دلم گرفته نمی دونم چيکار کنم هرکاری میکنم که این افکار مزاحم را از ذهن بیرون کنم.تا بیام فکرم رو مشغول درس یا کاری کنم به فکر س ک س و نی که می شناسم و ج ق میزنم نمی دونم چکار کنم .
برای این راه حل نمی دونم چيکار کنم . بايد یک فکر اساسی کنم وگرنه زندگی دنیا و آخرتم از بین می رود.ای خداوند قادر و شکوه مند به این بنده حقیرت کمک کن . دارم به زندگیم گند می زنم .بنده سرتا پا تقصیرت
کسی از دوستان هست راه حلی داشته باشه لطفا منو کمک ک
میدونم . هیچ وقت نتونستم بگمش .
میدونم اینجا رو نمیبینی .
فقط خواستم بگم روزت مبارک .
و خیلی دوست دارم ! ~ ♡
+ ببینید وسط پست احساسی مجبورم می کنید چيکار کنم . نرگس کجا میری تو :/
نرووو ، تو هم بدون من نمیتونی دووم بیاری :((
نرو دیگه ، جلسات نوتلاییمون چی T-T
سلام.
میدونم هزارتا کار دارم، میدونم تازه خوندن مقالهام تموم شده و بايد برای فردا صبح پاور و متن ارائهام رو آماده کنم، میدونم کامنتهام رو جواب ندادم هنوز؛
ولی یکی از سالبالاییهای گروه، اینقدر فرد زیباییه، اینقدر مسیر زیبایی رو رفته و اینقدر مشتاقم که باهاش حتما صحبت کنم که مجبور شدم نصفهشبی بیام یک پست بذارم و از زیباییهاش تعریف کنم :))
+بچهها زیبایی درونی منظورمه، گرچه نمیتونم بگم که زیبایی ظاهری نداره!
کمتر از شصت روز دیگه وارد دهه دوم زندگیم میشم و این خیلی خیلی وحشتناکه !! حس میکنم توی این بیست سال زندگیم هیچ کاری رو درست و حسابی انجام ندادم ٬ یا بهتر بگم من دقیقا چيکار کردم ؟؟ داره بیست سالم میشه اما انگار یه دختر بچه ی پنج شیش سالم که منتظرم یکی بیاد بهم بگه چی درسته چی غلط ٬ چيکار کنم چيکار نکنم ٬ همش منتظر اینم یکی بیاد و بهم بگه هی تو دختر بیا این راه رو بگیر برو تا تهش ٬ ولی کسی نیست !! راه چیه ؟ هدف چیه ؟ زندگی چیه ؟ من دارم بزرگ میشم ٬ دار
تمام عصر بارون میبارید. پرده رو جمع کردم و پنجره رو باز گذاشتم. هوای اتاق خنک شده بود. ترکیب بوی چمن و برگ بارون خورده، اپیزود how emotions are made و آفتاب که کم کم غروب میکرد توی اون لحظه احتمالا تمام چیزی بود که از زندگی میخواستم.
هوا تاریک شده بود که با صدای در خونه و برگشتن بابا بیدار شدم. ۱۸:۱۸. بايد متنی که میم فرستاده بود رو تصحیح میکردم. ذهنم دنبال زندگی میگشت. زندگی واقعی. صبح زود. دویدن. درختهای پاییز. طبیعت. کاری که براش حس زنده بودن داش
* بعد از کلی درد کشیدن میتونم بگم که خوب شدنه حالمو فقط در تموم شدن این رابطه میبینیم!
* به جرعت میتونم بگم که پشیمونم ازینکه برگشتنش رو قبول کردم!
