نتایج جستجو برای عبارت :

نثر ساده کوتاه داستان شعر میوه هنر

داستان شعر را به نثر ساده بنویسید میوه ی هنر
داستان  صفحه 84 کتاب نگارش فارسی ششم
داستان شعر را به نثر ساده بنویسید میوه ی هنر صفحه 84 کتاب نگارش فارسی ششم
با سلام خدمت دوستان عزیز ما تنها چیزی که پیدا کردیم این گونه بود که در یک قطعه در باغ از دستم تبر درخت سپیدار گریه کرد گفت اگر تو میوه نمی دهی باید تورا قطع شوی اگر شب و روزت را به راحتی بگذرانید در روز قیامت باید جواب پس بدهیم.دوستان عزیز شما اگر متنی راجب این موضوع نوشته اید برای ما بفرستید ت
قول مشهوری است که داستان نویس برجسته کترین منسفیلد چند بار کوشید تا رمان بنویسد، اما هیچ یک از تلاش های او قرین موفقیت نشد. همچنین در بسیاری از کتاب های مربوط به ادبیات داستانی از نویسنده برجسته امریکایی ویلیام فاکنر نقل قول شده که نوشتن داستان کوتاه، به مراتب طاقت فرساتر از نوشتن رمان است. در نگاه اول- و شاید به خصوص از نگاه بسیاری از داستان نویسان امروز ما- این هر دو قول چه بسا بسیار شگفت آور باشد.
ادامه مطلب
به دنبال چیزی هستید که بتوانید در این فصل تعطیلات خود را به خود اختصاص دهید؟ (تنها هدیه ای که واقعاً مهم است) از انتشارات Hingston & Olsen موجود است ، این تقویم ظهور داستان کوتاه برای نویسندگان و خوانندگان مناسب است و فقط 60 دلار کانادا (کمتر از 50 دلار) ، بنابراین احتمالاً در خود شما "رفتار یو" کنید. " دامنه قیمت.
پس چه شده است یک داستان کوتاه تقویم ظهور؟ خوب ، این شامل 25 داستان کوتاه است ، و شما یک روز در روز از 1 دسامبر تا روز کریسمس را باز کرده و می خوا
گویند عارفی قصد حج کرد. فرزندش از او پرسید: پدر کجا می خواهی بروی؟ پدر گفت: به خانه خدایم. پسر به تصور آن که هر کس به خانه خدا می رود، او را هم می بیند! پرسید: پدر! چرا مرا با خود نمی بری؟ گفت: مناسب تو نیست. پسر گریه سر داد. پدر را رقت دست داد و او را با خود برد. هنگام طواف پسر پرسید: پس خدای ما کجاست؟ پدر گفت: خدا در آسمان است. پسر بیفتاد و بمرد! پدر وحشت زده فریاد برآورد: آه ! پسرم چه شد؟ آه فرزندم کجا رفت؟ از گوشه خانه صدایی شنید که می گفت: تو به زیارت خ
چون خدای تبارک و تعالی خواست جان ابراهیم را بگیرد ملک الموت را فرستاد و او گفت: یا ابراهیم درود بر تو. ابراهیم فرمود: ای عزرائیل برای دیدن من آمدی یا برای مرگم؟ گفت: برای مرگ و باید اجابت کنی. ابراهیم گفت: دیدی که دوستی دوست خود را بمیراند؟ خطاب آمد: ای عزرائیل به ابراهیم بگو: دوستی را دیدی که ملاقات دوستش را بد بدارد؟ براستی که هر دوستی خواهان ملاقات دوست است.
مرد هدیه ای که چند لحظه پیش از خانمی گرفته بود را محکم به سینه اش چسبانیده بود و طول خیابان را طی می کرد. به فکرش افتاد، این یادگاری را برای همیشه نگهداری کند. ولی از حواس پرتی و شگی خودش می ترسید. توی مسیر همش به این فکر می کرد که چگونه از این هدیه ارزشمند مراقبت کند. فکری به ذهنش رسید. وارد خانه که شد هدیه را جلوی سینه اش گرفت و گفت: (تقدیم به همسر عزیزم) همسرش تا آخر عمر، آن هدیه را مثل تکه ای از بدن خودش مواظبت می کرد.
