دوست دارم در جمع باشم.دوست دارم در تمام این جمعها باشم.دوست دارم که دوستهایی داشته باشم و تنها نباشم.
تلاش مي کنم.تلاش مي کنم و باز هم تلاش مي کنم.
در نهایت روزی موفق خواهم شد.روزی مثل اینها مي شوم و در آن روز من تنها کسی خواهم بود که ميدانم رنگم اینجا ناشناختهست.
نمي خواهم پارچه ی ابریشمي باشماشرافی و غمگینمي خواهم کتان باشمبر اندام زنی تنومندکه لب هایشوقت بوسیدن ضربه مي زنندو نگاهشوقت دیدن احاطه مي کندتمامي این روزها دلگیرندمن جغد پیری هستمکه شیشه ای نیافته ام برای تاریکیمي ترسم رویایم به شاخه ها گیر کندمي ترسم بیدار شوم و ببینمزنی هستم در ایرانافسردگی ام طبیعی استاما کاری کن رضا جان پاییز تمام شودنمي دانم اگر مرگ بیایداول گلویم را مي فشاردیا دلم راآن روز کجای خانه نشسته بودمکه مي توانستم آن هم
ميتوانستم پیراهنت باشم. ميتوانستم سقفِ اتاقت باشم؛ که وقتِ بیخوابی و آشفتگی به چشمهایم خیره شوی و فکر کردن از یاد ببری. ميتوانستم جانمازت باشم؛ که سر به پیشانیام بگذاری و با خدایت نیاز بگویی و راز بشنوی. ميتوانستم رختِ خوابت باشم که خواب و بیخوابیات را در ميانِ من آرام گیری. ميتوانستم کفشهایت باشم وقتی توانِ فرار از پاهایت رفته باشد. ميتوانستم خانهٔ درختیات باشم! که وقتی از آدمها بُریدی بیایی پشت به شهر یک گوشه از من
(متن زیر یکی از دستنوشتههای شهید چمران در زمان تحصیل در دانشگاه برکلی آمریکاست)ای خدا ، من باید از نظر علم از همه برتر باشم، تا مبادا که دشمنان مرا از
این راه طعنه زنند. باید به آن سنگدلانی که علم را بهانه کرده و به دیگران
فخر ميفروشند، ثابت کنم که خاک پای من هم نخواهند شد. باید همه آن تیره
دلان مغرور و متکبر را به زانو در آورم، آنگاه خود خاضع ترین و افتاده ترین
مرد روی زمين باشم. ای خدای بزرگ آنها که از تو ميخواهم ، چیزهایی است که
فقط مي
احساس ميکنم همه چیز و همه آدمها چشم شدهاند. منتظرند خطایی از من سر بزند تا چشمها تبدیل به دست شود و دستها دور گردنم حلقه. فشار دهند. محکم. ممتد و شدید. از اشتباه کردن ميترسم چون از تنها شدن ميترسم. به خودم اجازه نميدهم اشتباه کنم. ميخواهم کامل باشم. صحیح. بدون نقص. بدون کمي و کاستی. بدون جوش. بدون چربی. همراه با گارانتی و خدمات پس از فروش باشم. برای همين است، ترسیدهام. از اینکه در مسیر صاف به زمين بخورم. و ميخورم. چون ترسها، آدم
سه شب است که نميتوانم درست و حسابی بخوابم. خوانده بودم که وقتی خوابت نميبرد، در خواب کس دیگری بیداری. یعنی رفتهای در خواب یک بندهخدایی.کابوس یا رویایش شدهای.
سه شب است که کابوس یا رویای کسی شدهام.
دلم ميخواهد که این سه شب در خواب تو بیدار بوده باشم.
دقیقتر بگویم دلم ميخواهد این سه شب را رویای تو بوده باشم.
مثلا با یک لبخند در خوابت بر بالینت بیدار بودهام و تو را نوازش ميکردهام.
