نتایج جستجو برای عبارت :

من زتب بیمار شدن خسته شدم

خسته؛ ولی خوشحال، مثل وقتی که تو بچگی از پارک برمیگشتیم خونه.خسته؛ ولی پر از ذوق، مثل وقتی که چمدون‌هات رو بستی و فردا ۵ صبح بلیط داری. خسته؛ ولی آروم، مثل نفس‌نفس زدن‌های بعد از پایان مسابقه.خسته؛ ولی راضی، مثل تیک زدن اخرین مورد از لیست‌کارهای روزانه در ساعت صفر.خسته؛ ولی امیدوار، مثل نگاهت به آینه بعد از یه روز شلوغ.خسته؛ ولی خوشحال و پر از ذوق و آروم و راضی و امیدوار، مثل لحظه‌ی پایانِ سالِ سومِ پزشکی. به همین سادگی، به همین سرعت، به ه
 
"خسته که میشی !مشغله ذهنیت که زیاد بشه! سر کسایی حرصتو خالی میکنی که هیچ ربطی به داستانت ندارن.نه دلیل خستگیتن.نه دلشون میخواد تو خسته باشی ‌‌.!اتفاقا اونام به اندازه کافی خستن.راستشو بخواین بذارید صریح بهتون بگم!کی تو این دنیای امروزه روز خسته نیس؟؟؟"
ادامه مطلب
خسته ام . خیلی خسته . از زندگی و همه ی آدمها خسته ام . دیگه نمی خوام برای زندگی تلاشی بکنم . حتی آینده ی بچه هام هم دیگه برام مهم نیست . دیگه اینهمه زحمت و تلاش و بدو بدو بسه . وقتی آدم اینهمه زحمت می کشه و همش بی نتیجه می مونه . وقتی حتی نزدیک ترین آدمهای اطرافمون هم قدر نمی دونند و نمی فهمند . یعنی فاتحه همه چی خونده شده . 
از قدیم و ندیم گفتند برای کسی بمیر که برات تب کنه . و من توی این دنیا هیچ کسی رو ندارم که برام تب کنه ! هیشکی رو ندارم .
این سرگردانی، این بی تو بودن، این تنهایی، سخت است. امانمان را بریده است ولی امیدمان را نه.
 
روزها می‌گذرند و ما همینطور غرق می‌شویم، نه که امروز نجات پیدا کنیم و فردا باز غرق شویم، نه، هی غرق‌تر می‌شویم. انگار هرچه دست و پا می‌زنیم در جهت عکس حرکت می‌کنیم. به دنبال یک دستیم، یه دست راه‌گشا یک دست گره‌گشا یک دست نورانی.
 
آسمان با تمام وسعت بر ما تنگ شده و زمین انگار از دستمان خسته‌ است. نکند او هم دلش تنگ است؟ نکند او هم هرچه دست و پا می‌ز
این روزا دچار یه رخوت عمیییییق شدم
حس انجام هیچ کاری رو ندارم
خسته‌م
تا قبل از این تنهایی اذیتم میکرد
الآن فکر به اینکه خب این نگاه کردن‌های پ و ا از سر چی میتونه باشه؟؟
اگه از علاقه باشه کافی نیست!
بعد بهشون لعنت میفرستی که خب چرا هیچ حرفی نمیزنن؟؟ چرا لال شدن؟؟
چرا حداقل تکلیف منو روشن نمیکنن!
میدونم
زده به سرم
یه حسی بهم میگه باید برم روانشناس.
و یه حس قوی تری میگه من اختلال دو قطبی گرفتم.
خسته‌م
خسته از همه چیز
دلم میخواست الآن شمال
دلم دریا می خواهد دریای آبی  /  دلم کوه می خواهد کوه سنگی
دلم دشت می خواهد دشت پر ز لاله  /  دلم جنگل می خواهد جنگل سبز
دلم کویر می خواهد و شب کویر  /  شب بارش ستاره بر زمین
                 طبیعت زیبا می خواهد این دلم
خسته از آسمان غبار آلود شهرم  /  خسته از بوق و دود این ماشین ها
خسته از قفس های تنگ و تاریکم  /  در شهر نمی بینم جز شلوغی و دود و هیاهو
طبیعت دنج و زیبا می خواهم  /  آن شکوه بافرجام می خواهم
خسته ام از جفای این نامردمی ها  /  غروب دل انگیز
گاهی تمام جمعیت شهر همان یک نفریست ، که نیست .

