نتایج جستجو برای عبارت :

چند سالی بود که او را میشناختم ومیدانستم دوست قابل اعتمادی است ؛اما نمیدانستم چه شد که به چنین کاری دست زد .حالا من مانده بودم که چگونه این مسعله را .

و ماه، در نیمه شبی به اندازه ی نیم قرن پیرتر شد.
ما به اندازه ی نیم قرن خسته تر شدیم.
حالا چه کسی می خواهد صدای جوانی ما را
از زیر خروارها خاکِ سرخِ گرم،
و ترک های زودهنگام پوستمان را
از زیر بوتاکس های پی در پی، بشنود؟
 
صدای ما را که در گورهای خانگی دفن شده ایم،
خواب هایمان را که در فکرهای خونین غرق شده اند،
و نفس هایی که در سینه ها حبس کرده ایم را،
چه کسی می خواهد بخت بگشاید؟!
 
من قول داده بودم که بخندم!
من پاییز را در میانه ی راه پشت سر گذاشته بو
شاید سال‌ها بعد - که گذر زمان بر چهره‌ات نمایان‌تر شده و اشتیاق دخترانه کمتری داری - در یک روز معمولی، میان روزمرگی‌ها، به یاد من بیافتی؛ کسی که سال‌ها پیش شیفته دخترانگی‌هایت بود. همان که بارها حرف دلش را بر زبان آورد و تو نشنیدی. لابد خودت هم می‌دانستی که در دل من چه می‌گذرد. چه می‌دانم، شاید از روی مصلحت، و شاید از روی سنگ‌دلی به من بی‌توجه بودی. نمی‌دانم روزهای میان‌سالي‌ات چگونه می‌گذرند؛ هنوز هم بلندپروازی و رویایی؟ یا درگیر جب
در هفده سالگی عاشق پسری شده بودم که تاکنون در زندگی‌ام ندیده بودم‌اش! من فراتر از عشق در یک نگاه عمل کرده و به درجه‌ای از مهارت رسیده که به عشق بدون نگاه دست یافته بودم! اگر از کم و کیف اين عشق بپرسید همینقدر می‌گویم که با حسام در چتروم آشنا شده بودم. پس از سه ماه چت‌های شبانه‌روزی بالأخره اولین ملاقاتمان در پارک پرواز تهران رقم خورد. سه سال از آن ملاقات گذشت و هر روز بیشتر از دیروز دل‌بسته حسام می‌شدم.حالا که اين متن را می‌خوانید بالای سی
آلبرکامو در افسانۀ سیزیف نوشت:هیچ عشقی اصیل نیست،مگر آن عشقی که استثنایی و کوتاه مدت باشد
وقتی اولین بار اين جمله را خواندم گنجشکک ِ دردانۀ تو بودم، بالهایم را جمع کرده بودم و چمباتمه زده بودم وسط قلبت. وقتی برای اولین بار تمام ِ یک قلب ِ عزیز را به تصرف درآورده بودم، با دیدن ِ کلمۀ کوتاه مدت» لجم گرفت. اين نویسنده های دوزاری اصلا کی باشند که بخواهند برای ِمالکیت ِ ارزشمند ِ من مدت تعیین کنند؟ همان لحظه مداد را برداشتم و کلمۀ مشمئزکنندۀ
قبل تر ها نطقی کرده بودم به اين صورت که اگر در مسیری در حال حرکتیم، احتمالا یکجایی وسط مسیر به اين سوال بر میخوریم که اصلا چرا باید ادامه بدهیم و بعد گفته بودم احتمالا قوی ترین جوابی که برایش پیدا میکنیم همان چیزی است که مارا به شروع کار واداشته است
حالا میخواهم بگویم مرحله‌ ی بعدی اين ماجرا، بعد از پشت سر گذاشتن اين سوال ها، جایی است که به خودت نگاه میکنی و میگویی اصلا آدمی که در اين مسیر از  خودم ساخته ام را دوست دارم؟» به تجربه و حدس من ا
بسم الله
 