یا مثلا کنارت بیدار نشسته بودهام و یک ق
روایتی وجود داره که مي گه حقیر ساعت ۱۷:۳۰ به دنیا اومدم. سوم مهر. امروز بیست و دو سالی مي شود که پا در این خاک گذاشته ام. حال تو بگو چه به دست آورده ای در این بیست و دو سال. در این هشت هزار و سی و شش روز. در این صد و نود و دو هزار و هشتصد و شصت و چهار ساعت چه کرده ای؟ واقعا چه کرده ام؟ اگر همين الان بميرم بهشتی ام یا جهنمي؟ بل الانسان علی نفسه بصیره.
دقیقا نمي دانم باید امروز چه کار کنم. خوشحال باشم؟ ناراحت باشم؟ از اینکه عمرم زیاد مي شود شاد باید بود
استاد معتقد است من نه جسم هستم نه ذهن و نه نفس. حقیقت من همان روحی است که با تمام جهان وحدت دارد و اغلب از آن غافل هستم. اگر به این روح توجه کنم و از آن آگاه شوم با تمام جهان آشتی خواهم کرد. چون در این روح با تمام جهان وحدت خواهم داشت.
من نمي فهمم این روح که استاد از آن سخن مي گوید چیست و چگونه مي توانم با آن وحدت داشته باشم.
اینکه با تمام جهان وحدت داشته باشم هم برایم جالب نیست. من نمي خواهم با داعشی ها وحدت داشته باشم و یا حتی آشتی باشم و آنها را دو
ميدونم دوستم داری. راستش همه ميدونن! از غریبه و آشنا شنیدم که خیلی دوستم داری. بارها عزیزکرده» و دردونه» خطاب شدم. ولی برای من کافی نیست. کاش بیشتر دوستم داشتی. کاش بعضی چیزها رو جور دیگهای تقدیر کرده بودی که من هم بیشتر دوستت داشته باشم. ميتونستی. نخواستی. ميخوام. نميتونم. کاش لااقل اونقدری منِ جنسِ دومي رو آدم حساب ميکردی که توی آیههای کتابت مستقیم خطابم کنی. که هميشه سومشخص نباشم؛ غایب نباشم؛ شبیه وقتهایی که مامان باها
من یک بار عاشقت شدم. یادم نميآید که درست از چه زمانی. ۵ یا ۶ سال پیش بود. نه ميدانستم که عاشقی یعنی چه و نه متوجه شده بودم که دلدادهات هستم. تا اینکه یکبار دوستی گفت، ببین عاشق شدی! عاشق فلانی! و من فهميدم که آن شور و نشاط و کنده شدن از زمين به خاطر عشق است و تو! عجیب دورانی بود. با شکوه! مبارزطلب! از آن موقع هر روز عاشقت شدم. تا آن روز، آن تکینگی! با جزئیات کامل به خاطر دارم. با تمام جزئیات سقوطم بر زمين را درک کردم.
بعد از آن روز، بارها عاشق
حتی یک صفحه هم نخوانده ام. سه شنبه امتحان دارم و این روزها کارم این بوده که کتاب جبرخطی را مي آورده ام کارگاه و مي خوانده ام. بجز دیروز و امروز. دیروز جمعه بود. صبحش داربست بستیم، ظهرش خوابیدم و شبش قسمت چهارم چرنوبیل دیدم.امروز ولی بی حوصله ام. بی انگیزه ام. آنقدر که به بشیر هم که آمده بود داخل کمي زیر کولر خنک بشود هم گفتم که چقدر این چند روز بی حوصله ام. دیشب به عرفان گفتم که احساس مي کنم دچار فرسایش شده ام، احساس فرسودگی مي کنم. به هر حال مدتی
این پست به دلایل شخصی فقط پینوشت داره:
مرسی از این دورهمي که باعث شد ترکش ِ اوضاع و احوالات نابسامان به اینجا اصابت نکنه و کار نابخردانهای اعم از تختهکردن ِ در ِ اینجا یا بیتوجهی در حق ِ این وبلاگ نکنم و تصميم بگیرم بلاگر ِ بهتری باشم، بهتر از قبل!
مرسی از حسّ ِ» خوب و آشنایی که بودن در شعاعتون داشت. از حضور داشتن در این جمع عميقاً خوشحالم. با بعضیها بیشتر و از نزدیکتر آشنا شدم و با بعضیها از دورتر که اميدوارم قسمت باشه و در دیدارها
مگر حرف خودت همين نیست
که به خاطر تو
او را.