خسته ام.
چونان کبوترى سرگردان.
که نه دیگر تاب پرواز دارد. 
نه توانى براى نشستن.
                                                                                                     " ایلمان اکبرى "
درونم شلوغه و نمی دونم چی بگم.
یک وقت هایی نمی دونم کی ام؟ چکاره ام؟ هدفم چرا گم شد؟ چرا ول دادم؟ چرا شل شدم؟ (علاوه بر کار حرفه ای توی فضای مجازی) دلم یه هدف محکم میخواد تا توی فضای حقیقی براش بدوام. 
بدبختی اینه خودم میدونم چمه ولی راه حلش رو نمیدونم.
از قضاوت شدن و راه حل های بقیه خسته و زده شدم.
حوصله ی حرف زدن با بقیه رو ندارم.
یه رفیق دارم که هیچ وقت بهش نمیگم چمه، فقط بهش میگم "من نیت میکنم تو برام حرف بزن" چون خودش میدونه و بهش گفتم که خدا خ
 آهنگ خستگیا سیاوش قمیشی
ترانه سرا: رضا میرفخرایی
تنظیم: بهروز لطفی پورگیتار: کیان زمانی
خسته از خستگیای این دل وا موندهخسته از تو که خیالت پیش من جا موندهخسته از پرسه تو شهری که همش آوارهبی تو زیر آسمونی که یه بند میباره
ادامه مطلب
تلگرام.خاموشاینستا.log outبیان.فعال ولی نویسنده خسته اس :(دیگه خسته شدم از این دنیای مجازی و این همه هیاهوی تو خالیقراره فعالیتم زمان بندی بشهمیخوام بیشتر وقتمو بزارم رو داستان و درسمو اینکه هستم ولی خستم :(+رفقای بیانی هفته دیگه دو تا امتحان بزرگ دارم لطفا برام دعا کنید#من_هنوز_استرس_دارم 
میدونی گاهی انگار هیچی نمیدونی گاهی خسته تر از اونی هستی که چیزی بدونی
و گاهی اونقدر نسبت به همه بی حس میشی که بازم نمیدونی داری چیکار میکنی!
خب خودمم خیلی نمیفهمم دارم چی میگم
خسته ام     نه! نیستم خسته نیستم فقط هنگم
راستش زیادی درگیرش شدم وحشتناک بهش اعتیاد پیاده کردم
اینکه 7 صبح تا 8 شب مدرسه ام و 13 ساعت نمیتونم صداشو بشنوم روانی میشم 
به قول مامامنم سال اخری داری گند میزینی
ولی به نظرم وابستگی خیلی هم بد نیست الان که نسبت به همه چی بی حسم ی
کم کم داریم به آخر بازی نزدیک میشیم و من خسته ام خسته تر از همیشه به اهدافی که میخواستم به این ترم برسم نرسیدم ولی راضیم جون تلاشمو کردم و الان خستم فکر میکنید خستگی چند ماهه با یه روز استراحت از بین میره؟
راضیم ولی یه چیزی درونم میگه خسته نباش ما مجبوریم زندگی کنیم، مجبوریم هر روز بجنگیم، دست خودمون نیست باید برای بقامون بجنگیم وگرنه نابودی در انتظارمونه. باید یه گزارش بنویسم ولی اصلا حوصلشو ندارم. تصمیم گرفتم حوزه کاریمو عوض کنم. میخوام بر
با عرض سلام خدمت همه دوستان و مخاطبان عزیزم و تبریک عید سعید فطر
انشالله زکات فطره رو پرداخت کنید تا روزتون کامل بشه و زحمات یک ماهتون مهر تایید خورده باشه و عیدیتون رو از دست امام عصر گرفته باشید . چه لذتی دارد اقامه نماز عید پشت سر مقام معظم رهبری خوش بحال هر که پشت این سید عزیز و فرزند حضرت زهرا نماز عیدشان را اقامه کردند .
فکر می کنم قدری وبلاگم خسته شده و خسته کننده
دو روز دیگر تا تولد یک سالگی وبلاگم مونده قصد و تصمیمم این بود که بعد این دی
