نتایج جستجو برای عبارت :

يک متن خيلي کوتاه که اگر من اسکيمو بودم

آلبرکامو در افسانۀ سیزیف نوشت:هیچ عشقی اصیل نیست،مگر آن عشقی که استثنایی و کوتاه مدت باشد.»
وقتی اولین بار این جمله را خواندم گنجشکک ِ دردانۀ تو بودم، بالهایم را جمع کرده بودم و چمباتمه زده بودم وسط قلبت. وقتی برای اولین بار تمام ِ یک قلب ِ عزیز را به تصرف درآورده بودم، با دیدن ِ کلمۀ کوتاه مدت» لجم گرفت. این نویسنده های دوزاری اصلا کی باشند که بخواهند برای ِمالکیت ِ ارزشمند ِ من مدت تعیین کنند؟ همان لحظه مداد را برداشتم و کلمۀ مشمئزکنندۀ
وقتی خیلی کوچک بودم اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم ، هنوز جعبه قدیمی و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود به خوبی در خاطرم مانده.
قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمیرسید ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف میزد می ایستادم و گوش میکردم و لذت میبردم.
بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه جادویی زندگی می کند که همه چیز را می داند. اسم این موجود اطلاعات لطفآ بود ، و به همه سوالها پاسخ می داد. ساعت درست را می دانست و شما
+ اگه من تئوری آمار رو کامل خونده‌بودم و به تسلط رسیده‌بودم، شک نکنید امتحانی که منحل می‌شد همون بود. :|
+ یک ترم گذشت و در همین مدت کوتاه، برای بار دوم، حس غم و ناراحتی از لغو و تعویق امتحان گرفتم. این یعنی راهم رو درست دارم می‌رم. :)
 
کوتاه کننده های لینک ایرانی اکستنشن کوتاه کننده لینک ربات کوتاه کننده لینک جایگزین های کوتاه کننده لینک بیتلی اطلاعات بیشتر راجع هر کدام از این سرویس ها
کوتاه کننده لینک این روزها خیلی به در د میخورد
مخصوصا اگر در زمینه های مرتبط با دیجیتال مارکتینگ کار می کنید
 
برای استفاده از انها کاف یاست با یک ایمیل عضو شوید
آمار کلیک و موقعیت را هم نمایش میدهند
 
 
بهترین کوتاه کننده های لینک رایگان خارجی
 
 
تمامِ راه
فکر اتصال اندیشه ی آب به آینه بودم.
صحبتِ تو
نشناختنِ سر از پا بود،
من فکرِ فردای هنوز نیامده بودم!
قرار بود لباس های زمستانی ام
دست های تو باشند؛
باران زد و باد ریخت بر سرم خاکِ حنجره ها را،
قرار عاشقانه ی آب و آینه را،
من بهم زده بودم!چقدر به سنگ ها اعتماد هست؟
آیا هست؟!
کِنار هم، من هفت - سنگ را چیده بودم!
 
/.///-/
از لحظه اول با خودم گفته بودم به محض رسیدن شروع می کنم به درد دل و کلی حرف آماده کرده بودم که رو به گنبدش بگم. تمام کسانی که التماس دعا گفته بودن جلوی چشمم بودن. اول از همه خودم پر از حرف بودم و کلی خواسته داشتم ازش.
ولی وقتی که رسیدم فقط یاد این یه بیت افتادم:
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
 