؟!
خب من نیز سعی مي کنم همينگونه باشم!
البته راستش را بخواهی تو را از هر کسی بیشتر دوست دارم خدای خوب
اما خب، او را.
پی نوشت:
ای کاش واقعیت همين باشد، که تو را از هر کسی بیشتر دوست داشته باشم.
پی نوشت دو:
او، همسر بزرگوارم، که چند روزی بیشتر از ازدواجمان نمي گذرد.
تو ميخواهی
کور باشم و نبینمت
کر باشم و چیزی از تو و راجب تو را نشنوم
احمقانه فکر کنم که هیچوقت عاشق نشدی
تصميم جاهلانه ای هم ندارم
سوالی از این که چرا نیستی و نميخواهی باشی و . ندارم.
قانعم کردی که بیش ازین نخواستی و نميخواهی باشی چون حتی توانش را هم در خود نميبینی!
و اما سوال من اینست:
تو را چه کسی قانع کرد که اینگونه باشی!؟
من هرروز به خاطر ميسپارم که چه کسی هستم، هدفم چیست، چرا باید در کنار دوستان برنامهای باشم. زیرا مشکل اصلی من عادت و وابستگی و هموابستگیهای متقابل است. امروز سعی ميکنم از زاویهی مناسب و بهتری به زندگی نگاه کنم. من نباید گذشتهی خود را فراموش کنم و یا از کجا و با چه وضعی به برنامه آمدم، باید هميشه بدانم که قبل از آمدن به برنامه در کجا قرار داشتم. اصول برنامهی خودیاری به من تأکید دارد که چگونه با یادآوری خاطرات گذشته از آنها ناراح
بگذاریم برای بعد. برای وقتی که پین های پینترستم را سر وسامان دادم، پلی لیست اهنگ هایم را درست کردم، سیود مسیج تلگرام را مرتب کردم، شعر های مورد علاقه ام را یکجایی نوشتم، برای وقتی که فیلم هایم را ریختم توی هارد، هاردم را خالی کردم، فایل های توی فلش را سر جایش گذاشتم، وقتی فایل های ترم قبل دانشگاه را دسته بندی کردم، اسم فایل های پروژه ها را درست کردم، رندر های اضافه را پاک کردم، وقتی دیفالت سیو لوکیشن کی شات را عوض کردم، وقتی فوتوشاپ جدید را
یه روز مسؤول فروش، منشی دفتر و مدیر شرکت برای ناهار به سمت سلف قدم مي زدند. یهو یه چراغ جادو روی زمين پیدا مي کنن و روی اون رو مالش ميدن و غول چراغ ظاهر مي شه. غول ميگه: من برای هر کدوم از شما یک آرزو برآورده مي کنم… منشی مي پره جلو و ميگه: اول من ، اول من!… من مي خوام که توی باهاماس باشم، سوار یه قایق بادبانی شیک باشم و هیچ نگرانی و غمي از دنیا نداشته باشم … پوووف! منشی ناپدید مي شه… بعد مسؤول فروش مي پره جلو و ميگه: حالا من ، حالا من! … من مي خوام
"دلم ميخواد لوبیا بکارم." از بس که ميخواهم یک کاری کنم، یک کار کامل، با نتیجه عینی، زود بازده، کاری که در آن بالاخره موفق باشم. منظورم یک هکتار زمين لوبیا کاشتن نیست. منظورم کاشتن یک دانه لوبیاست در یک سطل ماست. مثل بچههای چهارم دبستانی. هر روز آبش بدهم و جلوی چشمم بیاید بالا. روز اول ببینم خاک کمي ورم کرده و نقطهی سبز رنگی آن وسط پیداست. روز دوم یک ساقهی نازک داشته باشم که سه چهار سانت از خاک آمده باشد بیرون. روز سوم و چهارم و پنجم ساقه
اميدی بر جماعت نیست، ميخواهم رها باشم
اگر بی انتها هم نیستم بی ابتدا باشم
چه مي شد بین مردم رد شوی آرام و نامرئی
که مدتهاست ميخواهم فقط یک شب خدا باشم
اگر یک بار دیگر فرصتی باشد که تا دنیا -
بیایم دوست دارم تا قیامت در کما باشم
خیابانها پر از دلدار و معشوقان سر در گم
ولی کو آنکه پیشش ميتوانم بی ریا باشم؟
کسی باید بیاید مثل من باشد، خودم باشد
که با او جای لفظ مضحک من یا تو، ما باشم
یکی باشد که بعد از سالها نزدیک او بودن
به غافلگیر کردنهای نابش آشن
چرا دارم کاری رو مي کنم که دوس ندارم؟
چون کسب درامد بهم اعتماد به نفس ميده
چون به مشغله ذهنی و جسمي نیاز داشتم
نیاز به فعالیت و حرکت داشتم. حرکتی از جنس برگشت به صورت پول.
