زیر پنجرهی اتاقم یک کافه است. با صندلیهای چوبی که داخل پیادهرو چیده شده و همیشه خدا جمعی دور میزش نشستهاند.
هر چند شب یکبار از اتاقم شمارش مع جمعی را میشنوم که با هیجان از ده تا یک میخوانند و بعد با صداهای شادشان فریاد میزنند "تولدت مبارک" من شمعی را تصور میکنم که فوت و آرزوهای مگویی که در دل خوانده میشود.
کافه و آدمهایش روز و شب به یادم میاورند که زندگی در جریان است، مردم میآیند و میروند و روی فنجانها رد ماتیک قرمز مینشیند و پاک
زیر پنجرهی اتاقم یک کافه است. با صندلیهای چوبی که داخل پیادهرو چیده شده و همیشه خدا جمعی دور میزش نشستهاند.
هر چند شب یکبار از اتاقم شمارش مع جمعی را میشنوم که با هیجان از ده تا یک میخوانند و بعد با صداهای شادشان فریاد میزنند "تولدت مبارک" من شمعی را تصور میکنم که فوت و آرزوهای مگویی که در دل خوانده میشود.
کافه و آدمهایش روز و شب به یادم میاورند که زندگی در جریان است، مردم میآیند و میروند و روی فنجانها رد ماتیک قرمز مینشیند و پاک
این روزها اتفاقات جدیدی برایم رقم میخورد. گم میکنم، همه چیز را گم میکنم، قبلا فقط خودم را گم میکردم اما حالا حتی کلید برق اتاقم را گم میکنم.
دستم را روی دیوار سرد اتاقم میکشم و دنبال برجستگی کلید برق میگردم، اما بعد از چند ثانیه میبینم کلید همانجاست روی دیوار روبهرویی کنار در ورودی. فراموش میکنم که حالا دقیقا کجای خانه ایستادم و چند ثانیه برای پروسس کردن و بازیابی خودم وقت میخواهم.
احساس میکنم سوت استارت بیماری آایمر را درون مغزم
الان یهو دلم خواست تو رو با موهای سفید واون لبخندی که همیشه به لب داشتی میدیدم حیف وصد حیف که نمیشه اما شاید بعده ها فیس اپ رو نصب کردم ویه عکس از پیرشدنت رو به دیوار اتاقم بزنم و فکر کنم که هستی .
پ ن:برای مهدی
دیگه هیچ وقت نمیتونم ببینمت
چیزی که باعث شده اینجا شروع به نوشتن کنم، یک روز بسیار کسل کننده ست که از فرط بی حوصلگی و کارهای تلنبار شده ترجیح میدم هیچ کار دیگه ای انجام ندم. در عوض کنار بخاری گازی اتاقم با شعله های بلند آبی که بینشون رگه های قرمز میدرخشن، تو تشکم دراز کشیدم و شروع به نوشتن کردم، اونم با چراغ های خاموش و از طریق کیبورد گوشی.
میدونم که این چیزی نیست که کسی وقتشو برای خوندنش صرف کنه، اما به هرحال اینجا روزانه ی منه و قاعدتا مثل هر انسانی، لحظه های خیلی معم
شاعر حسینعلی بزی شاعر معاصر شعر نو. از جمله از اشعار ایشان می توان به. هم درد ، یک جرعه انتظار ، آدرس، من و تو ، فقط همین، گل های پژمرده، یار ، جای من کنج اتاقم خالیست ، گلستان ظلم نام برد. برای دیگر اشعار و نوشته های ایشان می توانید به سایت شعر نو و نام ایشان را در سایت شعر نو جست و جو کنید.
همه چیز اومده جلوی چشمم. تمام زجر هایی که کشیدم.انتظار هایی که تموم نمیشدن.خود خوری ها، فریاد های ساکت درونی.
منم وایمیسادم جلوی پنجره.مثل امشب. با این تفاوت که سه تا درخت های کاج جلوی اتاقم و سر نبریده بودن اون موقع.
سرم جیغ میزد. انگار یک مار زرد خوشگل دور حلقم پیچیده بود. و من داشتم خفه میشدم. و از طرفی عاشق این خفگی.
سخت بود. سخت بود.