خاطراتم را بیشتر از دوازده سیزده سالگی به بعد به یاد دارم.از قبلش هم چیزهایی یادم مانده ولی اصلش میشود از اولِ راهنمایی به بعد.دورانی که برایم پر از تجربه های زیبا و لذت بخش بود.آدم های جدید با قصه هایی که هر کدامش انگار برایم یک دنیای جادویی میساخت.همه ی آن سال هایِ پر هیجان را به یاد دارم.کلاس های درسِ عاشقانه ای که داشتیم.یادم می آید سرِ کلاس های انشا با سیاوش پیریاییِ عزیز انیمیشن کوتاه میدیدم و تمرینِ نوشتن میکردیم.همه ی اين وب
شاید فرق ِ ما و حیوانات در حماقتمان باشد ! حیوان وقتی بوی خطر را از ده فرسخی حس کند به سرعتی باورنکردنی فرار می کند به سمتی که نه تنها خطر ، بلکه احساس خطر هم وجود نداشته باشد
انسان اما احتمال خطر را حس نمی کند ، بلکه وقوع حادثه را یقین دارد ! مثلا همین خود ِمن ! که از همان بــ ِ بسم اللّه پایان غم انگیز قصه را باخبر بودم اما کوتاه نیامدم ، کنار نکشیدم و به جان خریدم مثلا تو ! همه چیز تمام شده بود ، خون جاری شده بود ، جنازه ها روی دست زمین ماند
رای_تو
در شرقی ترین آغوش اسفند
می ایستم و سلام می دهم به بهارک جانم!
اين قاصدکها
همه ی پرندگانی که آمده اند پی  نوروز 
اين تازه شکوفه ی زده بر درختان نو رس سیب
کجايند اين پرستوهای بر آستانه هماغوشی باد و بهار و باران؟
می دمد از جان من 
شکوفه های قدیم عاشقی باز با بهار
یک نفیر 
یک آواز گمشده در هزاران سال پیشم انگار
همان که همیشه دلتنگ تو بود
خواهد بود
خواهد ماند
می شناسی مرا هنوز؟
منم!
اين من جا مانده از تو
تنها منم که در آستان نیم قرن عشق یک سو
به نام خدا
چند روز پیش توییتی خواندم از یک جوان ایرانی که مضمونش اين بود؛ سال‌ها پیش دوست‌پسری داشته که کارهای رفتنش از ایران را انجام می‌داده و به اين جوان نیز پیشنهاد رفتن داده. اما جوان مذکور سینه سپر کرده و سر بالا گرفته و گفته: من می‌مانم و کشورم را می‌سازم!!
نشستم به فکر کردن که من در تمام زندگی‌م اصلا چنين حرفی زده‌ام؟ خیلی سال پیش زمانی که دخترکی بودم فارغ از دنیای بزرگ بیرون و دنیا را کوچک‌تر و آسان‌تر از چیزی که واقعا وجود داشت م
گفته بودم اينجا بهم حس منطقه ی امن رو نمیده؟!خب بخوام رو راست باشم با وبلاگم توی بلاگفا راحت ترم
اما اينبار خواستم به اينجام اعتماد کنم ببینم چی میشه حالا^_^
بیان بیا و باهام دوست باش.
*جالبه پست قبلی درست 21 مهر بود و اين یکی 21 بهمن.
تصورات دیگه ای از خودم داشتم برا اينده،خودمو توی یه رشته دیگه و یه شهر ویگه تصور می‌کردم ولی امروز ظهر، وقتی توی خیابون نتیجه رو دیدم، همونجا وسط خیابون نشستم رو صندلی و زار زار گریه کردم،اومدم خونه و با گریه خوابیدم، از خواب که بیدار شدم یادم اومد بازم بساط اب غوره رو راه انداختم.
خدا شاهده اگه دریاچه بودم تا حالا خشک شده بودم. 
میخواستم برم جایی که 1143 کیلومتر دورتر از شیراز باشه، افتادم جایی که 1175 کیلومتر دورتره.
همه چیز خیلی سریع اتفاق اف
ولعی که برای هم کلام شدن با تو دارم و همیشه قلبم برایت می تپد بی آنکه توان و یارای حرف زدن با تو را داشته باشم. اگر بدانی چقدر دلم میخواهد با تو  سخن بگویم . اصلا هم اهمیتی ندارد از چه, درباره ی که یا هر چیز دیگر .اگر روزی بشود که گمان نکنم بشود برایت خواهم گفت که همیشه به یادت بودم در بدترین شرایط یا بهترین شرایط, یا زمانی که روتین وار بر من گذشته, یا الان که در محیط کار در هیاهو و وسط حرف های مربوط و نامربوط نشسته ام و دست به کیبورد اين سیستم زدم. ن
