حضرت هاجر به دنبال آب ۷ بار بین صفا و مروه دنبال آبی برای سیراب کردن طفل ۶ ماهه خود دويد ؛ که خدا چشمه آب زمزم را از زیر پای طفل جاری ساخت و خدا به احترامشان بر همه حاجیان واجب کرد سعی بین صفا و مروه را ؛
خدا چشمه عشقی از داغ شش ماهه امام حسین ع جاری کرد که تا قیامت دل میلیونها مسلمان و غیر مسلمان را از حب الحسین سیراب می کند.
حضرت زینب س بارها و بارها بین تل زینبیه و خیمه گاه می دويد و داغ عظیم اینکه دختر غیرت الله را از کربلا تا کوفه و تا شام به
یکی بود یکی نبود مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر زیباروی کشاورزی بود. به نزد کشاورز رفت تا از او اجازه بگیره. کشاورز براندازش کرد و گفت: پسر جان، برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر رو یک به یک آزاد میکنم، اگر تونستی دم هر کدوم از این سه گاو رو بگیری، میتونی با دخترم ازدواج کنی
مرد جوان در مرتع، به انتظار اولین گاو ایستاد. در طویله باز شد و بزرگترین و خشمگینترین گاوی که تو عمرش دیده بود به بیرون دويد. فکر کرد یکی از گاوهای بعدی، گزینه ی ب
ضرب المثل خر من از کره گی دم نداشت !
مردی خری دید که در گل گیرکرده بود و صاحب خر از بیرون کشیدن آن خسته شده بود. برای کمک کردن دُم خر را گرفت، وَ زور زد، دُم خر از جای کنده شد.فریاد از صاحب خر برخاست که تاوان بده»!
مرد برای فرار به کوچهای دويد ولی بن بست بود. خود را در خانهای انداخت. زنی آنجا کنار حوض خانه نشسته بود و چیزی میشست و حامله بود. از آن فریاد و صدای بلندِ در ترسید و بچه اش سِقط شد.صاحبِ خانه نیز با صاحب خر همراه شد. مردِ گریزان بر روی
مردی خری دیدکه درگل گیرکرده بود و صاحب خر ازبیرون کشیدن آن خسته شده بود. برای کمک کردن دُم خر راگرفت، وَ زور زد،
دُم خر از جای کنده شد.!
فریادازصاحب خر برخاست که تاوان بده»!
مرد برای فرار به کوچهای دويد، ولی بن بست بود.
خود را در خانهای انداخت، زنی آنجا کنار حوض خانه نشسته بود وچیزی میشست و حامله بود.
از آن فریاد و صدای بلند، زن ترسید و بچه اش سِقط شد.!
صاحبِ خانه نیز با صاحب خر همراه شد.
مردِ گریزان برروی بام خانه دويد. راهی نیافت،
زن سینی چای را بهانه کرد و کنار مرد نشست ، مرد اخبار را بهانه کرد و از زن فاصله گرفت . زن نزدیک شد و آرام دست مرد را گرفت ، مرد بی حوصله دست از دست زن کشید . زن حرف زد ، مرد سکوت کرد . زن خندید ، مرد سرد بود . زن مادر شد ، مرد عاشق . زن تنها شد ، مرد نفهمید . زن پیر شد در آینه ، مرد نبود . زن رفت ، مرد سرش را بر گرداند ، تنها مانده بود میان یک قبرستان بزرگ ، و ع که به او لبخند می زد . مرد گریه کرد ، دیر شده بود ؛ زن خندید ، تنهایی تمام شد . مرد فریاد زد
تا سال 1954 باور تمام دنیا بر این بود که یک انسان نمی تواند یک مایل را زیر ۴ دقیقه بدود . آنها باور داشتند که انسان محدودیتهای فیزیکی دارد که هیچگاه نخواهد توانست یک مایل را زیر چهار دقیقه بدود! تا اینکه سر و کله راجر بنستر پیدا شد و در یک مسابقه یک مایل را در کمتر از ۴ دقیقه دويد . از آن به بعد در یکسال حدود بیست هزارنفر این رکورد را زدند و کم کم این کار به سطح دبیرستانها کشیده شد!! چه چیزی فرق کرد ؟ درعرض یکسال؟هیچ چیز فقط یک کلمه : "باور"باورهاتون
من شبم ، تو ماه من
بر آسمان بی من مرو .
