خورشید غروب کرده بود. مرد از فرط خستگی و سرما بی رمق روی زمین افتاد. نیمه شب از شدت تشنگی در خواب نالید. گل ساقه اش را خم کرد و قطره های شبنم را در دهان مرد غلتاند. علف های سبز اطراف مرد رشد کردند تا گرمش کنند و خوررشید صبحگاهی آنقدر بر بدنش تابید تا گرمش کرد. مرد غلتید تا بیدار شود. با این کار علفها را زیر بدنش له کرد و با دستش ساقه گل را شکست و چشمش که به خورشید افتاد گفت: ای لعنت به این خورشید، باز هم امروز هوا گرم است».
حکومت آل بویه با درایت و ت "صاحبابن عُبّاد" وزیر گرانمایه "فخرالدوله" و کیاست همرزمش "سیده ملک خاتون" دوام یافت، اما اعمال "ابوطالب رستم مجدالدوله"، فرزند سیده، او را هماره نگران میداشت.حکومت آلبویه با درایت و ت "صاحب ابن عُبّاد" وزیر گرانمایه "فخرالدوله" و کیاسَت همرزمش "سیده ملک خاتون" دوام یافت. اما اعمال "ابوطالب رستم مجدالدوله"، فرزند سیده، او را هماره نگران می کرد.ازسویی ستمهای حاکم خوزستان در سایه تحریکات "بهاء
وقتی که مرد، حتی یک نفر هم توی محل ما ناراحت نشد. بچه های محل اسمش رو گذاشته بودند مرفه بی درد و بی کس. و این لقب هم چقدر به او می آمد نه زن داشت نه بچه و نه کس و کار درستی. شنیده بودیم که چند تایی برادرزاده و خواهر زاده دارد که آنها هم وقتی ديده بودند آبی از اجاق عمو جان برایشان گرم نمی شود، تنهایش گذاشته بودند. وقتی که مرد، من و سه چهار تا از بچه های محل که می دانستیم ثروت عظیم و بی کرانش بی صاحب می ماند، بدون اینکه بگذاریم کسی از همسایه ها بفهمد،
السلام علیک یا صاحب امان
امام من
مولای من
ما منتظریم
نه نشسته
بلکه برخاسته
دست بر شمشیر
چشم در چشم شما
آقای ما مولای ما
گرچه اطاعت امر شما در هر حالت بر ما فرض است
و ما همانگونه ای بر عهدتان هستیم
که در بودنتان و ديدنتان
اما مولای ما
صاحب ما
امور بر ما مشتبه شده و فتنه ها پیچیده
نیازمند حضور و حکم و حاکمیت شماست جهان
روزی ابوریحان درس به شاگردان می گفت که خونریز و قاتلی پای به محل درس و بحث نهاد. شاگردان با خشم به او می نگریستند و در دل هزار دشنام به او می دادند که چرا مزاحم آموختن آنها شده است. آن مرد رسوا روی به حکیم نموده چند سئوال ساده نمود و رفت. فردای آن روز، شاعری مدیحه سرای دربار، پای به محل درس گذارده تا سئوالی از حکیم بپرسد. شاگردان به احترامش برخاستند و او را مشایعت نموده تا به پای صندلی استاد برسد. ديدند از استاد خبری نیست. هر طرف را نظر کردند، اثر
همین چند دقیقه پیش کتاب راز نگین سرخ را تمام کردم. کتابی گیرا و جذاب. اصلا کتابی که نقش اولش محمود شهبازی باشد چشم بسته جذاب است! چه برسد که نقش مکملش را همدانی و متوسلیان در دست داشته باشند و حضور افتخاری همت و باقری و وزوایی را هم داشته باشد. کتاب به تعبیر نویسنده زندگینامۀ داستانی بود. یعنی برخلاف بسیاری از کتابهای خاطرات جبهه، پیادهشدۀ یک مصاحبه نبود، بلکه داستانی بود که نویسنده بر اساس مصاحبههایش با یکی از شخصیتهای کلیدی داستان
تمرین امروز تیم فوتبال استقلال به دلیل بارش باران در سالن وزنه برگزار شد.