نیاز داشتم حس مفید بودن کنم هرچند کم
نمي تونستم مثه بقیه عمرم هی اميد بدم که حالا قوی بشم بعد شروع کنم و مثل هميشه جا بمونم.
دارم پول درميارم که نیازهای روزانم رو رفع کنم و درکنارش کاری که دوس دارم و هدفمه ادامه بدم. حتی باید یکم بیشتر پول دربیارم چون باید کلاس زبان هم برم.
ميخ
بیست و چهارم فروردینمن جرأت ميکنم خودم باشم . این وسوسه در من وجود دارد که برای خوشایند دیگران ، در حالیکه عصبانی هستم لبخند بزنم . وقتی دعوتی را رد ميکنم .، بهانه هایی بیاورم تا دیگران را آزرده نسازم . برنامه هایی که برایم اهميت دارند بدون اعتراض لغو ميکنم . ، چرا که محبوبم مي خواهد در خانه بماند و من نمي خواهم جنجال به پا کنم . تمام اینها توجیهات بسیار قابل قبولی مي باشند و بیشتر و یا همه آنها را مي پذیرم . اما امروز با خودم صادق خواهم بود و تظاه
دومين حقی که برای هر انسان و برای زنده بودن و ماندن او به نظر مي آید، حق دسترسی به آب آشاميدنی و غیرآشاميدنی است. مجددا مانند دیگر حقوق بشر اساسی، این حق نیز باید رایگان باشد.
در مقام مقایسه با وضعیت فعلی من، اگرچه دسترسی به آب آنهم لوله کشی وجود دارد، اما متاسفانه این آب، رایگان نیست. این قاعدتا به آن معناست که اگر من نوعی پول نداشته باشم، حق دسترسی به آب را نیز نخواهم داشت تا وقتی از تشنگی بميرم!
با توجه به اینکه من - حداقل در حال حاضر- درآمد ث
پانزدهم فروردیناخیرا از بحرانی در زندگی الکلی مورد علاقه ام با خبر شدم . امروز وقتی کار ميکردم . متوجه شدم بر روی صندلی افسرده و حواس پرت افتاده ام . تمام فکر کار از من جدا شده بود و من به شدت مشغول ساختن سر انجامي وحشتناک از بحران عزیزم و وحشت از اینکه عواقب آن به چه شکل هایی مرا تحت تاثیر قرار ميداد . بودم . شعار "فقط برای امروز "به من یاد آوری ميکند که با وجود ترسهایم ،نمي دانم فردا چه پیش خواهد آمد . چرا به آینده ، پرت ميشوم ؟ شاید به احساساتم اج
یا لطیف»
فکر کنم حدود دو سال پیش بود که در یک جلسهای که شرکت ميکنم مربی ازمان خواست بنویسیم اگر بدانیم فقط یک سال دیگر زنده هستیم، در این یک سال چه کاری انجام ميدهیم. خیلی چیزها نوشتم که الان دقیق یادم نميآید ولی یکی از مهمترینهایش جهانگردی بود. گفته بودم ميروم و دنیا را ميگردم. سفر ميکنم. آدمهای مختلف را ميبینم. به نظرم دنیا جای شگفتانگیزی است و تجربهی آن ميتواند من را دگرگون کند. ميتواند من را بالغ کند و رشد بدهد. هنوز
در آن نفس که بميرم در آرزوی تو باشم
بدان اميد دهم جان که خاک کوی تو باشم
به وقت صبح قیامت که سر ز خاک برآرم
به گفت و گوی تو خیزم به جست و جوی تو باشم
به مجمعی که درآیند شاهدان دو عالم
نظر به سوی تو دارم غلام روی تو باشم
به خوابگاه عدم گر هزار سال بخسبم
ز خواب عاقبت آگه به بوی موی تو باشم