" مولانا "
پ.ن1:
شب است و ره گم کرده ام، در کولاک زمستانی
مرا به خود دلالت کن ،ای خانه ی چراغانی!
"حسین منزوی"
پ.ن2:
با آسمان مفاخره کردیم تا سحراو از ستاره دم زد و من از تو دم زدم
"حسین منزوی"
پ.ن3:
ستاره دیده فرو بست و آرمید بیاشراب نور به رگهای شب دويد بیا
"سیمین بهبهانی"
تو که ماه بلند آسمونی .
۱/ آیةالله شبیری زنجانی: حاج احمد خادمی، خادمِ خانهزاد مرحوم آیةالله بروجردی و بزرگشدهٔ بیت ایشان بود. ابتدا پدرش خادم آقای بروجردی بود. یعنی در سال ۳۲۸ زمانی که آقای بروجردی مجتهداً از نجف به بروجرد برگشت، آن موقع پدر حاج احمد، خادم ایشان بود. شنیدم آن زمان حاج احمد بچه بود و دنبال الاغ آقای بروجردی می دويد.
ادامه مطلب
با گذشت بیش از ۱۲ سال از انتشار، میتوان از افتتاحیه Resident Evil 4
بهعنوان یک بازی ایدهآل برای سنجش دیگر بازیها استفاده کرد. در روستای
اسپانیای معروفی که اکثر رخدادهای پرپیچ و خم Resident Evil 4 را میزبانی
میکند، اوضاع نسبت به بازیهای همسبک و همرده کاملا متفاوت است. در این
روستا، همه چیز مثل یک عنوان کلاسیک و سنتی با میل شما پیش میرود و این
شما هستید که همه چیز را به جلو میرانید. درها را میشکنید، از پنجره به
داخل خانه میپرید، در م
WARMING UP - کشش - LIMBERING UP
صرف نظر از اینکه می دويد یا تناسب اندام تکمیلی دارید
آموزش ، می خواهید در خانه تمرین کنید یا در یک تورنمنت هستید - این قانون
ویوا بت
همیشه اعمال می شود! مهم است که بدن خود را برای
فشار قریب الوقوع در پایان روز مدرسه یا پس از استراحت ترمیمی ،
ماهیچه های شما هنوز نسبتاً سرد و سفت هستند و تنفس شما هنوز آرام است
در "حالت عادی" به تدریج همه چیز برای آموزش آماده می شود و
بازی پس از شروع کار ، "موتور شما گرم خواهد شد" و شما
می تواند هدف
کوید اومد و زندگیها را خیلی تحت الشعاع قرار داد
آموزشها مجازی شد
ماسکها روی صورت ها اومد
ژل ضدعفونی یار و همراه ما شد
بازی و تفریحات در پارکها تعطیل شد
دورهمی ها و عقد و عروسیها تعطیل شد
و کارهایی را برای پیشگیری از ابتلا گفتن لازمه انجام بشه
از جمله ی آن تقویت سیستم ایمنی بدنه
از طریق ماندن در خانه واستراحت و خواب کافی، ریختن یکسری ادویه ها در غذا و.
بازم خداراشکر
اگر برای پیشگیری میگفتن باید تو خونه نموند
یا باید هرچه میشه دويد و
چکمه های قرمزش را پوشیده بود و با شادمانی بر روی زمین پوشیده شده از برف قدم میگذاشت . دست پدر را گرفته بود و سر اینکه امسال بالاخره سانتا کلاوس را خواهد دید یا نه ، با پدر بحث میکرد . موهای بافته شده اش را جلوی بینی اش میگرفت و ادای سانتا را در می آورد : کریسمس مبارک ! هانی بانچ امسال دختر خیلی خیلی خوبی بوده و برای همین سوار سورتمه میکنمش ! موقع گفتن این جمله سعی می کرد صدایش را تا حد امکان کلفت کند و باعث شد پدر تا لحظه ی رسیدن به خانه ی مادربزر
نشسته بودم پای منبر، وسطای جمعیت، حاج آقا داشت سخنرانی میکرد. یهو از پشت سر صدای گریهی یه بچه رو شنیدم. برگشتم و یه پسر سه - چهار ساله رو دیدم که داشت گریه میکرد، از چیزی یا کسی انگار فرار میکرد و میدويد به سمت ما. باباش هم که نزدیک من نشسته بود برگشت و نگاهش کرد؛ دستاشو باز کرد و بچه خودشو انداخت تو دستای بابا. بچه، همین که رفت تو بغل باباش و سرشو گذاشت کنار گردنش، آروم شد.