خبرگزاری فارس: تیم فوتبال استقلال از ساعت ۱۲:۳۰ امروز به دلیل بارش باران تمرینات آماده سازی خود را در سالن وزنه مجموعه ورزشی انقلاب پیگیری کرد.
*مهدی قائدی بعد از پشت سر گذاشتن دوران آسيب ديدگی در تمرین امروز آبی پوشان حضور داشت.
*فرشید اسماعیلی مثل روز گذشته در تمرین امروز حضور داشت و این بازیکن هم مشکلی برای ديدار با ذوب آهن ندارد.
*شیخ دیاباته، فرشید باقری و سیاوش یز
دو برادر دوقلو بودند که به سختی میشد آن دو را از یکدیگر تشخیص داد. این دو برادر سالها پیش خانواده خود را از دست داده بودند. یکی صاحب چند فروشگاه زنجیرهای بزرگ طراحی و فروش لباس در سراسر دنیا بود و آن دیگری صاحب یک تعمیرگاه بیرونق در گوشهای دورافتاده از شهر بود. در یک سفر که با هم داشتند، بر اثر حادثهای، هر دو حافظه خود را از دست دادند و پس از چند ماه درمان ناموفق در برگرداندن حافظه، در تشخیص هویت واقعی آنان اشتباه شد. او که فقیرتر بود
همواره در یاد داشته باشید :" بازنویسی نهایی داستان، فرصت خلق مجدد داستان و جای گذاری ایده های جديد و اصلاح و تکمیل جملات ناکام را به شما و خواننده های داستان تان می دهد.اگر بدون بازنویسی و بررسی آخر، داستان را به هر طریق منتشر کنید ممکن است هزار و یک نگاه از شما بازگردد.
مردی خری ديدکه درگل گیرکرده بود و صاحب خر ازبیرون کشیدن آن خسته شده بود. برای کمک کردن دُم خر راگرفت، وَ زور زد،
دُم خر از جای کنده شد.!
فریادازصاحب خر برخاست که تاوان بده»!
مرد برای فرار به کوچهای دوید، ولی بن بست بود.
خود را در خانهای انداخت، زنی آنجا کنار حوض خانه نشسته بود وچیزی میشست و حامله بود.
از آن فریاد و صدای بلند، زن ترسید و بچه اش سِقط شد.!
صاحبِ خانه نیز با صاحب خر همراه شد.
مردِ گریزان برروی بام خانه دوید. راهی نیافت،
روز جمعه ششم بهمن ماه با حضور سه تن از داستان نویسان کشور, آقایان ابوتراب خسروی,محمدرضا صفدری و صمد طاهری هشتمین سالگرد بنیان گذاری انجمن ادبیات داستانی شهرزاد گرامی داشته می شود؛ برنامه ها در دو نوبت صبح و عصر برگزار می شود. از ساعت 9 صبح در سالن نگارخانه اداره ارشاد اسلامی داراب , با حضور نامبردگان کارگاه داستان برگزار می گردد که در آن سه داستان از اعضای انجمن خانم فاطمه دیندارلو و آقایان حسین مقدس و امین فدایی خوانده و توسط مهمانان نقد و ب
شخصی که مسلط به علوم غریبه بود،توانست در زمان خاصی،مکان حضور امام زمان(عج)را در بازار آهنگران شناسایی کند،وپس از آن به سرعت برای ديدار ایشان راهی محل شد و مشاهده کرد حضرت کنار دکانی نشسته که صاحب آن بی توجه به حضرت کارش را انجام میدهد اما دقایقی بعد مرد صاحب دکان گفت :(یابن رسول الله،اینجا مکان گرمی است اجازه دهید برای شما آب خنک بیاورم)
ادامه مطلب
وقتی خاک قبر ابن تیمیه شفا میدهد اما شفا خواستن از تربت امام حسین علیه السلام شرک و قبرپرستی است!!!