من چجوری دووم آوردم؟
کاش تمام اون شکنجه ها یک آدم میشد تا محکم ترین سیلی دنیا رو توی گوشش بزنم.
تو برهه ی زمانی امتحانات بودم البته هنوزم هستم آخریش فرداست اونم دو بخشه تئوری و عملی.فقط ب این امید نفس میکشم ک فردا قراره پرواز کنم سمت تهران.یه اتفاق بد هم برام افتاده ک چند دقیقه ست فهمیدم هنوز گیج و منگم.اولین باره تو کل عمرم!!!تا حالا تجربشو نداشتم!!!فعلا تو شوکماما باید این امتحان رو خوووب بخووونمم خووووب خوب.برمیگردم تهران.پناه میبرم به اتاقم.زیر پتو
پارت 1
سلام اسم من شادیه و تو یه دنیای کوچیک زندگی میکنم
آهنگ گوش میدم و سعی میکنم همسایه هامو اذیت نکنم
نمیدونم اونا کی اند چون تاحالا بیرون نرفتم
از وقتی یادم میاد توی این اتاق بودم
هر بار از یه دریچه کوچیک برام خوراکی و چیزای جدید میاد که باعث میشه شاد تر بشم
همیشه همین جوری بوده و هست
صبح بیدار میشم یکم میرقصم و به آهنگ هام گوش میدم یه وعده غذایی از یه پنجره سفید کوچیک برام میاد
با ورجه وورجه و خنده میخورمش و تا وعده غذایی دیگه با وسیله ج
از اینکه چقد فرفره وار اسباب کشی تموم شد و من پرت شدم این نقطه از جهان.از تمام روزایی که نبودم و ننوشتم تا مبادا انرژی منفی منتقل کنم،از همه ی ماجراها و ناراحتی ها ومیپرم و میخوام امروزم و قشنگ کنم.صبح زودتر از خواب پاشدم و صبحانه کره و مربای البالوی مامان پز خوردم و میخوام به باغچم برسم و علف هرزای دور درختا و گل و گیاهامو با دست زخمیم بکنم و برم دوش بگیرم ماندلا بکشم و تابلوهای اتاقم و نصب کنم و بعدش با یه لیوان شیر نسکافه اخرشب بیام و یه
چند نفرو میشناسم که از همه چیز تو دنیا متنفرن و راجع به هرچی باهاشون حرف میزنی میگن "مزخرفه!"
و بیشتر از همه از خانوادشون بدشون میاد.
اونجور که من فهمیدم حاضرن هرچی دارن رو بدن تا خانوادشون دست از سرشون بردارن.
میدونم دارم یه سری حرف کلیشه ای رو تکرار میکنم اما انگار بعضی وقت ها یادمون میره واقعا چی داریم.
مامانم همیشه بهم میگه:قدر اطرافیانت رو بدون. ما نمیدونیم زندگی ممکنه چقدر بهمون وقت بده پس تا وقتی میدونی پیششون باش تا بعدا حسرت نخوری.»
قصد دارم با مختصر بودجه ای دو یا سه گلدان برای تک پنجره اتاق مطالعم انتخاب کنم. در اینترنت بررسی کردم اما نتیجه مناسبی پیدا نشد. ضمن اینکه نگهداری گل در یک محیط آپارتمانی نیازمند تجربه است. گُل نشانه ای از آیت پروردگار است. برای همین بسیار بسیار به گل علاقه دارم. اعتقاد دارم گل در خانه یا محیط کار باعث لطافت روح و قلب انسان می شود. وقتی به زیبایی شگفتی خلقت پروردگار در گل توجه میکنیم، چرا نباید دیدگان انسان به جمال آفرینش او روشن نشود.
ادامه م
وقتی یه مدت مستقل زندگی کنی(چه متاهل بشی،چه خوابگاهی بشی،چه خونه ی جدا بگیری)دیگه زندگی کردن تو خونه ی پدر و مادرت برات سخت میشه،حس میکنی استقلالت زیر سوال میره.
من دقیقا همین حس رو دارم،الان حدود دو ماه و خورده ای هست که خونه ی بابام هستم. یه زمان اینجا بهترین جای دنیا برام بودم،حاضر نبودم آرامشِ اتاقم رو با جایی عوض کنم ولی الانلحظه شماری می کنم برای رفتن.