* قرار بود با برگشتنش حال اونو خوب کنیم قرار نبود همه چی بدتر بشه
* البته شاید هم اون بین تمام درگیریهاش، که من هنوزم نميدونم دقیقا چی هستن، این بدتر شدن رو حس نمیکنه و من واقعا نميدونم اینو چجوری بهش بفهمونم♀️
* و خیلی چیزای دیگه که تو مغزم گره خوردنو نميدونم چجوری از هم بازشون ک
معنیِ "مُغلَق" رو می دونی؟!. یعنی "سربسته و نامفهوم". مثل حالِ من مثلِ تو. اصلاً الانه یجوری شده که حال اکثریت شبیه هم شده. دارم دیوونه می شم. می دونم. مغزم پوکیده می دونم. امروز و دیروز و روزای پیشم خیلی شبیه همن. خیلی. اینکه راکد شدیم و با راکد و مزخرف بودنمون داریم روی زندگی اطرافیانمون هم تأثیر می زاریم. خودم یه موجود مزخرف شدم. فارغ التحصیل شدم و مزخرف. اصلاً دلم می خواد روی دیوار اتاق و خونه و ساختمون بنویسم "مزخرف" گندت بزنن دخترۀ مزخرف که هی
از شب بیست و چهارم دی ماه تا الان اتفاقانی افتاده که هیچ کدومشون رو باور نمیکنم.نميدونم بايد چی کار کنم و کدوم مسیر رو برم.یک لحظه سراسر یقینم و یک لحظه بعد سراسر تردید.برای آینده دارم تصمیم میگیرم.دارم تغییر میدم و مسیر رو عوض میکنم.نميدونم کار درستی میکنم یا نه اما میدونم مقاومت بیشتر از این به صلاحم نیست.میدونم اگر بخوام بمونم تو مسیری که الان هستم،حالم از اینی که هست بدتر میشه.بايد تغییر بدم و دنده عقب بیام.دنده عقب سخت
یک آخر هفته دیگر بار دیگر در خانه و به هفته گذشته فک کنی
وقتی میبینی داری کار میکنی و زجر میکشم بیشتر اذیت میشم
کاری نه در توان و نه در تخصص دارید
ولی نمیدونم چرا خودمم نميدونم چرا
فقط میدونم زندگی همیشه که نه هیچ وقت بر وقف مراد نخواهد بود
قرار نیست کسی از تخصصش استفاده کنه
قرار نیست انگار اتفاق های خوب بیفته
اینجا واژهای مثل حقوق مثل برابری دیده نمیشه
آدما مجبورم کاری بکن که مجبورم ولی دوست ندارن بدون هیچ برابری
پ ن :همین طور یاد کتاب ق
یه معلمی قراره اربعین دو هفته بره کربلا و دنبال جایگزین میگرده. به من پیشنهاد کردن به جاش برم. کلا شش روز میشه و درس قرآن و هدیهی آسمانی ابتداییه. از اونجایی که مدرسه غیرانتفاعیه مشکلی با ایرانی نبودن معلم جایگزین ندارن. من هم خیلی دوست دارم تجربهش کنم. قبلا یکی دو روزی به جای خواهرام رفتم سر کلاس، ولی دبیرستان بوده و زیست درس دادم و مدرسه هم خودگردان و مخصوص اتباع بوده. تعداد بچههای هر کلاس شاید نهایتا هفت هشت نفر بود. یعنی شرایط خیلی ر
می دونم نبودم تا چند روز دیگه به چشم نمیاد چون سابقم خرابه. خودم گوشی جور کردم و اومدم بگم که گوشیم سوخته و دیگه هیچ دسترسی به اینترنت ندارم :( بزرگترین غم های عالم روی دلم سنگینی می کنه، نه این که دیگه نخرم ولی بايد برای خریدنش دنبال کار بگردم چون خونوادم مسئولیتشو قبول نمی کنه. نمی دونم کی برمیگردم ولی همیشه به یاد شما دوستای با معرفتم می مونم. چقدر بده که علاوه بر نداشتن دوست حقیقی، دوست مجازی هم نمی تونم داشته باشم :/واسه همتون آرزوی خوشبخت
این روزها تشخیص مرز بین واقعیت چیزی که هستم و اون چیزی که صرفا ساختهی ذهنمه برام سخت شده.