و منی که یاد صدای سیدحسن افتاده بودم اونجایی که با بغض میگه: و أ
تا مرا در گناه دید حسین(ع)زودتر از همه دويد حسین(ع)
باید از او فقط شنید خداباید از ما فقط شنید حسین(ع)
گل مردم به ما چه مربوط استگل ما را که آفرید حسین(ع)
در ازای دو قطره خون گلوشاز خدا خلق را خرید حسین(ع)
حج نرفتیم کربلا رفتیمکعبه را سمت ما کشید حسین(ع)
کعبه هم در طواف می گویدلک لبیک یا شهید حسین(ع)
آنقدر داد زد ته گودالتا به داد همه رسید حسین(ع)
نیزهها هر کدام طعمی داشتهمه را یک به یک چشید حسین(ع)
به خود میگویم :
هاجر برای تشنگی اسماعیل ، بین دو کوه را دويد تا جرعه آبی بیابد
و این تلاش او به سنتی الهی و فرمان خداوند به مومنان در بجا آوردن
مناسک حج منتهی شد.
اگر قراربود تشنگی علی اصغر ع و تلاش امام حسین ع و صبر او در
مصیبت شهادت طفل خردسالش به سنت الهی و تکلیف مومنان تبدیل
شود ، امروز حال و روز ما چگونه بود!
باز به خود میگویم:
نه . چنین نمیشد. خداوند تکالیف عظیمی چون امتحان و ابتلاء در کربلا
را بر اساس ظرفی
پیر زن با تقوایی در خواب خدا را دید و به او گفت: خدایا، من خیلی تنها هستم، آیا مهمان خانه من می شوی؟ خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش خواهد آمد. پیر زن از خواب بیدار شد، با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد. رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی را که بلد بود، پخت. سپس نشست و منتظر ماند. چند دقیقه بعد در خانه به صدا در آمد. پیرزن با عجله به طرف در رفت و آن را باز کرد. پشت در پیرمرد فقیری بود. پیرمرد از او خواست تا غذایی به او بدهد. پیرزن با
پادشاه ایران جمشید، شب بیست و نهم فروردین، در خواب دید ایران را آذین بسته اند اما هیچ کس را نمی شناخت. آدمها تن پوش دیگری داشتند. همه می دويدند، یکی گفت: اینجا چرا ایستاده ای؟! جشن نوروز به زودی فرا می رسد باید آن را با خویشاوندانت پاس بداری. جمشید با تعجب گفت: فردا جشن نوروز را آغاز می کنم. چرا امروز می دويد؟ آن مرد گفت: جمشید ده هزار سال پیش این جشن را بر پا نمود. زودتر به خانه ات رو که خویشاوندانت چشم بدر دارند. جمشید از خواب پرید و فهمید جشن نور
**خاطراتی از ابراهیم؛
*عصر یک روز وقتی خواهر وشوهر خواهر ابراهیم به منزلشان آمده بودند هنوز دقایقی نگذ شته بود که از داخل کوچه سرو صدایی شنیده می شد.ابراهیم سریع از پنجره طبقه ی دوم نگاه کرد و دید شخصی موتور شوهر خواهرشان را برداشته و در حال فرار است.