 خواب دیدم
  در دریا بودم
  دریای پر موج
 دریای متلاطم.
 باد های پشت سر هم،
 خوف ناک بود وصف حالم.
 ترسیده بودم.
 دلبسته ی دریا بودم
 ولی
 ترسیده بودم.
 کشتی آمد.
 حالا،
 سوار بر کشتی بودم.
 کشتی که یک پهلویش،
 شکسته بود.
 مرا برد
 برد
 از میان موج هایی
 که
 پی در پی می آمدند،
 برد
 و
 به ساحل رساند.
 چه آرامش عجیبی داشت
 رسیدنم به ساحل.
 بلند شدم.
 دوباره خوابیدم.
 باز همین خواب را دیدم.
 با اين تفاوت که اين بار
 با همان کشتی،
 دوست
می‌دونم اين خاصیت پی ام اسه. می‌دونم توش همه چیز‌هایی که قبلن کم‌تر اذیت می‌کردن حالا خیلی اذیت می‌کنن. می‌دونم تلخ‌ترین خاطره‌های بچگی‌م می‌آد و پررنگ می‌شه. وقتی که من با یک مداد محکم روی تمتم دیوار‌های اطرافم می‌نوشتم: من با شما دوست نیستم. چون آن‌ها با من دوست نبودند. حالا برایم مهم نیست. واقعن نیست. ولی خب هنوز اذیت می‌شوم. چون سعی می‌کنم ادای اين را در بیاورم و اين که من توانستم همیشه طرد شده‌گی م را قبول کنم. ولی اين طور نیست. م
همه ارزویم، چه کنم که بسته پایم؟!
دچار استیصال می شوم . کاش می توانستم پی دل تو بروم . کاش می توانستم پی  دل خودم بروم .
چند قدم مانده تا رهایی؟! چند قدم مانده تا درک حضور تو؟! چند قدم مانده تا اغوشت؟!
تو فقط اذن بده به دیدارت، تو فقط بگو بیا . 
دل می کنم از هرچه هست. 
همه مرا دوست دارنددر تقویم انجمن سال دوم بود تازه واردی به یکی از اين گروهها پیوست. . بزودی معلوم شد که وضعیتش خیلی وخیم است، و از همه مهمتر که می خواست بهبود پیدا کند. . {او گفت:} "از آنجا که من قربانی اعتیادی دیگرم که حتی از اعتیاد به الکل هم شرم آورتر است، شاید شما مرا درمیان خودتان نپذیرید."(دوازده گام و دوازده سنت)وقتی به انجمن آمدم، همسر، مادر و زنی بودم که شوهر، فرزندان و خانواده اش را رها کرده بو د . من به الکل و قرص معتاد بودم . من هیچی ن
گذاشتم مدتی از فوت علی انصاریان بگذره و بعد اين رو بنویسم.
من نه فوتبالی بودم نه یه دونه از فیلم یا سریال هاش رو دیده بودم.
ولی اون فصل شام ایرانی رو دیدم.
اون موقع که قسمت علی انصاریان رو میدیدم واقن برام دوران خیلی خیلی سختی بود و فقط شوخی های علی انصاریان و بقیه افراد اون تیم بود که باعث میشد من از مشکلاتم دور بشم و از ته دلم بخندم و مشکلمو فراموش کنم.
همیشه آدمایی مثل علی انصاریان رو از ته قلبم دوست داشتم و خودم هم مثل اينجور آدما همیشه سعی
رفتم اما دل من مانده بر دوست هنوز.می برم جسمی و دل در گرو اوست هنوز
بگذارید به آغوش غم خویش روم . بهتر از غم به جهان نیست مرا دوست هنوز
گرجه با دوری او زندگیم نیست ولی . یاد او میدمدم جان به رگ و پوست هنوز
رشته مهرو وفا شکر که از دست نرفت .بر سر شانه من تاری از آن موست هنوز
بعد یک عمر که با او به  وفا سر کردم .با که اين درد بگویم؟!که جفا جوست هنوز
تا دل ناله جانسوز بر آرم همه عمر .همچو چنگم سر غم بر سر زانوست هنوز
باهمه زخم که سیمین بدل از او دارد
 با دوست هاشان که بودم اول به خیالِ دوست های خودم پناه بردم. تا کمی خیال آمد جلوی چشم، واقعیتِ گندش حواسم را جمع کرد. تحفه ای هم نبودیم. وقتی در جمع های دوستی به دوستان و در خانه به خانواده احساس تعلقی نباشد چه بر سرِ آدم می آید؟ احساس تک افتادگی می کنم. ترسم از قعرِ اين تک افتادگی است. از بی انتهاییِ تنهایی. پیشِ هر کس بیش از آن که بروز بدهم پنهان می کنم. مجاب شده ام حتی پنهانی ها را بیشتر به رابطه بکشانم و عذابم بدهم. امشب که تنهایی، بیدادادنه، ب