در واقع نميدونم که آیا واقعا جایی هستم که شایستگیاش رو ندارم و یا اینکه خودم رو دست کم گرفتم باز!؟
همه شواهدی که تو ذهنم در جریانه نظریه اول رو تایید میکنه اما آیا میتونم به ذهنم اعتماد کنم؟ آیا داره همه حقیقت رو میگه بهم؟ اگه آره آیا ممکنه که جوری حقیقت رو بیان کنه که من رو گمراه کنه؟ نميدونم واقعا
و چقدر این روزها نیاز دارم که جواب این سوال رو
یه چیزهایی هم هیچوقت برای ما نیست. میدونم این جمله خیلی دم دستی و کپشنطوره، و میدونم که این شاید یکی از بدیهیات و نکات اولیهایه که بايد دربارۀ زندگی بدونیم؛ ولی واقعاً اینطور هستیم؟ واقعاً اینطور هستم؟ گاهی تا دم مرگ نمیخوایم این رو باور کنیم و بهخاطر نداشتهها یا ازدستدادههامون حرص و اندوه و حسادت رو توی خودمون تلنبار میکنیم. یهجورهایی انگار نمیخوایم بریم سراغ چیزهای دیگه؛ حالا از سر تنبلیه یا ناامیدی یا چی نمی
حقیقتا وقتی بعد چندبار رفرش صفحه دیدم بازم می زنه خطای404 فرتی رفتمایشون رو راست و ریست کردم.
حقیقتا از پنل بلاگفا متنفرم:/
و اینکه ،راستش رو بخواید شاید یکمفیه کوچولو ناراحت بودم ولینه خیلی.نمی دونم این حجم از بی احساسی از کجا میاد:/
+هم قدرمون ندونه،ولی چيکار کنم،این بیان لعنتی رو دوست دارم:/
اینجا هیچ چیز طبیعی نیست ژانر: وحشت و تخیلی پارت: ششمنویسنده: امیرحسیناین پارت: تو کی هستی؟
سریع دستشو گرفتم و گفتم : تو منو یادت نمیاد؟ تو سالن بهم خوردی؟ راستی من آنا هستم.رفت عقب و گفت: من جولیا هستم ولی نه یادم نمیاد !ترسیده بود خواست فرار کنه که بهش گفتم تو هم مال اینجا نیستی مگه نه؟ایستاد و بهم نگاه کرد گفت : یعنی چی؟چند قدم رفتم جلوتر و گفتم: تو هم از یه بعد یا زمان دیگه اومدی آره؟رنگ پریدگی صورتش معلوم بود با چند ثانیه سکوت و خوردن لبش گ
سگ اعصابم
انقدی کار دارم که نميدونم کودومو انجام بدم . میدونم اینا بهونس بهنونه های دلی که گیر رنگ و بوم و پوستر استینگ و فردی مرکری رو دیوار اتاقشه گیر عکسایی که هرروز ادیت میکنه و آپلود میکنه رو دیوارا گیر دیوارایی که همینجور ساده موندن بدون این که یه قطره رنگ روشون باشه . گیر آکاردئون و چنگ . گیر جورابای لنگه به لنگه و جینای رنگی . گیر گردنبندای چوبی و دستبندای نخی دراز . گیر گوش دادن به آواز بالای جیرجیرکا تو پارکایی که نرفتم . گیر
میدونم این خاصیت پی ام اسه. میدونم توش همه چیزهایی که قبلن کمتر اذیت میکردن حالا خیلی اذیت میکنن. میدونم تلخترین خاطرههای بچگیم میآد و پررنگ میشه. وقتی که من با یک مداد محکم روی تمتم دیوارهای اطرافم مینوشتم: من با شما دوست نیستم. چون آنها با من دوست نبودند. حالا برایم مهم نیست. واقعن نیست. ولی خب هنوز اذیت میشوم. چون سعی میکنم ادای این را در بیاورم و این که من توانستم همیشه طرد شدهگی م را قبول کنم. ولی این طور نیست. م
همیشه فکر میکردم خیلی قویم، اگه مصیبتی بهم وارد بشه مث خارجیا شیک و باکلاس چند تا قطره اشک میریزم و با دستمال خیلی آروم پاکشون میکنم. ولی امروز دیدم که خیلی هم بیکلاسم و اصلا قوی نیستم.
امروز اینقدر داغش سنگین بود که تا ابد فراموشش نمیکنم
اینقدر وحشتناک بود که نمیتونم اشکامو یه ثانیه بند بیارم
اینقدر حسرت برام مونده که تا آخر عمرم بخورم
دلم میخواست یه بار دیگه بغلت کنم یه بار دیگه ببوسمت دستات رو بگیرم بهم لبخند بزنی
ولی عجب داغ
من نمردم و مینویسم تا بگم زندهام.
پاییز لعنتی با هوای تاریک و بارونهای دپرس کننده اش اومده داره حال من رو بد میکنه.
