مثل ِ بچههایی که دست روی چشمهایشان میگذارند و خیال میکنند دیگر هیچکس نمیبیندشان ، دیوانگیهایم را قايم کردهام زیر ِ چادرم و خیال میکنم اینجوری دیگر هیچوقت عاشقم نمیشوی .
مثل ِ بچههایی که نمیتوانند دروغ بگویند ، دیوانه ای و یادت میرود دیوانگیهایت را برداری و زیر ِ پیراهنت قايم کنی . آن وقت هرچه من نذر و نیاز کنم که عاشقت نشوم ، چشمهای لامصب و موهایی که ریخته توی پیشانیات نمیگذارند عین ِ بچهی آدم به کار و زندگی
کلیپ تصویری | مامان خودت باش!
وقتی بدیها با يک نگاه از بین میروند .
تولید: بیان معنوی
مدت زمان: 04:29 دقیقه
منبع: http://panahian.ir/post/5745
همۀ ما دوست داریم پاک باشیم. به همین دلیل همۀ ما عیبهایمان را قايم میکنیم. مامان خودت باش. مامان اصلاً اینجوری نیست که سعی بکند کثیفکاری لباس بچه را نبیند. میبرد قشنگ تمیزش میکند و يک پارچ عطر هم نمیخواهد، ماشاءالله خودش بچه معطر است. مامان خودت باش. يک درد بزرگ این است که بدیها گوشه و کنار دل ان
و
من برای دختری که بذر يک علاقهی بی سرانجام توی دلش نشسته دعا ميکنم
که فقط خدا میدونه دیروز چه ذوقی داشتم از حس اینکه پشت سرم نشسته و چه ابلهانه خودکاری که ازم قرض گرفت رو بود کردم و زیرتخت قايم کردم.
من دیوانه ام؟
من دیوانهام.
خواب دیدم.
آشفته بودم از اینکه حتی توی خوابم هم تو را باید شريک شوم.
تو را قايم می کردم و همه را پس می زدم.
پ.ن:
خوب شد کسی توی خوابم نبود تا یادم بیاورد که توی بیداری اصلا هیچ سهمی از تو ندارم چه رسد که.، خوب شد کسی نبود تا یادم بیاورد وگرنه حتما دق می کردم.
کامنت گذاشته بود برایم که در نوشتههای من غمی قابل لمس است که فکر میکنم برای خودم نگهش داشتهام و هیچکس خبردار نشده. دیشب پیدایش کردم. نگهش داشته بودم جای حرفهایی که باید به یاد بسپارم. و بعدش به این فکر میکردم که چهقدر دوست دارم این جور وقتها قايم شوم پشت آثار و کلمات دیگران. بیشتر شعر میخوانم، بیشتر موسیقی گوش میکنم و از نوشتن فرار میکنم. از نوشتههایی که دربارهی دنیای بیرون باشند. دومین نقاش موردعلاقهی من، مونه است و هی
فکر میکنم يکی از چیزهایی که میخواستم در وبلاگم بنویسم نشانه هایی که پیدا ميکردم بود. حالا نشانه ها را می خواهم در پستو قايم کنم. در نهانخانه. اما نمیشود که فقط از حس های خالی شده ام بنویسم. میخواهم بگویم گاهی نشانه میبینم. زیاد هستن و من گاهی میبینم و گاهی در موردش حرف نمی زنم. شاید يک روزی بتوانم حق مطلب را بیان کنم. فکر کنم همین الان هم کار را خراب کردم.