بسم الله الرحمن الرحیمخب یکی هم نیست بگه چرا?! واقعا چرا چون می کنید?! بابا محض رضای خدا یک مقدار اين مقالات فلسفی و ترجمه ها رو روون تر بنویسید. یک عدد مبتدی اگر بخواد بخونه . دیوونه شدم رسما. اه .حالا سوای از غرهای بالا، باید بگویم خداجان ممنون. خیلی ممنون. قشنگ صاف گذاشتی توی کاسه ام. انتظار گدا چندتایی پول خرده بود ولی اوستاکریم پول خرد در مرامش نیست. یک یاری درسته گذاشت توی کاسه ام. می دانید از چه حرف می زنم? از سیب کال پست قبلی صحبت می کنم. س
هم خودم و هم خودش خوب می دانستیم که دوستش دارم و حس خوب و عاشقانه ای در وجودم برایش موج میزد.   
اما پس از مدتی نچندان کوتاه قول های خودش را هم فراموش کرد حرف هایش، علاقه اش احساسش و عشقی که در قلبش همگام شده بود.
نمیدانم اين دم آخری از چه کسی طلبکار بود  یا میخواست با چه کسی بی حساب شود  
که در یکی از پست های اينستاگرامش نوشته بود  مجبور نیستیم کسانی که دوستمون دارند رو دوست داشته باشیم"
فرض میگیریم مخاطب حرفش من بودم.    اگر من در شرایط
رد خون را نگیر.
وقتی به خراش هایِ موربی که به موازات یکدیگر روحم را شکافته اند میرسی، رنگ نگاهت را دوست ندارم عزیز. از وهم رنج آلودی که در مردمک هایت دو دو می‌زند، دست هایم مشت می‌شوند. اما به خاطر دارم که تو را به جای چه شب ها و روزهایی دوست داشته ام، محبوب من. پس از آن لبخند کش آمده ام تعجب نکن.
تعجب نکن وقتی علی‌رغم گفته ام، رد خون را گرفتی، چیزی نگفتم.
وقتی دستت را روی شیارهای خون آلود روحم کشیدی، لب هایم را روی هم فشردم تا ناله ی دردناکم آسم
یک ماه پیش که داشتم با مهیار برنامه اين سفر را می چیدم هیچوقت فکر نمیکردم یه چنين حالی داشته باشم موقع سفر. آخر چند وقت روز پیش دیدم که انگار عاشق شده است حالم واقعا بد شد وقتی اين موضوع رو فهمیدم شروع کردم به بحث کردن باهاش و او مدام تکرار میکرد که الان دیگر کاري از دست من بر نمیاید و برو پیش روانشناس و حل کن اين وابستگیت به من را. اين مقصود تمام جملاتش بود راست میگفت ما قرار بود کم کم از هم جدا شویم و الان اين کم کم ها حدود یک سال شده است. آخر چط
من و دندون موشی اوایل کووید اشنا شدیم.من سانتر کووید بودم که نامزد کردیم.حالا که عروسی کردیم هم سانتر کوویدم.بعد از یک هفته مرخصی ازدواج تو اولین کشیکم دارم از خستگی له میشم.سال پایینی هایی که کار بلد نیستن و سال بالایی که واسه هیچ کاري از پاویون بیرون نمیزنه.یاد فروردین افتادم همین بیمارستان و سانتر کووید.من سال یکی و یه کشیک کاملا یه نفره با تعداد ادمیت وحشتناک.حالا هم از خستگی پاهامو حس نمیکنم..حالا نمیدونم اين زجر و خستگی و بی خوا
من وقتی در کلاس دوم بودم یک دوست دیوانه ای داشتمی که توی مدرسه به آن پروفسور
می گفتند ولی آن در مدرسه همیشه جواب معلمان را میداد من یادم است که در کلاس دوم یکی از بچه ها خورشید ویکی از بچه ها مآه بود و آن دوستم ماه شد خلاصه اين داستانی بود که من آن را خیلی دوست داشتم واز آن دوستم ممنونم که هالا بهترین دوست من صدراست و تا الآن که کلاس پنجم هستم دوست عزیز من است و آن الان بیمار است دعا کنید خوب بشود 
 