ولی من لذت میبرم. لذت میبرم از زبان خوندن یاد گرفتن لغاتی که تا حالا نمیدونستم. لذت میبرم از تلاش برای مسابقهای به اسم تافل هر چند خیلی دیر جدی خوندن رو براش شروع کردم.
این روزها پنجشنبهها تنها پا میشم میرم شهربازی. تمرین میکنم تا وقتهایی که یک دستگاه خیلی وحشتناک سوار میشم ریلکس باشم، جیغ نزنم، تپش قلب
من آدم صبوری نیستم. اما به لطف تو، در مقایسه با چیزی ک سابقا از خودم سراغ داشتم حالا دیگه می تونم سال رو به سال بعدش بسط بدم و دیوونه نشم. البته شاید درست نباشه بگم ک صبور شدم، نشدم شاید. بهتره بگم در واقع ک قضیه برام حله شده، می دونم برات چیم. می دونم چیزی نیست ک دیه بهت بدم، و دنبال چیزی نمی گردی ازم. زندگی، قضایا و افکار و تمایلاتت اشتراک کمی با من دارن. مسئله ای نیست، کسی مقصر نیست. به هر حال به نظرم، تو وقتی با کسی خداحافظی می کنی ک نتونسته باش
شهادت امام صادق ع بود.
صحن جامع رضوی.
همون سمتی که
آب خوری های باب الجواد هست،
نشسته بودیم.
نمی دونم
وسط روضه امام صادق ع
چرا
یهو میثم مطیعی شروع کرد:
کنارِ قدم های جابر
سوی نینوا ره سپاریم
ستون های این جاده را ما
به شوق حرم می شماریم.
گفت:
هر کی بلده باهام بخونه.
گفت بخونه.
و
تو
چطور می تونی جایِ من باشی
وقتی داری
خاطراتِ موکب به موکب تو
می خونی
و
هق هق
زار می زنی.
+ نمی دونم
چه خبطی کردم
که
چند ساله ازم رو
میدونی؟ زندگی بیحساب و کتابتر از اون چیزیه که بهت قول بدم بالاخره همه چیز درست میشه یا یه همچین چیزی، دنیا به حدی ناپایدار و غیر قابل پیشبینیه که شاید بهتر باشه کلا بیخیال بشیم و خیلی بهش دل نبندیم، نمیگم تلاش نکنیم، نمیگم بشینیم به مسیر حوادث روزگار، نمیگم تغییری توی زندگی ندیم، این طوری با مرده چه فرقی داریم؟ اما میگم به زندگی و نتیجه و آیندهاش دل نبندیم، واقعیت اینه که نگرانی ما توی زندگی فقط و فقط وقتی تموم میشه و همه چیز وق
درونم شلوغه و نمی دونم چی بگم.
یک وقت هایی نمی دونم کی ام؟ چکاره ام؟ هدفم چرا گم شد؟ چرا ول دادم؟ چرا شل شدم؟ (علاوه بر کار حرفه ای توی فضای مجازی) دلم یه هدف محکم میخواد تا توی فضای حقیقی براش بدوام.
بدبختی اینه خودم میدونم چمه ولی راه حلش رو نمیدونم.
از قضاوت شدن و راه حل های بقیه خسته و زده شدم.
حوصله ی حرف زدن با بقیه رو ندارم.
یه رفیق دارم که هیچ وقت بهش نمیگم چمه، فقط بهش میگم "من نیت میکنم تو برام حرف بزن" چون خودش میدونه و بهش گفتم که خدا خ
داشتم فکر میکردم از چی بنویسم اینجا بقیه از چی مینویسن و فلان دیدم یه عالمه چیز هست که اصلا یادم نیود مثلا هفته پیش تولدم بود دیروز رفتم بیرون ولی من کلا نمیبینم همش ابن مدت میگفتم چقدر جذابه ادم دیدن و به دنیاشون فکر کردم دیروز فقط اهنگ گوش کردم و تو دنیای خودم بودم.
تولدمم. هه واقعا نميدونم بايد چی بگم کلا چیز کمی بیمعنیایه ولی اصولا این موقعها به این فکر میکنم که چی غلطی کردم و چه غلطی خواهم کرد که جوابش معمولا اینه که هیچ.