ابراهیم سریع به سمت درب خانه آمد و دنبال دويد و هنوز چند قدمی نرفته بود که یکی از بچه محل ها لگدی به موتور زد و آقا ه با موتور به زمین خورد.تکه آهنی که روی زمین بود دست را برید و خون
[یک]آرام آرام نت های سازش از نفس افتاده بود و با سرعت کمتری آرشه را روی ساز تکان می داد. اشک یا باران، صورتش را کاملا خیس شده بود و دستش دیگر نای نواختن نداشت. آرشه را زمین گذاشت و سرش را بالا گرفتو دوباره در کران دریا به دنبال ردی از قایق بود. آفتاب کم کم سر بالا آورده بود و کراته دریا را سرخ تر از همیشه کرده بود. کمی به چشم های روشنش فشار آورد تا مطمئن شود اشتباه نمی بیند. دریا در دور دست ها طوفانی شده بود. حالا می توانست قایق را ببیند که روی موج ه
پیر زن با تقوایی در خواب خدا را دید و به او گفت: خدایا، من خیلی تنها هستم، آیا مهمان خانه من می شوی؟ خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش خواهد آمد. پیر زن از خواب بیدار شد، با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد. رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی را که بلد بود، پخت. سپس نشست و منتظر ماند. چند دقیقه بعد در خانه به صدا در آمد. پیرزن با عجله به طرف در رفت و آن را باز کرد. پشت در پیرمرد فقیری بود. پیرمرد از او خواست تا غذایی به او بدهد. پیرزن با
انگار اینجا هم در قرنطینه بوده
به هرحال بعد از نزدیک 60روز رفتم تا حلما را ببینم
انقدر دلم تنگ شده بود که بیماری و این ها نمیتوانست کنترلم کند
با دستکش و ماسک و اسنپ از در خانه به در خانه شان رفتم
وقتی با ذوق به طرفم دويد با صدای بلند به جای سلام گفتم:وایسا
و جای سلام گفت:کاش کرونا نبود میتونستیم همدیگه رو بغل کنیم
تو شاید ندانی اما بگذار بگویم حلما با قد 1متری اش انگیزه زندگی من است
دست هایم را ضدعفونی کردم، لباس هایم را عوض کردم و بی طاقت د
صدایی که پیچید صدای من نبود، صدای شرمان هم نبود، صدای ساغر هم، و صدای کیان، و صدای لیدا. صدای هیچکدام ما نبود. ما اصلاْ آنجا نبودیم آنوقت. نشسته بودیم توی ماشین و دلبهدل میدادیم یا نمیدادیم که صدا پیچید و سرهامان چرخید سمت صدا. از انتهای کوچه میآمد. جایی که نور نبود، چشم چشم را نمیدید، چشم حتا طرح محو اندام کسی را هم نمیدید. فقط تاریکی بود و طنین صدای کسی که فریاد زده بود. گفته بود: سِلما» آ»یش کشیده شده بود توی هوا، توی تاریکی
گفتم اگر آقای خونه من رو غرق محبتش می کرد شاید اینجا ساخته نمیشد و من توی این مسیر قدم نمیزدم ، ولی یادم افتاد به همه لحظه هایی که غرق شادی و خوشی بودم ، همه چیز خوووب بود ، از نگاه دنیایی اگر نگاه میکردیم چیزی کم و کسر نداشتم ، اما بازهم احساس میکردم چیزی کمه ، یه چیزی باید می بود که به همه این خوشی ها رنگ آرامش بده .