 
سه تا گربه دیدم . دیشب توی تاریکی کوچه مان سه تا گربه دیدم .از غصه های دلم و برای پرت کردن حواس مجروح خودم،قصد کرده بودم سالاد زمستانی درست کنم. لوازم سنگینش را خریده بودم و می رفتم سمت خانه، گل کلم و هویج و کرفس و اینطور چیزها . گربه ها جزء لاینفک محله ی ما هستند . اما این سه تا فرق داشتند، هر سه یک شکل و یک رنگ و یک اندازه بودند و در قاب نگاه من این طور جانمایی شده بودند : اولی داشت استخوان گردنی را که از پلاستیک زباله ها بیرون کشیده بود می لی
زهر بودم امشب.آگاهانه آگاهانه.مار بودم.خزیدم.نیش زدم.درد پاشیدم.حال گرفتم.تلخ بودم،تلخ بودم تلخ بودم.آخ از وقتایی که عصبانیم.کاش سلام میکردم بهش.جدی.کاش زود قضاوت نمی کردم.کاش دلشُ نمی شدم.در هر صورت.غم دار شد دل خودمم.اومدم نشستم قلپ قلپ قهوه ی تلخ و بدمزمو خوردم.ابی گوش کردم.حتی دو سه تا گوله اشک چکید از چشمم.ولی بدجنس شده بودم امشب.تو دلم هی گفتم دلم نسوزه براش.این به اون درِ فلان کارش.بدجنسیمو نشستم هی واسه خودم ت
نمیدانم او را یادتان هست یا نه.یک بار درباره اش خیلی کوتاه اینجا نوشته بودم. حالا بعد از این همه سال دوباره بازگشته است دوباره به سراغم آمده! هنوز فراموشم نکردههنوز دوستم دارد و هنوز برای شنیدن دوستت دارم آماده ی جنگیدن است!
 خواب دیدم
  در دریا بودم
  دریای پر موج
 دریای متلاطم.
 باد های پشت سر هم،
 خوف ناک بود وصف حالم.
 ترسیده بودم.
 دلبسته ی دریا بودم
 ولی
 ترسیده بودم.
 کشتی آمد.
 حالا،
 سوار بر کشتی بودم.
 کشتی که یک پهلویش،
 شکسته بود.
 مرا برد
 برد
 از میان موج هایی
 که
 پی در پی می آمدند،
 برد
 و
 به ساحل رساند.
 چه آرامش عجیبی داشت
 رسیدنم به ساحل.
 بلند شدم.
 دوباره خوابیدم.
 باز همین خواب را دیدم.
 با این تفاوت که این بار
 با همان کشتی،
 دوست
تنهایی سفر کردن وقتی شروع می شود که آدم بفهمد برای خوشحال بودن و خوش گذراندن به کس دیگه ای احتیاج ندارد. بداند نیازی نیست برای داشتن یک حس خوب، دست به دامان کس دیگری شود.
آدم اول باید بتواند از بودن با خودش لذت ببرد. خودش را دوست بدارد. گاهی با خودش بخندد. و طلسم تنهایی که نمی‌شود را بشکند.!
یکی از روزهای پاییزی که تحت فشار بی‌حوصلگی زیاد و روزمرگی‌های کسل کننده بودم، تصمیم گرفتم بدون همراه داشتن هیچکس و فقط همراه خدایم یک سفر کوتاه و ن
سلام بعد از مدت خیلی طولانی .
خب یه مرخصی نسبتا کوتاه ولی مفید دیگه
یه سفارش خیلی کوچیک و کار راه انداز تونستم بگیرم که توی این مدت کمی که خونه بودم و وقت داشتم بتونم انجام بدم 
یه برنامه برای مدیریت یه آموزشگاه موسیقی که براشون کارای ثبتنام و مدیریت هزینه های شهریه و هزینه های خودشون رو انجام بده
که در ادامه یه مقدار درموردش توضیح میدم
ادامه مطلب
یه ساختمون چند طبقه بود مثل پاساژهای قدیمی وسطش خالی بود، به شکل بالکن.من طبقات پایین تر بودم، شاید طبقۀ اول (غیر از همکف).
همرزمم، طبقۀ چهارم.
پشت بالکن پناه گرفته بودم. و هر از گاهی سرم رو بالا می آوردم و نگاه می کردم.
دوستم از اون بالا با دشمن درگیر بود. نیروهای دشمن هم هم طبقات وسط من اون بودن.
من هر از گاهی سرم رو از پشت دیوار در می آوردم و گرای نیروهای دشمن رو که سرشون رو برای زدن دوستم می آوردن بالا رو بهش میدادم و اون می زدشون.
لحظاتی بیشتر
این سرگردانی، این بی تو بودن، این تنهایی، سخت است. امانمان را بریده است ولی امیدمان را نه.
 