شب خوبی برای شروع نیست
ولی شاید بشه ادامش داد
جلو رفتن زندگی تو امتداد سرمای دی بیشتر حس میشه
درست مثل حرف اون که میگفت چرا این ماه تموم نمیشه
من دوست نداشتم تموم شه
فرقی نداره
برگا میریزن
سرد تره
لبامو تو یقه ی هودی قايم ميکنم
ازشون ها میخوام
ها ميکنم
گرمای ها گردنمو گرم ميکنه
ادامه مطلب
فکر ميکردم تو برام پر رنگ. باشی ، واقعی باشی ، خودم باشی
ولی افسوس که خودم نبودی ،توهم بودی من ترسو پشت اون همه حرف خودمو قايم کرده بودم که شاید بشه توی شلوغی سری تو سرا داشته باشم ولی حیف از این گذر زمان که میزنه تو گوشت و یقه پیراهنت رو میگیره و میگه بیا بیا ببین که توی چه تعفنی خودتو قايم کرده بودی
طوری که اختیار حتی سر خودتم نداری
تف بهت
تو ادمی ؟
میدونی مهم نیست من احمقم یا نه ترسوم یا نه اینا یه مشت لقبن که هیچی از من توصیف نميکنن
من ضع
ژنده پوشیده ام تا بلکه رسوایم کنی زیر ابر نمی مانم باد میوزد تا که عریانم کنی سایه ام رو بلند تر رنگ میزنم تا توی شهر خالی پیدایم کنی
میدوم برای دیدنت در بیابان های تو در تو تا که سیرابم کنی
من روز را به عشق شب به پایان میبرم تا که مرا خوابم کنی
توی سیاهی مطلق پلک هام غرق در رنگ و رویایم کنی
در کنار دریای شمال کنار قصر های شنی بچگی ام بیدارم کنی
بازهم بیای و در زمستان های سرد و کلاس درس بیمارم کنی
باز هم جمعه شب ها بیای و بی خوابم کنی
باز
از این متنفرم. از این که در عین احترام به يک سری اصول، دقیقا خلافش عمل میکنید. از این که برای ابد هم به روی خودتون نمیارید که همهی اینها تقصیر شماست.
از قايم کردن ديکتاتوریتون پشتِ دادنِ احساس اختیار به آدمها متنفرم.
از دروغهای گفتهشدهتون پشت وجهه صداقت متنفرم.
از ذهن تماما سنتی و قدیمیتون که با خوشرنگیِ مدرنیته، رنگش میکنید، متنفرم.
از تمام احترامهایی که در واقع بیاحترامیاند، متنفرم.
از سر ت دادن از سرِ فهمیدنت
بسم الله
هر چی جمعه به ساعتهای پایانیش نزديک میشه اون شعله کوچيک امید تو دلم رو به افول میره و خاموش میشه . انگار خیلی کودکانه از پس قايم باشک تو دعای ندبه و اون کجاست کجاست گفتنام منتظر یه معجزه بودم که این هفته دیگه جواب میده ولی حیف که فرج بازی نیست که با دو تا صدا زدن خبری بشه.
تو این ساعتا دنبال یه مرحم میگردم برای دل سوخته ام و مدتهاست هیچی جای دعا رو برام نمیگیره . میخواد آل یاسین باشه و میخواد سمات باشه با اون لحن قدیمی و اون جملات شگفت
مامانگله با بچهش قايم شدهبودن تو رول دستمالکاغذی. آخه میترسیدن. آخه. آخه سمور اومدهبود یواشکی و خون يکی از جوجهها رو تا ته خوردهبود. مامانگله میترسید سمور بیاد با اون دندوناش و بچهش رو بخوره!
ادامه مطلب
میتوانستم پیراهنت باشم. میتوانستم سقفِ اتاقت باشم؛ که وقتِ بیخوابی و آشفتگی به چشمهایم خیره شوی و فکر کردن از یاد ببری. میتوانستم جانمازت باشم؛ که سر به پیشانیام بگذاری و با خدایت نیاز بگویی و راز بشنوی. میتوانستم رختِ خوابت باشم که خواب و بیخوابیات را در میانِ من آرام گیری. میتوانستم کفشهایت باشم وقتی توانِ فرار از پاهایت رفته باشد. میتوانستم خانهٔ درختیات باشم! که وقتی از آدمها بُریدی بیایی پشت به شهر يک گوشه از من
وارد اولین روز بیست و دو سالگی شدم در حالی که ۲۱امین سال تا آخرین لحظه تلخ بود و سعی کرد انتقامش رو ازم بگیره
دعوا. بحث فحش تحقیر نفرت
اینا چیزای تکراری خونهی ما هستن
و من حالم از این فضا به هم میخوره
واقعا از بابام بدم میاد
از ترسو بودن خودم بدم میاد از مامان بدم میاد از همه بدم میاد دلم میخواد برم زیر پتو. خودم رو از همه قايم کنم. مطمئنم هیچکس یادش نمیفته نیستم.