روزی ابلیس نزد فرعون رفت. فرعون خوشه‌ای انگور در دست داشت و تناول می‌کرد. ابلیس گفت: آیا می‌توانی این خوشه انگور تازه را به مروارید تبدیل کنی؟ فرعون گفت: نه. ابلیس به لطایف‌الحیل و سحر و جادو، آن خوشه انگور را به خوشه‌ای مروارید تبدیل کرد. فرعون تعجب کرد و گفت: احسنت! عجب استاد ماهری هستی. ابلیس خود را به فرعون نزدیک کرد و یک پس گردنی به او زد و گفت: مرا با این استادی و مهارت حتی به بندگی قبول نکردند، آن وقت تو با این حماقت، ادعای خدایی می‌کنی
خورشید غروب کرده بود. مرد از فرط خستگی و سرما بی رمق روی زمین افتاد. نیمه شب از شدت تشنگی در خواب نالید. گل ساقه اش را خم کرد و قطره های شبنم را در دهان مرد غلتاند. علف های سبز اطراف مرد رشد کردند تا گرمش کنند و خوررشید صبحگاهی آنقدر بر بدنش تابید تا گرمش کرد. مرد غلتید تا بیدار شود. با این کار علفها را زیر بدنش له کرد و با دستش ساقه گل را شکست و چشمش که به خورشید افتاد گفت: ای لعنت به این خورشید، باز هم امروز هوا گرم است».
پسر به دختر گفت: متن زیبایی است، تا من بروم آبی به صورتم بزنم تو آن را بخوان. در آن متن نوشته شده بود: خانم زرنگ! از این به بعد با هیچ پسری دوست نشو، اگر هم شدی، پیشنهاد رفتن به رستوران را قبول نکن! حالا این دفعه پول ناهار را حساب کن تا دفعه دیگر هوس دوستی با پسران و غذای مجانی نکنی! با این حال غذای خوشمزه ای بود. مرسی!
پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می داد. از او پرسید: آیا سردت نیست؟ نگهبان پیر گفت: چرا ای پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم. پادشاه گفت: من الان داخل قصر می روم و می گویم یکی از لباس های گرم مرا را برایت بیاورند. نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه وعده اش را فراموش کرد. صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند، در حالی که در کنارش
روزی ابوریحان درس به شاگردان می گفت که خونریز و قاتلی پای به محل درس و بحث نهاد. شاگردان با خشم به او می نگریستند و در دل هزار دشنام به او می دادند که چرا مزاحم آموختن آنها شده است. آن مرد رسوا روی به حکیم نموده چند سئوال ساده نمود و رفت. فردای آن روز، شاعری مدیحه سرای دربار، پای به محل درس گذارده تا سئوالی از حکیم بپرسد. شاگردان به احترامش برخاستند و او را مشایعت نموده تا به پای صندلی استاد برسد. دیدند از استاد خبری نیست. هر طرف را نظر کردند، اثر
تاجری قبل از عزیمت به سفری طولانی با همسرش خداحافظی کرد. همسرش گفت: تو هیچ وقت هدیه ای قابل برایم نیاوردی. مرد جواب داد: امان از دست شما زنهای نا شکر! هر چه که من به تو داده ام ارزش سالها کار داشته است. چه چیز دیگر می توانم به تو بدهم؟ زن گفت: چیزی که به زیبایی خود من باشد. سفر مرد 2 سال طول کشید و زن منتظر هدیه اش بود. عاقبت شوهرش از سفر بازگشت و گفت: بالاخره چیزی پیدا کردم که به زیبایی توست. البته بر ناسپاسی تو گریستم اما به این نتیجه رسیدم که آن چیز