روزها می‌گذرند و ما همینطور غرق می‌شویم، نه که امروز نجات پیدا کنیم و فردا باز غرق شویم، نه، هی غرق‌تر می‌شویم. انگار هرچه دست و پا می‌زنیم در جهت عکس حرکت می‌کنیم. به دنبال یک دستیم، یه دست راه‌گشا یک دست گره‌گشا یک دست نورانی.
 
آسمان با تمام وسعت بر ما تنگ شده و زمین انگار از دستمان خسته‌ است. نکند او هم دلش تنگ است؟ نکند او هم هرچه دست و پا می‌ز
به چهره اش می نگرم، مردی جوان و پرشور و با صورتی روشن ودلگرم؛ که شورِ جوانی را به من نوید میداد. من با اشتیاق او را نگریستم و درانتظارِ رسیدن به او بودم. به چهره ی مادرم و شورِ مهربانی اش نگریستم. پدرم را دیدم که با قامت بلند و موهای مشکی پرپشت کار می کند و چند خانوار را زندگی می بخشد و من افتخار کردم. بی وقفه به اطراف چشم دوخته بودم و منتظرِ روزی جدید بودم که بدانم چه میگذرد. چندین سال گذشت؛ آن مرد رویاهایم دوران جوانی اش را گذراند و من ننگریستم.
الوهیمی میگه تو دیگه قیمت نده
میگم جدیدا خوب شدم که، مدل خیریه قیمت نمیدم دیگه
میگه حالا هم که قیمت رو بهتر کردی، اینقدر امتیاز میدی که پدر بچه ها در میاد اجرا کنن
یه ده دقیقه ای صحبت کردیم
آخرش گفت بحث اینه که مردم از تو سو استفاده میکنن
این یه قلمو راست میگفت
خودمم احساس میکنم یه وقتایی، یه کسایی، اصلا از عمد نمیرن سراغ الوهیمی و میان سراغ من چون میدونن من خیلی کوتاه میام
اخلاق خوبی بود، دوستش داشتم
ظاهرا باید کنارش بذارم.
******************************
من پیشش نیستم و نمیتونم کاری براش بکنم , منی که هر وقت ناراحت بود سعی میکردم حالشو بهتر کنم , حتی وقتی خودم ناراحتش کرده بودم , دیگه واقعا یاد گرفته بودم وقتی ناراحته چیکار کنم که بهتر بشه حالش .
ولی الان چی ؟ حتی نباید باهاش حرف بزنم .
نفسم درست حسابی بالا نمیاد , سینه ام تنگ شده .
 
کوتاه قامتان انسان هایی هستند باهوش و زرنگ ، مردان و ن کوتاه قامت بسیار سخت کوش هستند ولی با توجه به فیزیک بدنی آن ها ، مردم آن ها را قبول ندارند و یک از مشکلات کوتاه قامتان عدم توانایی در استفاده  از سایر خدمات شهری مثل اتوبوس ها دکمه های آسانسور و عابربانک ها و .  . آنها در ایجاد گروه های اجتماعی هم دچار مشکل هستند و مسولان کمک آن چه نانی به آن ها نکردند . و هیچ ارگانی نیست که به آنها کمک کند .
 
 انجمن کوتاه قامتان
شب هنوز نرفته اما تو چرا بیداری؟نکنه این همه دردو تو میخوای برداری؟تو که گفتی همه شب من توی خوابت هستمکاشکی امشب خود من چشم تو رو می بستممن به دستای خدا خیره شدم معجزه کردمعنی معجزشو زود به قلبم برگردجاده تحویل بهاره حالمو زیبا کنروی دنیای منو به روی عشقت وا کنکاشکی امشب مث ماهی توی تنگت بودممث سالای گذشته مات و گنگت بودمکاشکی امشب مث عشقای تو کوتاه میشداون که باید برسه این دفعه پیدا میشد

