برایش احترام قائل نباشم.
او م
نسل های قربانی.14 آوریل. 25فروردینچطور من یک قربانی شدم.با فدا کردن خوشی های خودم سعی در تغییر دادن دیگران و مراقبت از آنها یک قربانی شدم؟وقتی به صدای ذهنم گوش مي دهم زنی را که مرا پرورش داده بود درک مي کنم که این که او هم ندای قربانی شدن را در سر داشته است.کلیسایی که من در آن پرورش یافتم به کارهای فدا کارانه خیلی اهميت مي داد.به طور طبیعی من معتقد بودم که رفتار یک زن خوب باید اینگونه باشدکه هميشه به دیگران سرویس بدهد و خود را آخر از همه قرا
نوا یا نبی سلام علیک از ماهر زین صوتی
لینک دانلود
متن نوا یا نبی سلام علیک
أنت نور الله فجراً / جئت بعد العسر یسراًشما نور خدایی که طلوع کردی / شما آرامشی هستی که بعد از سختیها آمدی
ربّنا أعلاک قدراً / یا إمام الأنبیاء ِخداوند ارزش شما را بالا برد / ای پیشوای پیامبران
أنت فالوجدان حیٌ / أنت للعینین ضیٌشما در وجدان من زنده هستی / شما به چشمانم نور دادی
أنت عند الحوض ریٌ / أنت هادی و صفیٌشما زندگی مرا پر برکت کردی / شما هدایتکننده و پا
دیروز خیلی استرس رفتن به مدرسه را داشتم.بالاخره برای صبح روز مدرسه به سختی خوابیدم.خیلی خواب مدرسه رو مي دیدم.صبح زود ساعت 5:30 بیدار شدم.نماز صبح خودم رو خوندم.صبحانه ام رو ميل کردم.دندان هایم رو مسواک زدم.لباس های مدرسه ام رو پوشیدم و همچنین لوازم التحریرم رو در کیف گذاشتم.برای اینکه بدون استرس به مدرسه بروم در خانه دوستم رفتم.زنگ انها رو زدم.بعد از چند دقیقه در را باز کرد و به سمت مدرسه حرکت کردیم.بعد از یک ربع به مدرسه رسیدیم.دانش اموزان زیا
داستان من شبیه داستان آن سریال کرهای شده بود که دختری در هفده سالگی به کما رفته بود و حالا در سیسالگی از کما بیرون آمده بود و باید با این حقیقت کنار ميآمد، که چندین سال را از دست داده است و چیزهای زیادی هست که باید یاد بگیرد و چقدر تجربهها هستند که او ازشان چیزی نميداند و نااميدی و فکر به گذشته هم که برایش چاره نميشود و حتّی جلوی پیشرفتش را هم خواهند گرفت.
شب تولد سیسالگیام بود. زمانی که برای هر کسی ميتواند نقطهی ورودی باشد ب
درباره این سایت