نگهبانی می دید هر هفته یک پیرزن یک قایق موتوری پر از خاک و شن را از این سمت ساحل به آن سمت ساحل می برد. نگهبان هر چه داخل قایق را وارسی می کرد، چیزی جز خاک و شن بی ارزش پیدا نمی کرد. چند سال بعد وقتی نگهبان بازنشست شد، به آن سوی ساحل رفت و سراغ پیرزن را گرفت و از او پرسید: تو اکنون زن بسیار ثروتمندی هستی. من در تعجبم که چگونه با جابه جا کردن خاک و شن بی ارزش موفق شدی این همه ثروت برای خود جمع کنی. لطفا به من بگو راز تجارت تو در چیست؟ پیرزن با حیرت به ن
پادشاه ایران جمشید، شب بیست و نهم فروردین، در خواب دید ایران را آذین بسته اند اما هیچ کس را نمی شناخت. آدمها تن پوش دیگری داشتند. همه می دویدند، یکی گفت: اینجا چرا ایستاده ای؟! جشن نوروز به زودی فرا می رسد باید آن را با خویشاوندانت پاس بداری. جمشید با تعجب گفت: فردا جشن نوروز را آغاز می کنم. چرا امروز می دوید؟ آن مرد گفت: جمشید ده هزار سال پیش این جشن را بر پا نمود. زودتر به خانه ات رو که خویشاوندانت چشم بدر دارند. جمشید از خواب پرید و فهمید جشن نور
پسر به دختر گفت: متن زیبایی است، تا من بروم آبی به صورتم بزنم تو آن را بخوان. در آن متن نوشته شده بود: خانم زرنگ! از این به بعد با هیچ پسری دوست نشو، اگر هم شدی، پیشنهاد رفتن به رستوران را قبول نکن! حالا این دفعه پول ناهار را حساب کن تا دفعه دیگر هوس دوستی با پسران و غذای مجانی نکنی! با این حال غذای خوشمزه ای بود. مرسی!
 . داستان کوتاه
 
داستان کوتاه، روایت نسبتا کوتاهی است که در آن گروه محدودی از شخصیت‌ها در یک صحنه منفرد مشارکت دارند و با وحدت عمل و نشان دادن برشی از زندگی واقعی یا ذهنی در مجموع تاثیر واحدی را القا می‌کنند. از نظر کمی، داستان کوتاه روایتی است کوتاه‌تر از رمان با کمتر از ۱۰ هزار کلمه که حوادث و اشخاص آن محدودندزز و برخلاف رمان که ممکن است تاثیرات متعددی بر خواننده بگذارد، تاثیر واحدی را القا می‌کند؛ بنابراین داستان کوتاه افشرده و خلاصه
در روزگاری نه چندان دور یک هیات از گرجستان برای ملاقات با استالین به مسکو آمده بودند. پس از جلسه استالین متوجه شد که پیپش گم شده است و به همین خاطر از رییس کا.گ.ب خواست تا ببیند آیا کسی از هیات گرجستانی پیپ او را برداشته است یا نه؟ پس از چند ساعت استالین پیپش را در کشوی میزش پیدا کرد و از رییس کا.گ.ب خواست که هیات گرجی را آزاد کند. اما رییس کا.گ.ب گفت: متاسفم رفیق، تقریبا نصف هیات اقرار کرده اند که پیپ را برداشته اند و تعدادی هم موقع بازجویی مرده ا
خانم معلم رو به شاگردهای کلاس اول گفت: بچه ها، حالا هر کس باید آخرین صحنه ای رو که دیروز یا دیشب تو منزلشون دیدن نقاشی کنه. زود باشین بچه های خوب. نیم ساعت بعد خانوم مشغول نمره دادن به نقاشی ها شد، بعضی از بچه ها خانواده شان را مشغول تماشای تلویزیون کشیدند، چند نفری میز شام را کشیدند و . تا اینکه خانم با تعجب به نقاشی یکی از بچه ها خیره شد و پرسید: ببینم کوچولو، تو مطمئنی این صحنه رو توی خونه تون دیدی؟ و کودک شش ساله قسم خورد که دیده، خانوم سری ت
موهای من، کلفتی و ضخامت و پرپشتیش، سه برابر یه دختر سفیده. ما خاورمیانه ایا کلی مو داریم. اینو دو بار دو تا ارایشگر اثبات کردن به من دقیقا سه برابره. برای همین هیچوقت نمیتونم دم اسبی ببندم حتی اگه کوتاه هم باشه.