حدیث روضه نگویم گل بهشت نبویم
جمال حور نجویم دوان به سوی تو باشم
مي بهشت ننوشم ز دست ساقی رضوان
مرا به باده چه حاجت که مست روی تو باشم
هزار بادیه سه
یک سیارهی کوتولهی سبز پیدا خواهم کرد و همهی آنهایی که دوستشان دارم را با خودم خواهم برد. آنجا گل خواهیم کاشت و کلبههای چوبی خواهیم ساخت و از عشق و خوشبختی حرف خواهیم زد.آنجا مهربانی را معنا خواهیم کرد و هر شب زیر نور خیالانگیز ستارهها خواهیم خوابید.آنجا آرام خواهیم بود و روزهای شاد زیادی خواهیم داشت.یک سیارهی کوتولهی سبز پیدا خواهم کرد که زادگاه پریها باشد و ميعادگاه پروانهها، که آنجا آرام باشیم و کسی آرام
با خودم خوب باشم 5آوریل 16فروردینامروز برای چیزهای زیادی که قبل از برنامه حتی آنها را نمي دانستم سپاسگزارم.باور نمي کردم کسی یا چیزی بتواند در حمل کردن بار دنیا که روی شانه هایم بود کمکم کند.امروز مي توانم در باره بعضی چیزها فکر کنم راجع به آن با اعضای نارانان صحبت کنم و کاری را که خودم نمي توانم برای خود انجام دهم به نیروی برتر از خودم بسپارماین کار به این معنی نیست که چیزی با روشی که من دوست دارم به نتیجه برسد.بلکه به این معنی است که
نوزدهم فروردبنامروز ميخواهم بیشتر خودم را بپذیرم . به بیان دیگر کمي بیشتر در زیر پوست خودم راحت باشم . هر چند مهم است محدودیت ها و ضعف های خودم را بشناسم . و قبول کنم ،این فقط نیروی برترم است که مي تواند آنها را بر طرف کند . محکوم کردن عیب هایم هرگز قدر دانی مرا از زندگی بالا نبرده یا کمک نکرده که خودم را بیشتر دوست داشته باشم . شاید بتوانم فقط برای امروز دست از تمام محکوم کردن هایم بردارم تشخیص دهم در یک مسیر معنوی برای بهتر شدن هستم و هر قدم کوچ
هشتم فروردینشاید سنگتراش99بار به صخره ای ضربه بزند و حد اکثر شکافی بر صخره ایجاد شود تا اینکه با صدمين ضربه صخره به دونیم تقسیم شود .این ضربه آخر نبود که باعث شکاف شد بلکه تمام ضربه های قبل نیز درآن دخالت داشتند.این حقیتقت بهبودی درالانان است.برای پذیرش اینکه الکلی یک بیماریست ممکن است ماه ها تلاش کنم ورها کردن را یاد یگیرم و یا با احساس ترحم نسبت به خودم در تلاش باشم .شاید ماهها هدفی را بدون نتایجی اشکار دنبال کرده و متقاعد شوم که وقت را بیهو
دفتر اول
یُعاد
سعید مدعی دیدن موجودات فضایی ميشود
سعید ابونحس خوشبدبین در نامهاش برایم نوشت:
از طرف من به همه خبر بده عجیبترین حادثهای را که برای انسانها رخ داده، از عصای موسی و رستاخیز عیسی بگیر تا انتخاب شوهر لیدی برد به ریاست جمهوری ایالات متحده.
خلاصه من غیبم زده، نه که مرده باشم. نه که آنطور که بعضی از شماها فکر کردهاید لب مرز کشته شده باشم، نه که به فداییها پیوسته باشم _آنطور که بعضی که فضایلم را مي شناسند با خودشان ف
درباره این سایت