ابن ناصر الدین دمشقی از پیروان ابن تیمیه مىنویسد:
قَالَ عَلیّ بن عبد الْكَرِیم ابْن الشَّیْخ سراج الدّین الْبَغْدَادِیّ الاصل البطایحی الْمزی أَخْبرنِی بِشَیْء غَرِیب قَالَ كنت شَابًّا وَكَانَت لی بنت حصل لَهَا رمد وَكَانَ لنا اعْتِقَاد فِی ابْن تَیْمِیة وَكَانَ صَاحب وَالِدی وَیَأْتِی الینا ویزور وَالِدی فَقلت فِی نَفسِی لآخذن من تُ
طبق معمول هر سال زمان تولدم، وبلاگ بازیم گل میکنه و مثل روز اول بچه مدرسهایها، میشینم برای سال جديد و یک شروع جديد تصمیم میگیرم. اما سالروز ۳۴ سالگی از زندگی، با بقیه تولدها، مقداری برام تفاوت داشت.
خیلی اتفاقی، داشتم یکی از قسمتهای فصل هفتم سریال فرندز رو تماشا میکردم که فهمیدم تولد ۳۰ سالگی یکی از بدترین تولدهاشون محسوب میشه و معمولا افراد بجای تولد یه جورایی عزا میگیرن و بقیه سعی میکنند به صاحب عزا دلداری بدن! از قضا
بسم الله
حکایاتی شگرف از امام حسن عسکری(علیه السلام)دگرگونی دشمنبه
دستور حکومت عباسی ، امام حسن عسگری را در زندان علی بن اوتاش افکندند، او
بسیار با آل محمد (صلی الله علیه وآله) دشمنی داشت و دشمن سر سخت آل علی
(علیه السلام) بود و در انحراف و جنایت و ظلم هیچ باکی نداشت . امام حسن
عسگری (علیه السلام) یک روز در زندان او بسر برد، در همین یک روز علی بن
اوتاش آنچنان به امام گرایش پیدا کرد که به اصطلاح 0 درجه از وضع قبل ،
دگرگون گرديد و به
سلام
گرفتار رسمی عجیب و غریب شدم ! حضور شخص سوم !
ترور خدا جواب بدین .
اخه همین حالت میخواد برام پیش بیاد!
چند وقت دیگه حدود 1 ماه دیگه عروسیمه
ممنونم
پاسخ :
سلام
فکر نمی کنم منظورتون این باشه که در حجله نفر سومی حضور داشته باشه ، چون چنین حالتی نه در فرهنگ ماست و نه در دین ما . حتی در مورد انسان های نخستین هم چنین چیزی رو نشنیدم !
بنابراین احتمالا منظور شما حضور نفر سوم در خارج از حجله باشه ، که البته اینم در دین ما نیست ، ولی متاسفانه بعضی ها برای
این داستان یک قهرمان نیست
داستان یک انسان عادی هم نیست
داستان کسی است که در بیشتر کارهای زندگی شکست میخورد، فرصت و توان بلند شدن پیدا نمیکند و مانند همه ی ما غرق میشود
ولی او ضد قهرمان هم نیست
یک انسان خوب با تصمیمات و اقبالی بد
درست مثل بعضی از کسانی که هر روزه در کنارمان زندگی میکنند.
ادامه مطلب
بسم الله رحمان رحیم
حتی برای یک دقیقه
نویسنده:امیرحسین کاظم دخت
• مقدمه
در این کتاب شما به افرادی می رسید و زندگی آنها هارا مطالعه می کنید که در نا امیدی محض و هیچی و پوچی برای یک دقیقه هم که شده از زندگی لذت می برند.
با آغاز هر قسمت شما با فرد جديدی رو به رو می شوید و پایان هر داستان به زیبایی و خوشی به پایان می رسد.
نکته: در داستان ها در هر بند از قسمت ها لحن و بیان فرق دارد و این کاملا عمدی است.