نه اینکه بهم بد بگذره نه،ولی دیگه مثل قبل راحت نیستم.
خونه ی خودم و همسرم،خیلی راحت
روز قبل از شروع ماه صفر بود که پیامش صفحه ی گوشی ام را روشن کرد که صدقه بگذار. میداند آدم متدینی نیستم اما باز هم این ها را یادآور میشود. میگوید اگر من اذیت نمیشوم اینطور خیالش راحت تر است. و من هیچوقت از محبت متفاوت با شخصیتم از او ناراحت نمیشوم. بعد کمی من من کرد و گفت برای او هم صدقه گذاشته و منتظر ماند تا باز صدایم بالا رود و بازخواستش کنم.که چرا دل نمیکنی از اویی که دلیلی برای دوست داشتنش نداری.
و من نکردم. نکردم چون ترسیدم. ترسی
مامانم ده روزه مامان و بابابزرگم رو برده مشهد دکترهای مختلف و کارای خونه افتاده گردن من.نمیدونم واقعا چی بگم و کی رو مقصر بدونم.این خیلی بده که مردی پنجاه و خورده ای سنش باشه و بلد نباشه غذا بپزه یا هنوز بعد از 27 سال یاد نگرفته باشه اخلاق های دخترش رو.از دیشب که باهاش دعوام شده هنوز عصبانیم.از اتاقم کم خارج شدم و یه کلمه هم باهاش حرف نزدم و احتمالا تا دو روز آینده هم همین طور باشم.
یاد بگیرین از پس کارای شخصی تون بربیایین مردها.مردسالاری شما رو
تردید داشتم.
امشب آنقدر سرد هست که گرمکنم را را بپوشم یا همین پلیور کفایت می کند؟پنجره را باز میکنم . صورتم را نزدیک توری می برم.باد سردی به صورتم می وزد که هشدار پوشیدن گرمکن را می دهد!
ساعت روی میز اتاقم دو و نیم نصفه شب را نشان می دهد.زیپ گرمکن را تا ته بالا می کشم.حالا باید وسایل مورد نیاز را بردارم.اول از همه چاقوی ضامن داری که چهار سال پیش از طریق یکی از هم کلاسی هایم خریده بودم،فندک سبز رنگ یک بار مصرف،بسته سیگاری که در هزار سوراخ سنب
حضرت آیت ا. دستغیب(ره) میفرمودند: روز اول ماه که میخواستم شهریه طلاب را
واریز کنم، پولها را شمردم و متوجه شدم که یازده هزار و پانصد تومان آن کم است. من
در بازار افراد ثروتمند آشنا سراغ نداشتم و اگر هم سراغ میداشتم بنایم بر آن نبود
که از کسی تقاضا کنم. در اتاقم تنها نشسته بودم؛ عرض کردم: خدایا! خودت میدانی بنا
ندارم به سوی غیر تو دست دراز کنم و حال هم امید و اطمینانم به توست. لحظاتی بیش
نگذشت که درب منزل را زدند. یک نفر برای حساب وجوهات
قصد دارم با مختصر بودجه ای دو یا سه گلدان برای تک پنجره اتاق مطالعم انتخاب کنم. در اینترنت بررسی کردم اما نتیجه مناسبی پیدا نشد. ضمن اینکه نگهداری گل در یک محیط آپارتمانی نیازمند تجربه است. گُل نشانه ای از آیت پروردگار است. برای همین بسیار بسیار به گل علاقه دارم. اعتقاد دارم گل در خانه یا محیط کار باعث لطافت روح و قلب انسان می شود. وقتی به زیبایی شگفتی خلقت پروردگار در گل توجه میکنیم، چرا نباید دیدگان انسان به جمال آفرینش او روشن نشود.