معدهم درد ميکنه. یه بغض توی گلوم نشسته. و کلی غم به دل دارم. من از
دومین سالگرد سانچی
می سوزد و فریاد میزنم , می سوزد و اشک میریزم ,شیون ميکنم و لبخند می زند , به سمتش دست دراز ميکنم و دست هایش را پشتش قايم ميکند , نزديک میشوم و دور میشود ؛ ناگاه آتش زبانه ميکشد.
هراسان از خواب میپرم.زمان و مکان را به یاد نمی آورم. منگ منگم,گیج گیج.در ذهنم قیافه اش را مرور ميکنم.یاد ندارم تا بحال اورا حتی ثانیه ای بیرون از عالم خیال دیده باشم. هرچه بیشتر میگردم کمتر پیدا ميکنم.چند روزی میشود که هرگاه چشمانم را میبندم
همیشه معتقد بودم و خواهم بود که بدترین عذابی که یه نفر میتونه متحمل بشه، فرزند اول بودنه.خیلی سخته که همه ازت توقع داشته باشن که سنگ صبور خواهر برادارای کوچيکترت باشی، اما خودت ندونی سنگ صبور چیه. ازت بخوان تکیهگاه باشی واسشون اما خودت پشتت خالی باشه. محرم راز باشی در حالیکه همه نامحرمن واست. مرهم زخماشون باشی در شرایطی که وقتی خودت زخمی میشی، جای زخمو بیشتر فشار میدی تا انقدر خون بیاد که بالاخره بند بیاد. رفیق باشی وقتی رفیق خودت
از دیوار های دودیاز خیابان های شلوغ از باران سیاهبه کودکی پناه آوردن به نوستالژی سال ها پیشبه کوچه ای که تنها نامش از ده سال قبل روی آبیِ تابلو باقی ماندهاز چهره شهری که دیگرنمیشناسی اشاز آدم هایی که از پایتخت شهری بیرحم ساخته اندبه تخت پناه آوردنبه خانه ای که طبقه چهارمواحد نهمهنوز چیزی از خاطرات را لای ترک های دیوارشپنهان کردهخوابیدن خوردنخوابیدنخوابیدنو خوا.فراراز يکسال و اندی پیش از شعری که درد بوده و اتهام فرار از فکرفکرِ تنهاییت
دانشکده جدید را دوست ندارم. واقعا بزرگ است. بیشتر از دانشجوهایش ظرفیت دارد و بیشتر از هر چیزی در دنیا من را کسل می کند. پای کوه قاف واقع شده و سیمرغ بر بالای قله هایش به پرواز در می آید و از آن بالا به ریش نداشته ما هار هار می خندد.