 
 
هرچقدر بیشتر می گذرد میفهمم برای اين حجم از دلتنگی برنامه ریزی نکرده بودم ، تسکینی کنار نگذاشته بودم، حسابش را نمیکردم اينقدر بیش از توقع ام ظاهر شود. به گمانم آدم از تنها چیزی که در خودش خبر ندارد همین استزور بازوی دوست داشتنش
-مریم قهرمانلو-
با دو انگشت روی شانه‌ام زد. با ترس پریدم. فکر کردم جیرجیرک نشسته روی شانه‌ام. با صدای بچگانه و آرام گفت sorry. چیزی نگفتم. دوباره گفت sorry. گفتم it's over now. نمی‌خواستم بگویم it is ok. برای اينکه it was not ok. دوباره گفت sorry. نمیتواند مثل آدم معذرت بخواهد. لحنش شبیه بچه‌ای بود که با لج یک کلمه را پنجاه و پنج بار تکرار می‌کند تا به خواسته‌اش برسد. باز گفت sorry. چیزی نگفتم. دستش را از پشت دور شانه‌ام حلقه کرد. من به راه رفتن ادامه دادم. هنوز داشت میگفت sorry. گفتم just don
دقیقا تا همین پنج دقیقه ی پیش ، پر از جمله و کلمه بودم . نميدانستم حتی کدامشان را بنویسم . وقتی پرتقالم را پوست میگرفتم با خودم گفتم اين پست آنقدر طولانی میشود که کسی حوصله ی خواندنش را ندارد ! اما حالا تقریبا بدون هیچ فکر و زمینه ای دارم تایپ میکنم . 
دیشب ، با عموها و عمه جان پایین خانه ی مادرجان بودیم . سال را باهم تحویل کردیم :) لبخند روی لب همه مان بود . فکر میکردم انگیزه ای برای سال جدید ندارم اما دیشب خوشحال تر از هر وقتی بودم . 
حتی وقتی عمو
من رفته بودم که نیام دیگه.هفته پیش همینجوری اومدم سر بزنم یهو با کلی نظر مواجه شدمفک کن یکی از دوستات که سال اول کارشناسی انصراف داده بود رفته بود و چند سال ازش بی خبر بودم و تنها شماره ای که ازش داشتم خاموش بود
کلی پیام داده بود حالا منم چند روز سر نزده بودم
خلاصه ایمیل دادم بهش و شمارمو گذاشتم براش
باز من چند روز منتظر 
که چهارشنبه پیام داد و خلاصه به هم رسیدیم
میگم بهش وبلاگ منو چطوری پیدا کردی؟
میگه یه بهشت یادم بود سرچ کردم
*امروز یعنی دی
از یک جاهایی به بعد ، زندگی جوری می افتد توی سرازیری مسخرگی که مجبوری پشت گوش بیندازی و به یادت نیاوری که اگر آن روز مادرت مرا برایت نپسندیده بود و من به جای تو به خواستگار ِ بعدی ام جواب مثبت داده بودم ، حالا به جای اينکه اين همه عاشق ِ سینه‌چاکت باشم ، من یکی دیگر را دوست داشتم و تو یکی دیگر را !

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

وحید اکبری Electrobot کمیته کتاب و کتابخوانی دبیرستان شهید صدوقی دانلود کتاب دانلود فیلم و سریال روایات پراکنده شعر وادب فارسی لوازمیدکی دنا Mehdi Esmaeili اتوبار