ادامه م
الف:
اون روزا که میومدم میگفتم کنکورم تموم شه میام اینحارو میترم و یادتونه؟؟؟اقا اشتباه کردم انگار.ینی قشنگ اسباب کشی من و جلچو شما ضایع کرد.خلاصه شبا که میخوابم هی خواب میبینم پست کشدار گذاشتم شمام اومدین نوشتین اوووه سحححرررر چخبرهههه بعد من غرغر وار یه پست دیگه گذاشتم غر نرنین
ب:
ینی اینجا تایم پرواز میکنهاصلا گلاب به روتون یه دسشویی وقت نمیکنم برم.از یه طرف که باغ و باغچه ی وسیعممممم هی تِر تِر علف هرز درمیاره من با دستکش خیلی س
ساعت از هفت صبح گذشته است ولی آفتاب بر نیامده. با اینکه خورشید خانم، هنوز در رخت خود آرمیده است؛ آسمان دارد نورانی می شود. البته نورانی که چه عرض کنم! یک آسمان رنگ پریده! ترجیح می دهم به این آسمان رنگ پریده نگاه نکنم، زیرا از فرط بی میلی خوابم خواهد برد! انگار دستی تنبل، با بی حوصلگی تمام، بوم آسمان را رنگ زده است. به همین خاطر، فعلا منتظرم تا خورشید خانم بیدار شود و با قلم موی سحرآمیزش، رنگ حیات بر صفحه ی عالم بپاشد.
داخل اتاقم هستم و به آسمانی
| به طرز عمیقی کار دارم و به طرز مزخرفی بیکارم و بطور ابلهانهای نه به کارهام میرسم نه از بیکاریم لذت میبرم. اتاقم به طرز حال بهمزنی شلوغ و نامرتبه و من بطور بیتفاوتی دست به هیچی نمیزنم. تنها چیزی که توی این حجم ول کردن همه چی ته دلم رو مور مور میکنه اینه که یکشنبه جواب استادمو چی بدم وقتی هیـــــچ کاری نکردم. فقط دارم دنبال یه بهونه میگردم حتی حوصلهام نمیکشه این نیمچه استرس رو تبدیل به یه نیرو محرکه کنم. نه خستهام، نه غمیگن، ن
پارت 4
با تابش نور خورشید به داخل اتاقم چشم هام رو آروم باز کردم
_ چه صبح قشنگیییییی
ها!؟! در ؟؟؟ اهااا حالا یادم اومد دیروز در اتاقم باز کردم
_ انگار بهش عادت ندارم
: سلام ای دوست من سحر خیز باش تا کامروا باشی
_ هوش!! کی بیدار شدی؟
: کمی پیش
_پس. صبحت بخیر دوست من
: صبح زیبای تو هم بخیر ای دوست
لبخندی به هم زدیم به سمت یکی از وسایل عجیب غریب دیگه کنار اتاقم رفت و مشقول بررسی اون وسیله شد
_ اوه خشم هنوز خوابیده؟
: به گمانم زمان زیادی را در رخت خواب خو
سلام!
تابستون شده، آسمون نیمچه آبیه، دور اتاقم رنگ سبز می درخشه و دیروز دویدم!
بهار و تابستون همین هاش زیباست. چند روز در آرهوس برام باقی مانده، چند روز هم بین اش در کپنهاگ. بعدش اسبابکشی می کنم آلمان پیش خانواده ام و دوست های عزیزم و دلبر! دقیقا یک هفته ی دیگه سالگرد اولین بوسه مون هست :) پارسال اینموقه خیلی گیج بودم. ولی الآن پر از شوق ام و اعتماد به خودم و مسیرم. با انقلاب های کوچکم و شکوفاییم. بیست و سه سالمه !هنوز بعضی وقت ها که می خوام خودم ر
تصمیمم بر این بود که به خیلی چیزها فکر نکنم. مثلا به جزئیات. به آخرین بارها یا اولین بارها. به اتفاقهای ریز. اما امروز صبح که از خواب بیدار شدم و فهمیدم چهارشنبه سوریه، یادم اومد که آخرین شیمی درمانی بابا قبل از سال نو، پارسال روز چهارشنبه سوری بود. اومدم به مامان و فائزه بگم که دیدم نه، صدام بدجوری میلرزه و با سکوتم هم قرار نیست بغض از بین بره. بلند شدم و تند راه رفتم توی اتاقم و زدم زیر گریه. زدم زیر گریه برای همهی خیالهای خامم. که توی فکر
بعد از نماز صبح دیگر نخوابیدم. اینقدر بیدار ماندم تا سپیدی صبح در آسمان که به مثابه یک نوار باریک میماند، نظاره کردم. آخرین سویِ چراغ های برافروخته در تاریکی شهر از نمای تنها پنجره اتاقم در کوچه های محله دیده میشد. پنجره را که باز کردم تا گلدان های آپارتمانی جدیدم کمی نسیم صبحگاهی نوازششان دهد، هوای خنک و تازه به پوست صورتم احساس سرمای دلنشین و قابل تحمل میداد. قُمری با صدای زیبایش داشت بهترین سنفونی طبیعت پروردگار متعال را مینواخت. آرام و ب
سفر به دور اتاقم چکیده سفر به دور اتاقم اثری از اگزویه دومستر، نویسنده و نقاش فرانسوی است که در سال ۱۷۹۴ آن را نوشت. کتابی که با مطالعه آن در دوران کرونا احتمالا بیشتر از هر زمان دیگری با داستانش ارتباط برقرار کنید چرا که این اثر درباره افسری جوان است که مجبور میشود ۴۲ روز در اتاق خود محبوس بماند. کتابی که آن را ادیسهای کمیک به سبک و سیاق آثار لارنس استرن میدانند که خبر از آغاز جنبش رمانتیسم میدهد.