و من یقین دارم کمبود بزرگی که توی زندگیم دارم وجود و حضور خداست .من خدارا کم دارم توی زندگیم به خاطر همینه که حس میکنم هیچ چیز سر
دستمال کاغذی به اشک گفت:
قطره قطرهات طلاستیک کم از طلای خود حراج میکنی؟عاشقمبا من ازدواج میکنی؟
اشک گفت:ازدواج اشک و دستمالِ کاغذی!تو چقدر سادهایخوش خیال کاغذی!توی ازدواج ماتو مچاله میشویچرک میشوی و تکهای زباله میشویپس برو و بیخیال باشعاشقی کجاست!تو فقطدستمال باش!دستمال کاغذی، دلش شکستگوشهای کنار جعبهاش نشستگریه کرد و گریه کرد و گریه کرددر تن سفید و نازکش دويدخونِ دردآخرش، دستمال کاغذی مچاله شدمثل تکهای زباله شدا
با تردید راهش را به سمت خانه چوبی برنا کج کرد. قلبش مدام به او نهیب می زد که راه آمده را برگردد و بگذارد هر چه که پیش می آید، بدون حضور او باشد اما صدای فریاد های میلان جانش را می آزرد. از صداهای درون خانه بر می آمد که فرزند میلان به راحتی پا به این دنیا نمی گذارد و تيغ داغی که کاوه به داخل اتاق می برد، نشان از وضعی اضطراری داشت . لاوین از گوزنش پایین پرید و به خانه نزدیک شد. صدای گرفته ای مظلومانه التماس می کرد:
- بذارین بمیرم بذارین بمیرم . برن
توی دهی اون دور دورا
یه جای خوب و با صفا
یه پسری بود اسمش حسن
بازی میکرد تو دشت و دمن
همش ولو تو کوچه ها
بازی میکرد با بچه ها
صبح می خوابید تا 10 صبح
چه بچه ای آه و آه و آه
تنبلی میکرد نمیرفت حموم
همه کارش بد و ناتموم
توی خونه یا کنار آب
از صبح تا شب بخور و بخواب
با بچه ها دعوا میکرد
سروصدا به پا میکرد
حسنی به مکتب نمی رفت وقتی میرفت جمعه می رفت
توی دهی اون دور دورا
یه جای خوب و با صفا
یه پسری بود اسمش حسن
بازی میکرد تو دشت و دمن
ه
فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی .پیرمرد از دختر پرسید :- غمگینی؟- نه .- مطمئنی ؟- نه .- چرا گریه می کنی ؟- دوستام منو دوست ندارن .- چرا ؟- جون قشنگ نیستم .- قبلا اینو به تو گفتن ؟- نه .- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم .- راست می گی ؟- از ته قلبم آرهدخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دويد ؛ شاد شاد.چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد ؛ کیفش را باز کرد ؛ عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!!
ایستاده بودی توی چارچوب در. ایستاده بودم توی ایوان کوچک خانه، رو به حیاط، رو به همان چارچوبی که انگار - با آن قد و بالای بلندت - به زور تویش جا شده بودی. دلم میخواست توی همان قاب، از قد رشیدت، از ریش سیاهی که نشان از جوانی داشت، از نگاه نافذ و چشمهای برّاقی که هیچوقت بلد نبودند دروغ بگویند، از قلبی که صدای تپیدنهایش را میشناختم و بهش عادت کرده بودم و میدانستم الان دارد از سینهات بیرون میزند، از دستهای مهربانی که برای خیلی از بچ
با حیرت به تصویر زنِ درون آینه نگاه میکرد، موهای شانه نخورده، چشم های پف کرده از گریه، چهره ی بی رمق.
صورتش را طوری لمس می کرد که گویی صورت یک غریبه را
تصویر آینه پیچید و پیچیددخترکی شاد با لبخند مستانه روبروی آینه ایستاد، لباس هایش مرتب و خوش رنگ.دخترک خم شد و آرام زمزمه کرد: دوستم داره، میگه از همه خوشگل ترم بوسه ای فرستاد و رفت.
طاقتش طاق شد و اشک هایش روان. خواست از خانه بیرون برود شاید حالش بهتر شود.دستش به دستگیره ی در خشک شد.
در ب
شعرهای زیادی سروده شدهاند که در جواب آنها شعرهای دیگری هم سروده شده. اما در این بین اتفاق جالبی افتاده که تا به حال هنوز هم ادامه دارد و بیشتر از دیگر موارد جلب توجه میکند. حمید مصدق در سال 1334 شعری با عنوان سیب سرود. هرچند که بعضیها معتقدند حمید مصدق این شعر را برای برادر ناشنوای خودش سرود و نه یک دختر:
shin منبع مطلب کلیک نمایید
" تو به من خندیدیو نمیدانستیمن به چه دلهره از باغچه همسایهسیب را یمباغبان از پی من تند دويدسیب را دست تو
درباره این سایت