در ضمن یک نکته قابل توجه این است که تمام
خبرها حاکی از آن است که فناوری، برای سوددهی کسب و کارهای کوچک، کمک شایانی به آنها میکند. به گفته متخصصین، اکنون زمان مناسبی برای شروع یک کسب و کار است. این خبر برای شما و سرمایهگذارانتان بسیار خوب است، شما میتوانید کسب و کارتان را جهانی کنید و فروشتان را دو برابر کنید و صاحب کسب و کار موفق و پررونقی شوید.
ادامه مطلب
در باغ یک دیوانه خانه، جوانی رنگ پریده, جذاب و شگفت انگیز را ديدم.
بر نیمکتی کنار او نشستم و گفتم : چرا این جایی؟» مرد با تعجب به من نگاه کرد و گفت :چه سوال عجیبی، اما جوابت را می دهم. پدرم می خواست مثل او باشم؛ عمویم هم می خواست من مثل خودش باشم. مادرم می خواست من تصویری از شوهر دریانوردش باشم و از او پیروی کنم. برادرم فکر می کند باید مثل او ورزشکاری ماهر باشم.» استاد فلسفه و استاد موسیقی و استاد منطق هم می خواستند مثل آنها باشم، مصمم بودند که
سریال هیولا
خلاصه داستانهوشنگ معلم ساده و با شرافتی که به زندگی خود قانع است و چشمداشت زیادی به مال دنیا ندارد، اما ناخواسته در مسیری قرار میگیرد که زندگی اش تغییر میکند و وارد جریان اختلاس و ی میشود. او به شکل غیرمنتظرهای صاحب مال و منال و ثروت بادآوردهای شده و از شخصیت قبلی خود فاصله میگیرد. داستان در چند دوره زمانی از قاجار تا به امروز روایت میشود.موضوع سریال هیولا دربارهٔ خانوادهای است که از زمان احمدشاه تا حالا
نشست مشترک اعضای انجمن ادبی شهرزاد داراب با هیئت مدیره فصلنامه تخصصی شعر و ادبیات داستانی "داستان شیراز" برگزار شد.
این نشست در حاشیه ی جلسه ی نقد و بررسی مجموعه داستان "از حیرت تا گرسنگی" اثر "مجید خادم و رضا بهاری زاده" به همت انجمن ادبی شهرزاد و با حضور نویسندگان، شاعران، منتقدین و مدیران و فعالان برجسته ی فرهنگی شهرستان داراب روز جمعه 20 بهمن ماه در کتابخانه مرکزی داراب با همکاری اداره فرهنگ و ارشاد شهرستان داراب برگزار شد.
ادامه مطلب
می گویند روزی یک پسر کوچک که تازه به کلاس پیانو می رفت و یاد گرفته بود چند قطعه را بنوازد، برای اولین بار همراه مادرش به یک کنسرت پیانو رفت. آن ها در ردیف جلو نشستند و وقتی مادر سرش گرم صحبت با یکی از دوستانش شد، پسر بچه از روی کنجکاوی به پشت صحنه رفت و آن جا پیانو بزرگی ديد که هیچ کس روی صندلی آن ننشسته بود. پسرک بی خبر از همه جا پشت پیانو نشست و شروع به نواختن قطعه ساده ای نمود که تازه یاد گرفته بود. صدای پیانو همه ی حاضران در سالن را به خود آورد
دانلود داستان عاشق کم رو
این داستان, داستانی عاشقانه که توسط بنده نوشته شده است.این رمان ,ماجرای عاشق شدن پسری نوجوان به نام حسین است. او کم رو و خجالتی است و می خواهد به عشقش برسد و.
برای دانلود داستان به ادامه مطلب بروید
ادامه مطلب
داستان عجیب زندگی یک زن بی دست و پا یک زن که از بدو تولد بدون داشتن دست و پا متولد شده کارهایی خارق العاده انجام می دهد.