 
بچه ها من توی این حدود سه سال، دو بار ارایشگاه رفتم و موهام رو کوتاه کردم.
امشب میخوام موهامو خودم کوتاه کنم با یوتیوب! ببینم چی درمیاد! اخه هر بار 45 دلار پولش میشه! 45 دلار! کلا یه دونه خط میبرن. ساده ترین مدل 45 دلاره. که همون trim کردن مو ه
یه روز مسؤول فروش، منشی دفتر و مدیر شرکت برای ناهار به سمت سلف قدم می زدند. یهو یه چراغ جادو روی زمین پیدا می کنن و روی اون رو مالش میدن و غول چراغ ظاهر می شه. غول میگه: من برای هر کدوم از شما یک آرزو برآورده می کنم… منشی می پره جلو و میگه: اول من ، اول من!… من می خوام که توی باهاماس باشم، سوار یه قایق بادبانی شیک باشم و هیچ نگرانی و غمی از دنیا نداشته باشم … پوووف! منشی ناپدید می شه… بعد مسؤول فروش می پره جلو و میگه: حالا من ، حالا من! … من می خوام
داستان نثر ساده کاجستان
درکنار خط های سیم تلفن بیرون از ده دو کاج رشد کردند سال های دراز عابران پیاده آن هارا مانند دوست می دیدند روزی باد پاییزی تندی وزید یکی از کاج ها افتاد و خم شد و روی کاج همسایه اش افتاد به او گفت ای کاج همسایه مرا ببخش  من را
تحمل کن ریشه هایم از خاک بیرون است کاج همسایه با نرمی به او گفت دوستی ما هر دو را از یاد نمی برم ممکن است روزی این اتفاق برای من بیفتد دو ستی آن ها به گوش باد رسید وآرام شد کاج ریشه گرفت ومیوه های هر دو
جمجمه جوان رمانی است نوشته لیلا زارع که اخیراً به فهرست کوتاه داستان های منتشر شده پلیسی در ایران اضافه شده است. به گفته نویسنده این اولین داستان از سری جنایی کارآگاه روزبه افشار است که در آینده ادامه پیدا خواهد کرد. برای علاقه مندان این ژانر شروع فعالیت یک نویسنده جوان در این حوزه قطعاً اتفاق خوبی است.
داستان با کشف استخوان های یک جوان آغاز می شود. با وجود این که هویت مقتول به سرعت افشا می شود، چرخه معمایی داستان تا اواخر آن از حرکت باز نمی ا
یا مجیب دعوه المضطرین
(ای اجابت کننده دعای مضطرین)
 
 
دلم میخواد داستان تخیلی بنویسم :))
یه ایده هیجان انگیز تو ذهنمه. اما از اونجایی که تجربه هام درمورد نوشتن داستان تخیلی موفق نبوه، نمیدونم چه کنم! 
شاید باز هم امتحانش کنم
 
+گفتم کتاب های " پریدخت" و " فعلا خوبم" رو تموم کردم؟ نه نگفتم.
خب. تو پست بعد یه معرفی کوتاه از هرکدوم مینویسم :)
روزی پادشاهی اعلام کرد به کسی که بهترین نقاشی صلح را بکشد، جایزه بزرگی خواهد داد. هنرمندان زیادی نقاشی هایشان را برای پادشاه فرستادند. پادشاه به تمام نقاشی ها نگاه کرد ولی فقط به دوتا از نقاشی ها علاقه مند شد. در نقاشی اول، دریاچه ای آرام با کوه های صاف و بلند بود. بالای کوه ها هم آسمان آبی با ابرهای سفید کشیده شده بود. همه گفتند: این بهترین نقاشی صلح است. در نقاشی دوم هم کوه بود ولی کوهی ناهموار و خشن، در بالای کوه آسمانی خشمگین رعد و برق می زد
همواره در یاد داشته باشید :" بازنویسی نهایی داستان، فرصت خلق مجدد داستان و جای گذاری ایده های جدید و اصلاح و تکمیل جملات ناکام را به شما و خواننده های داستان تان می دهد.اگر بدون بازنویسی و بررسی آخر، داستان را به هر طریق منتشر کنید ممکن است هزار و یک نگاه از شما بازگردد.