اگزویه دومستر در سال ۱۷۶۳ در خانواده
کی بود؟ 13 بهمن شب از نیمه گذشته بود که زنگ زد. صدای خسته از کارش را حتی پشت تلفن و با گذر از بین خطوط مخابراتی هم میشد حس کرد. کمی حرف زد و پرسید چرا هنوز بیداری؟»
گفتم :منتظرت بودم که زنگ بزنی و صداتو بشنوم گفته بودم که دلتنگتم».
بحث را عوض کرد و پرسید:حدس بزن کجام؟»
گفتم توی راه خونه؟» گفت نه.
گفتم اوممم کاری که داشتی طرفای خونه ی ما بود؟» گفت نه.
با صدا خندیدم و گفتم خب قطعا پایین پنجره اتاقم که نیستی » . بعد از یک ثانیه سکوت گفت ب
انشای پایه ی هشتم_صفحه /۷۳
برخاستن از خواب در صبح روستا
دریکی از روزهای خوب بهاری درصبح زود در یکی از روستاهای خوب شمال درحالی که زیر لحاف گرم و نرمی که مادربزرگ با دستان پرمهرش دوخته بود با صدای آواز پرندگان و نسیم بهاری که از لا به لایه درختان به شیشه ی پنجره ی اتاقم برخورد می کرد،از خواب بیدار شدم و شتابان با شادی به سمت پنجره ی اتاق رفتم و پنجره را گشودم و با دمی محکم بوی جنگل و گل های روستا و هوای تازه را وارد ریه هایم کردم و بالبخند به خورش
با بابا امروز کلی حرف زدیم و صحبت کردیم دوتایی باهم. شب بابا همبرگر گرفته بودن، همبرگر درست کردم سه تایی خوردیم من ۴ تا همبرگر خوردم
مامان و فاطمه و فائزه و سینا هم شب ساعت ۱۲ بود که رسیدن. فاطمه سینا اومدن وسایل ها رو گذاشتن و یه سلام احوال پرسی با بابا کردن و رفتن خونه نوشین خانم اینا.
فالل یه عالمه لباس مباس خریده بود. هر کدوم رو نشونم میداد میگفت الاچه عمرا اگه بدم بپوشییییییی
منم میگفتم فالللللللل باچه نمیپوچمش. و شروع میکردم یه پرو ک
در این صبح زیبا و همراه با آهنگ زیبای اندک اندک شهرام ناظری در حال نوشتن یک پست صبحگاهی دیگر برای شما عزیزان و همراهان وبلاگی هستم. ( چقدر رسمی شد جمله ام).
باورم نمیشه پاییز تموم شده. همش فکر میکنم هنوز آذر ماهه. شاید اگه برف حساااابی بباره از این وهم و خیال بیام بیرون.
دو سه روز پیش برای انتخاب عینک برای داداش جان رفتیم کلینیک و خانومه گفت فردا آماده میشه ، بهش گفتیم نمیشه امروز( یعنی همون روز که اونجا ب
درباره این سایت