من هم می خندم. به خودم بیشتر از باقی چیزها. آنقدر می خندم که اشک از چشمانم جاری شود و بعد هق هق می کنم و ناله که جوانی هم بهاری بود و بگذشت. البته اوضاع تا همین دیروز چندان هم بد نبود. تا همین دیروز که من هنوز قدم در دانش
در روزگار قدیم، پادشاهى سنگ بزرگى را در يک جاده اصلى قرار داد سپس در گوشهاى قايم شد تا ببیند چه کسى آن را از جلوى مسیر بر میدارد. برخى از بازرگانان ثروتمند با کالسکههاى خود به کنار سنگ رسیدند، آن را دور زدند و به راه خود ادامه دادند. بسیارى از آنها نیز به شاه بد و بیراه گفتند که چرا دستور نداده جاده را باز کنند؛ امّا هیچيک از آنان کارى به سنگ نداشتند!سپس يک مرد روستایى با بار سبزیجات به نزديک سنگ رسید. بارش را زمین گذاشت و شانهاش را زیر
خب، من سالهای سال گیمر بودم، درست و حسابی.خیلی بازی میکرد، خیلی خیلی نه، ولی خیلی.تا کی؟ تا همین پارسال هم گاهی با بچهها میرفتم کلوپ، اصلا یه دنیای دیگه داره، یه حس عجیب.درهرصورت الان دیگه اصلا بازی نمیکنم.بحث کنکور باعث میشه دلم نخواد برگردم سمتش ولی دلیل ترکش هیچوقت درس و کنکور نبود.یه روز، حتا یادم نیست کی بود، رفته بودیم کلوپ. فیفا بازی میکردیم (-اینو ولی یادته :|) تو پی ای اس(چرا همه میگن پی اس؟!) بدک نیستم، ولی تو فیفا هیچکی حر
قهقههها دیگر مرد ِ آبروداری نبودند ! چشمهای غمزدهام مدتها بود که طشت ِ رسوایی را از بام ِ بلند ِ خانه انداخته بودند . تو تلانبار ِ مرا بلد بودی ! تو گفته بودی که نباید روزها بگذرد و بیگریه مانده باشم . گفته بودی که سعدیها و فاضلها را با صدای بلند بخوانم . گفته بودی که دلخوریهایم را سکوت نکنم . گفته بودی که کلاف ِ غصهها را آنقدر باز نکنم که بپیچند دور ِ دست و پایم و از پس ِ جمع کردنش برنیایم . گفته بودی که بوسهها را گوشهی لب
دنیای حیوانات سرشار از شگفتیهای متنوعی است که همواره حیرت بشر را برمیانگیزد و هنر استتار، يکی از آنها است.
خیلی از ما در دوران کودکی به بازی قايم باشک علاقه داشتیم و فکر میکردیم در این بازی به تبحری خاص رسیدیم؛ اما با نگاهی به تصاویر زیر، معلوم میشود که دیگر موجودات این کره این هنر را به حد کمال رساندهاند و شایسته عنوان استادی هستند.
واقعیت این است که استتار مزایای مختلفی در اختیار گونههای مختلف جانوری قرار میدهد. پنهان شدن ا
شهر آبعلی در ۱۳۸۳ با تصویب مجلس از ادغام روستای آبعلی با روستای مبارکآباد و سرپولک و قايممحله (قاپوزمحله) از توابع همین بخش ساخته شد. دربارۀ ریشۀ نامگذاری آن کم پژوهش شده است.
به نظر میرسد در این منطقه آبی منسوب به شخصی به نام علی وجود داشته است و آبعلی برگرفته از آن است.