وقتی که مرد، حتی یک نفر هم توی محل ما ناراحت نشد. بچه های محل اسمش رو گذاشته بودند مرفه بی درد و بی کس. و این لقب هم چقدر به او می آمد نه زن داشت نه بچه و نه کس و کار درستی. شنیده بودیم که چند تایی برادرزاده و خواهر زاده دارد که آنها هم وقتی دیده بودند آبی از اجاق عمو جان برایشان گرم نمی شود، تنهایش گذاشته بودند. وقتی که مرد، من و سه چهار تا از بچه های محل که می دانستیم ثروت عظیم و بی کرانش بی صاحب می ماند، بدون اینکه بگذاریم کسی از همسایه ها بفهمد،
روزی مرد خسیسی که تمام عمرش را صرف مال اندوزی کرده بود و پول و دارایی زیادی جمع کرده بود قبل از مرگ به زنش گفت: من می خواهم تمامی اموالم را به آن دنیا ببرم. او از زنش قول گرفت که تمامی پول هایش را به همراهش در تابوت دفن کند. زن نیز قول داد که چنین کند. چند روز بعد مرد خسیس دار فانی را وداع کرد. وقتی ماموران کفن و دفن مراسم مخصوص را بجا آوردند و می خواستند تابوت مرد را ببندند و آن را در قبر بگذارند، ناگهان همسرش گفت: صبر کنید. من باید به وصیت شوهر مرح
سایت یک تیر بهترین سایت کوتاه کننده لینک فارسی با دامنه کوتاه میباشد که امکان انتخاب از بین سه دامنه مختلف را دارد همچنین میتوانید برای خودتان دامنه اختصاصی خریداری کنید و لینک های کوتاه خود را با آن دامنه کوتاه کنید همچنین میتوانید لینک های خود را با آدرس اختصاصی کوتاه کنید بر روی آنها رمز عبور بگذارید تاریخ انتقضا تعیین کنید و همچنین لینک هوشمند بسازید تا برای کشور های مختلف ،دستگاه های مختلف مانند موبایل کامپیوتر لپ تاب و یا سیستم عامل
در روزگاری نه چندان دور یک هیات از گرجستان برای ملاقات با استالین به مسکو آمده بودند. پس از جلسه استالین متوجه شد که پیپش گم شده است و به همین خاطر از رییس کا.گ.ب خواست تا ببیند آیا کسی از هیات گرجستانی پیپ او را برداشته است یا نه؟ پس از چند ساعت استالین پیپش را در کشوی میزش پیدا کرد و از رییس کا.گ.ب خواست که هیات گرجی را آزاد کند. اما رییس کا.گ.ب گفت: متاسفم رفیق، تقریبا نصف هیات اقرار کرده اند که پیپ را برداشته اند و تعدادی هم موقع بازجویی مرده ا
در مراسم تودیع پدر پابلو ، کشیشی که ۳۰ سال در کلیسای شهر کوچکی خدمت کرده و بازنشسته شده بود، از یکی‌ از تمداران اهل محل برای سخنرانی دعوت شده بود. در روز موعود، مهمان تمدار تاخیر داشت و بنابراین کشیش تصمیم گرفت کمی‌ برای مستمعین صحبت کند. پشت میکروفن قرار گرفته و گفت: ۳۰ سال قبل وارد این شهر شدم. راستش را بخواهید، اولین کسی‌ که برای اعتراف وارد کلیسا شد، مرا به وحشت انداخت. به ی هایش، باج گیری، رشوه خواری، هوس رانی‌، با محارم

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

نشریه دانشجویی صریر روانشناسی خانواده و جنایی وبررسی مشکلات درجامعه وخانواده یک شاخه گلایل از طرف «مرگ» فعالیت های شورای دانش آموزی کتاب هایی که می خوانم محل ثبت نام لاتاری 2021 گرین کارت آمریکا برنامه های مختلف برای ویندوز و اندروید معرفی بهترین مراکز خدماتی ، درمانی ، تفریحی دانلود کتاب و جزوه و خلاصه کتاب جملات ناب