به گزارش چفچفک، امی بروکس 37 ساله اهل شهر پیتسبرگ در ایالت پنسیلوانیای آمریکاست و اجازه نمی دهد نقص مادرزادی بر روند کارهای روزمره در زندگی اش تاثیر بگذارد. او قادر به آشپزی، نوشتن، رانندگی و حتی خیاطی است!
وی می گوید: پزشکان در ابتدا از اینکه من بتوانم به زندگی خود ادامه دهم دچار ترديد بودند اما پدر و مادرم حرف آنان را قبول ن
همیشه بخش بخش کشتاردرجهان یک پایه واساس خرافی داشت دربخشی ازسیاره زمین گوسفندمداوم خورده میشدونفت حاصل میشدودربخش دیگرسیاره زمین کثافت خواری بودوشراب ونفت هم حاصل نمیشد.
قبایل متعددی بریک سیاره بودندومذاهب وآیین مختلفی داشتندعده ای برای مردگان اهمیت قایل بودندومردگان رادفن مینمودندودرگذرزمان تبدیل به نفت میشدند.عده دیگری بعدازاستشمام بوی جسدانسان یک انسان راباتمام اعضادراتش میسوزاندندوخاکسترش رادردریامیریختندیادریک کوزه دریک م
داستانی از ديدار امام زمان(عج) با فرد آهنگر
شخصی که مسلط به علوم غریبه بود، توانست در زمان خاصی، مکان حضور امام زمان(عج) را در بازار آهنگران شناسایی کند، و پس از آن به سرعت برای ديدار ایشان راهی محل شد و مشاهده کرد که حضرت در کنار دکانی نشسته است که صاحب آن بیتوجه به ایشان مشغول نرم کردن آهن است، اما پس از مدتی مشاهده کرد که پیرمرد صاحب دکان به امام زمان(عج) گفت: یابن رسول الله، اینجا مکان گرمی است اجازه دهید برای شما آب خنک بیاورم».
اینگونه
همانطور که می دانیم بعد از شریان هاcapillary bed و بعد از آن venusها وجود دارند.در بافتی که التهاب ایجاد شده و عامل آسيبرسان حضور دارد رگ های خونی اتساع مییابند و سلول های التهابی از داخل رگ خارج شده و وارد منطقه التهاب که عوامل آسيبرسان حضور دارند می شوند و علاوه بر آن یکسری پروتئین های پلاسما یی و مایعاتی در آن منطقه حضور پیدا میکنند.پس اتساع عروقی و حضور سلول های التهابی و به دنبال آن ادمی که در بافت ایجاد میشود باعث ایجاد گرمی و قرمزی می
ماجرای شهادت یک دانشجوی دندانپزشکی
ایسنا نوشت: در عملیات فتح المبین» چشمش دچار موج گرفتگی ناشی از انفجار شد و چند روزی در بیمارستان بود. پس از بهبودی دوباره راهی جبهه شد و در واحد تخریب قرارگاه کربلا مشغول شد. به همین علت در بیشتر عملیاتها شرکت داشت. در عملیات والفجر ۳» در غرب کشور از ناحیه کتف و بازو مورد اصابت گلوله قرار گرفت.
داوود پاکنژاد بیست و نهم آذرماه ۱۳۴۴ در شهر تهران متولد شد. در بهمنماه سال ۶۰ تصمیم گرفت برای کمک به رزمن
مرد زاهدی که در کوهستان زندگی می کرد؛ کنار چشمه ای نشست تا آبی بنوشد و خستگی در کند. سنگ زیبایی درون چشمه ديد، می دانست این سنگ باید گرانبها باشد پس آن را برداشت و در خورجینش گذاشت و به راهش ادامه داد. در راه به مسافری برخورد که از شدت گرسنگی با حالت ضعف افتاده بود. کنار او نشست و از داخل خورجینش نانی بیرون آود و به او داد. مرد گرسنه هنگام خوردن نان چشمش به سنگ گرانبهای درون خورجین افتاد. نگاهی به زاهد کرد و گفت: "آیا آن سنگ را به من می دهی؟" زاهد ب
درباره این سایت