ترانه:از فرزاد حسنی
پ.ن:فقط خواستم بعنوان یه هوادار
امروز موهامو آمبره کردم . برای اولین بار بود چون هیچوقت تا الان هایلایت انجام نداده بودم.
یه تجربه خییییلی جالب و جدید بود .هرچند یکم اذیت شدم و تقریبا میتونم بگم هشت ساعتی توی اون شلوغی آرایشگاه زیر دست آرایشگر بودم اما اون موهای خوشرنگ ابریشمی و شکل جدیدم توی آیینه تموم خستگی رو از تنم دراورد ^_^
+خیلی خوشحالم چون تغییر تقریبا خیلی مثبتی کردم عشق جانمم نگم ک چقدر تعریف کرد و خوشحال شد با بوی موهای خوب و نرم و خوشبو و خوش رنگ و با هزار تا حس خو
آخر کلاس نشسته بودم که با صدای صلوات طلاب از خواب بیدار شدم.بلند شدم و به طرف درب خروجی که پشت سرم بود حرکت کردم هنوز چند قدمی نرفته بودم که صدای استاد بلند شد:کجا می روی ؟برگشتم سرجایم نشستم استاد گفت:از همه دیرتر می آیی واز همه زودتر می روی وتفاوت صلواتی که برای تمام شدن کلاس می فرستند با صلواتی که برای نام حضرت محمد(ص)می فرستند راتشخیص نمی دهی با این وضعیت به کجا می خواهی برسی؟کل کلاس خندیدندو  من تازه فهمیدم استاد نام حضرت محمد(ص) را گفته ب
دیشب با یک دوست قدیمی حرف زدم. بازماندۀ ارزشمندی از گذشتۀ درخشانم،که وجودش به من یاد آوری میکرد ، زمانی وجود داشتم.»
از روزگارم پرسید اما حقیقتش از بازگو کردن حقیقت ترسیدم. شاید به این دلیل که میدانستم هیچوقت رفیق خیرخواهی نبود و غم روزگار گفتن به او چندان حاصلی نداشت.شاید هم یادآوری ِ جزییات ِ باتلاق متعفنی که درآن دست و پا میزدم،برای خودم هم زیاد خوشایند نبود.
نمی دانم چرا اما انگار همان دلیل محکم و مرموزی که مرا از لمس دکمه های کیبورد به
کوتاه کننده لینک ریزی چیست؟
کوتاه کننده لینک ریزی یک سرویس رایگان است که با آن میتوانید لینک های طولانی خود را به یک لینک کوتاه تبدیل کنید تا به راحتی آن‌ها را به اشتراک بگذارید. ریزی علاوه بر کوتاه کردن لینک های شما، امکان کسب درآمد به ازای هر بازدید از لینک های کوتاه شده را به شما میدهد. برای کسب درآمد ابتدا به صورت رایگان ثبت نام کنید، سپس لینک کوتاه کنید و لینک های خود را به اشتراک بگذارید تا به ازای هر بازدید از آن ها به درآمد شما اضافه
کوتاه کننده لینک ریزی چیست؟
کوتاه کننده لینک ریزی یک سرویس رایگان است که با آن میتوانید لینک های طولانی خود را به یک لینک کوتاه تبدیل کنید تا به راحتی آن‌ها را به اشتراک بگذارید. ریزی علاوه بر کوتاه کردن لینک های شما، امکان کسب درآمد به ازای هر بازدید از لینک های کوتاه شده را به شما میدهد. برای کسب درآمد ابتدا به صورت رایگان ثبت نام کنید، سپس لینک کوتاه کنید و لینک های خود را به اشتراک بگذارید تا به ازای هر بازدید از آن ها به درآمد شما اضافه
برای خودم و خواهرم و مامانم پالتو دوختم برای یکی که دوسش دارم ولی همیشه یه عالم مهربونی ازش طلبکار بودم هم یه لباس دوختم یه ماشین نمدی با آقا حسین دوختیم از یه بنده خدایی هم که از اونم همیشه طلبکار بودم و متهم میکردم به تبعیض بین من و خواهرم، عذرخواهی کردم. به یه عزیز دیگه ای هم که همیشه  بهش کم توجهی میکردم زنگ زدم و بهش گفتم خیلی برام عزیزه.
 