هو الرحمن الرحیمخیابان جمهوری من و غلام علی داشتیم جایی می رفتیممن از يک مغازه برایش بستنی خریدمولی غلام علی لب به بستنی نزدبستنیش رو تو آستینش قايم کرد آورد خونهگفتم چرا مادر بستنی ات را نمی خوری؟گفت: شاید بچه ای بستنی را دست من ببیندخودش پول نداشته باشد بستنی بخرددلش بشکندحالا همه اش 7 سال داشت
شهید غلام علی پیچکحالا الان ما آدم های همین مملکت به جایی رسیدیم کهعکس غذاها و نوشیدنی ها و بستنی ها و وسایل خونه و پوشیدنی هامونو لحظه به لحظه م
گاهیاوقات روزایی میرسن که هیچ کلمهای نمیتونه درست توصیفشون کنه. آدم فقط میتونه پشتِ آهنگای شجریان قايم شه، با تصنیف "از خون جوانان وطن" گریه کنه، و خودش رو با فیلمدیدن بکشه. امروز به هانیگرین گفتم که من تا حالا واسه هیچکی جز خودم گریه نکرده بودم، اما این هواپیما چی بود که دائم میرم کلیپی که خانم برگمن فرستاده رو وا میکنم و اشک میریزم؟ چرا احساس ميکنم خودمَن؟ انگار خودم بودم که صد و چندبار مُردَم. چندروزیه که يکی از دستاویزهام برای
همیشه بودن خوب نیست
گاهی نبودن دوست داشتنی تر است
گاهی باید رفت
باید رفت تا تکراری نشد,
انسان ها چیزهای تکراریشان را هرچقدر هم عزیز باشد دور میریزند
گاهی باید رفت
باید نبود تا لمس شود عمق احساسشان
مانند اشک باش
آنقدر عزیز که برای آمدنت التماس کنند و سخت بشکنند
مانند سلامتی باش
گاهی قايم شو تا ذکر لب و دعای قنوتشان شوی
گاهی باید رفت
باید رفت تا چشمهای منتظر را شمرد
تا شنید صدای آنان که دوستت دارند
گاهی باید رفت
باید سر را پایین انداخت
مانند ب
مدتیه وبلاگم بخاطر عوض کردن گوشیم درست شده و هی دوست دارم یه مطلبی بذارم و میدونین من با الهام شدن به ذهنم یهویی مینویسم اما از شما چه پنهون اینهمه به ما الهام شد و ننوشتیم که دیگه قاصد الهامامون هم حوصله نداره!
ولی مینویسم، حتا شده برای يک نفر که دوست داره بخونه. ولی کاش میشد میفهمیدم که آیا ف. ح همکلاسی قدیمی یه بار به اینجا سر زده، شخصی که غالب عاشقانهها بخاطر نگاه آخرش بود و خودم جرات نداشتم قبولشون کنم و متاسفانه همش به این و ا
تکنيک اول : اغراق
برای ساختن روابط خلاق و غیر معمولی راحت ترین راه اینه که اغراق رو در کارهاتون دخالت بدید
مثال اغراق در احساس
مثلا تجسم کنید که تو
پارک محلتون کتاب ادبیات و بادکنک با هم خولت کردن وکتاب ادبیات داره شعر
میخونه و بادکنک هم داره میرقصه وشما هم يک گوشه پارک قايم شدید ودارید
یواشکی به اونا نگاه ميکنید صحنه ای رو که دیده میشه باید خوب تجسم کنید و
به من هم تعریف کنید چی دیدید این ودتا عاشق ومعشوق چه احساسی دارن ( خوب
تجسم کنید!!)
تنها فرزند خانواده بودم و همیشه هرچه مال من بود،مال من بود».آنقدر که حتی گاهی به خیالم،تاب تقسیم مهر مادری را با فرزند دیگر نمی آوردم.اما وقتی شانه ام دردهایت را طاقت نیاورد و برایت عاجزانه در شخص دیگری به دنبال مرهم گشتم،فهمیدم که عاشق شده ام.
مادر يک عمر برایم از ثواب گریه برای مصائب ائمه گفت و من يک عمر،کباب ِ اشک و آه ِ دردهای شخصی شدم،اما وقتی يک شب در میان جمع بغضم برای يک درد بیگانه ترکید، فهمیدم که عاشق شده ام.
کاشف شدم و در صورتی که
شب تولدم وقتی که پستم رو نوشتم در حین دوباره خوندنش خوابم برد. همونجور گوشی به دست! اومد و گوشی رو از دستم گرفت و خوند. اینو من خودم فهمیدم! وقتی ساعت 12 شب بیدارم کرد تا شمع تولدم رو فوت کنم دیدم که صفحه وبلاگم توی گوشیم روی آخرین صفحهست! ازش پرسیدم تو وبلاگمو خوندی؟ گفت آره دیدم یه چیزی بود که از ما قايم کردی! همونموقع هم عصبانی شدم و هی تکرار میکردم چرا خوندیش؟ میگفت نه سرسری خوندم! اونقدر میفهمم که اگه چیزی رو بهم نگفتی و نخواستی بفهمم،
درباره این سایت