فردا شاید
نميدونم که دارم به چه چیزی تبدیل میشم. خودخواه و پرخاشگرم. و ابرازگرتر از قبل، که خب، نشونهی خوبیه. INFJ هایی که میبینم شبیه من نیستن. که مهربونتر و باحوصلهترن. من خیلی خستهم، و این روی رفتارم هم تاثیر گذاشته. حس میکنم که به آدمها نیازی ندارم. قبلنا صرفاً تظاهر میکردم، اما الان. انگار واقعا نسبت به خیلی چیزها بیتفاوتم. شایدم صرفا چون توی شرایط استیبلی هستم، عاشق نیستم و مشکلات خانوادگی هم فروکش کردن، همچین حسی دارم. حس اینک
نمی دونم چرا از بچگی هیچ وقت دوست نداشتم میزم شلوغ باشه حتی دسکتاپمم همیشه خلوت بود، یه آی کامپیوتر و یه سطل آشغال فقط همین! نمی دونم چرا ولی تو خیلی چیزا اینطوریم!
امروز هم خیلی از مطالب بلاگمو حذف کردم شاید چون دیگه ازشون خوشم نمی آد!
خیلی حال می کنم وقتی می بینمم با گذشته ام چقدر متفاوتم و عوض میشم یه طوری باحاله. الان میتونید به گذشته سفر کنید و گاهی ببینید که چقدر احمق بودید! وقتی یه عکس رو می بینید یا یه صدای ضبط شده رو می شنوید این خیلی
یاد بچگی بخیر
یاد جر زدن تو بازی ها
همه چی ساده بود
این زندگی
دلم می خواد
مثل بازی های بچگی بود
اما بی رحمه
چند ساله خواب خوراکم شده او
فراموش هم که نمی شه
بهش هم که نمی رسم
گاهی با یه عطر یادش منو می کشه
گاهی با یه نفر که شبیه او راه میره
گاهی یه دختر چادری که مثل اون نصفه نیمه چادر سرش کرده
گاهی یه خنده شبیه
نه
هیچ خنده ای مثل خنده ی دلبر من زیبا نیست
اصلا عاشق همین خنده های زیبایش شدم
وقتی می خندید انعکاس خنده اش رو تو تمام عالم می دیدم
وقتی
متاسفانه من یک عادت بد دارم و اون اینه که میدونم وقت نیست، میدونم کلی کار سرم ریخته، میدونم بايد با اولویتبندی جلو برم ولی از انجام کارهای بیهوده لذت میبرم! کار بیهوده وما نامفید نیست بلکه انجامش در زمان نامناسب باعث میشه تا بیهوده تلقیاش کنم. هنوز راه حل مناسبی، برای این مشکل پیدا نکردم ولی امروز ذهنم یک جرقه زد. این جرقه اونقدری قوی نیست که بتونه کمک صد درصدی بکنه اما تا حدی میتونه اثر بد بیهودگیاش رو خنثی کنه.
.
نشستم افعا
مامانم میگه برو لباسها رو اتو کن. آفرین. و من به جاش اومدم این جا چرت و پرت بنویسم. چرا آخه؟ به این فکر میکنم که خب اگه تنها بودم مجبور بودم انجام بدم و میدادم و اوکی بود ولی الآن نميدونم چرا همهش دنبال فرار کردنم از کار. هعی. چه بچّهی بدی.
تو مودیم که نميدونم رپ گاد امینم رو اسکیپ کنم یا دارم لذّت میبرم ازش.
طرف برگشته گفته دمتون گرم اینترنت رو قطع کردین. بیشتر قطع کنین. =)) هعی. چی بگم. [فحش میدهد]
یه عالمه بلاگ خوندم تو این مدّت.
چقدر دلتنگ شدم این یکی دو روزه. چقدر بیشتر فکر میکنم. میرم همه چیزو، عکس، متن، هرچی رو نگاه میکنم. خواب میبینم هست. بیدار میشم، هست، ولی نبايد باشه. برای من نیست. خواب میبینم کار داره و بايد بره. خواب میبینم ازش سوال میپرسم و میگه چقد سخته سوالات. نميدونم. خواب میبینم برگشتم و دارم گریه میکنم و میگه حالا که هستی، گریه نکن. خواب میبینم دارم میرقصم. رقصی که بیپرواست و نشونهی نترسیدنه. خیلی خواب دیدم. خیلی بیشتر از اون چیزی
درباره این سایت