راهی یادگرفته زندگی خیلی کوتاهه
میشه خوب گذروندش
گذاشتم مدتی از فوت علی انصاریان بگذره و بعد این رو بنویسم.
من نه فوتبالی بودم نه یه دونه از فیلم یا سریال هاش رو دیده بودم.
ولی اون فصل شام ایرانی رو دیدم.
اون موقع که قسمت علی انصاریان رو میدیدم واقن برام دوران خیلی خیلی سختی بود و فقط شوخی های علی انصاریان و بقیه افراد اون تیم بود که باعث میشد من از مشکلاتم دور بشم و از ته دلم بخندم و مشکلمو فراموش کنم.
همیشه آدمایی مثل علی انصاریان رو از ته قلبم دوست داشتم و خودم هم مثل اینجور آدما همیشه سعی
بعد من زانوانم بغل گرفته بودم، سرم را کج، به قله‌ی در آغوش گرفته ام تکیه داده بودم و نگاه میکردم. در دنیایی که ساخته بودم نه انقدر دور و نه انقدر محو بود. منتظر ماندم. نگاه کردم. گوش دادم. حرف زدم و تمام شد. یا شاید هم نشد. ساعت ها گذشت و نگذشت. فرصت ما محدود است. نمیتوانم راه بیوفتم. همه چیز از هم میپاشد. خاصیتش همین است. رمزگشایی این نوشته باشد برای وقتی دیگر. شاید.
و باز هم این تیتر زیبا.
 
تو زندگیم خیلی شده که آدمای بیخودی رو راه بدم.
و بعد خودمو محدود کنم که ازشون خلاص نشم و بهشون اجازه بدم که آزارم بدن.
و بعد الان
چند وقتیه که دارم ادمای بیخود رو کنار میذارم.
به معنای واقعی کلمه.
تو این ترم دو تا از ادم های مزخرف رو کنار گذاشتم.
یکی از بچه ها که ۲ سال باهاش هم اتاقی بودم.
بشدت خودخواه بود و فقط به خودش فکر میکرد.
تنها کاری که برام تو این دوسال کرد این بود که با استاد صحبت کرد مقاله مو قبول کنه. و من بار ها حر
امروز وقتی نشسته بودم کتاب می‌خوندم مامان اومد داخل و با ذوق گفت بیا برات زیرشلواری گرفتم.پوشیدم.خیلی قشنگ و نرم بود.مامان گفت بپوشمش و دیگه اون کوفتی رو بندازم دور(منظورش یه شلوار بود که توی خونه ‌تی از انباری پیداش کرده بودم و طی این چندماه بی وقفه می‌پوشیدمش).هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم به درجه‌ای از تواضع و حس استغنا برسم که بدون اینکه درخواستی بکنم بهم چیزی بدن و خواهش کنن ازش استفاده کنم.در کمد رو باز کردم و شلوار رو انداختم کنار تیشرت
بسم الله الرحمن الرحیمهر چه پیش می رود اندازه قدم هایش بلندتر می شود. یکی هم نیست بزند سر شانه اش و بگوید: هی با تو ام? کجا با این همه دستپاچگی? روزهای ۲۶ سالگی را می گویم. با این که هیچ وقت، تصور خاصی نسبت به هیچ سنی نداشته ام و هیچ حس خاصی با سن مشخصی تو ذهنم گره نخورده، ولی خاطرم هست آن موقع ها که کوچکتر بودم، گمان می کردم ۲۶ باید برای سن یک آدم عدد بزرگی باشد. یعنی انتظارم بود کسی که به ۲۶ و ۲۷ رسیده باشد، لابد خیلی خیلی بزرگ شده است. حالا ولی او

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

وبلاگ شخصی وحید معصومی فایل سنتر بازی سیاهچال در کافه بازار دستگاه دسته بندی پودری لحظه های معمارانه اکسس پوینت وایرلس دانلود آهنگ جدید بیوگرافی حسین مداحی انجمن علمی دانشجویی نانو دانشگاه صنعتی ارومیه