از این کوچه ها، خیابون ها و ماشین ها خسته شدم؛ از این شهر کثیف و شلوغ خسته شدم.
دوست دارم برم جایی که بین اهالیش دوستی و صمیمیت هست، جایی که تا از خونه میری بیرون باید با چهار پنج نفر سلام احوال پرسی کنی؛ جایی که خبری از الودگی نیست؛ جایی که ادماش زندگی ماشینی ندارن که هر روز عین ربات صبح برن سر کار و شب برگردن.
ادامه مطلب
دور افتاده ام از زندگی دوست داشتنی اماز خواسته های کوچک زندگی ام.از قناعتم به همان چیز های که داشتم و لذت می بردماز پنجره ای که رو به نور باز می شدازسه شنبه های بعد از کلاس.از موهای گوجه ای روی تردمیل.از عطشم برای نوشتن و یاد گرفتناز ورق زدن کتاب های دوست داشتنی امدور شده ام از آهنگ های دوست داشتنی ام
موسی راه گم کرده بود و خسته و بی پناه بود.از دور نوری می بیند.می رود که کمی گرما یا نور شاید هم کسی باشد که بگوید ادامه راه را از کد
یک خبری خوندم که نمی دونم درست هستش یا نه، سرخطش این هستش:
 ارتباط یک زن با 16 نفر از پرسنل وزرات نفت
به نظر من باید به کل مجموعه وزارت نفت به سبک هادی عامل گفت: خدا قوت پهلوان ، خسته نباشی دلاور!!!
دلیران تنگستان که میگویند، یکی یکی دارند خودشان را بروز می دهند. از شورای شهر بابل اگر به عنوان مقدماتی یاد گردد، این رویداد جدید دست کم از نیمه نهایی ندارد. خدا به داد "فینال" یا بازی نهایی برسد.
مثل وقتی بعد از شش روز کار کردن حق خودت می دانی جمعه ی تعطیل را تا ظهر بخوابی ولی از هفت صبح بیدار می شوی. چشم هایت باز است اما لجبازی می کنی. از این پهلو به آن پهلو در برابر بیداری ای که به تو هجوم آورده مقاومت می کنی. مدام نگاه به ساعت گوشیت می اندازی که عقربه ی کوچک برسد به عدد دوازده اما عقربه کوچک تازه رسیده به هشت. سر آخر خسته می شوی. پتو را کنار می زنی و با دست های آویزان و خسته تر از همیشه بلند می شوی.
مثل وقتی کشتی ات غرق می شود. تو می مانی و ی
چند روز اخیر مدام در حال دویدن بودم. از این کلاس به آن کلاس. از این خیابان به آن خیابان. از این دوست به آن دوست. از پختن این غذا به پختن آن غذا. برای آخر هفته، دو گروه مختلف از دوستانم برنامه‌ی کمپ دارند. در آخرین لحظات برنامه را با علیرضا کنسل کردم. قرار بود آقای ر» هم با من بیاید. اما دیگر حس خوبی به او ندارم. خسته‌ام و می‌خواهم که این دو روز را در تنبل‌ترین و بی‌حرکت‌ترین حالت ممکن بگذرانم. می‌خواهم وسط وبلاگم بنشینم، بنویسم و کتاب بخوانم
دستهام رو باید به لمس نور عادت بدم‌. به رفتن دنبال چیزهایی که عاشقشونم. اگر بیولوژی دوست دارم باید بیشتر روزم رو بهش اختصاص بدم و مطمئنم این حال خوب برای انجام کارهایی که اونقدا هم دوست ندارم رو بهم میده. خسته شدم از به دوش کشیدن استرس کارهای ناتمام. امروز باید لیستشون کنم، بهشون قول میدم که انجامشون بدم و دیگه حرص نخورم براشون.
از بی انگیزگی و حواس پرتی خسته م. از خمودی و بی حوصلگی. خودم رو دوست ندارم. خودم رو دوست ندارم؟ خیلی مسخره س.
و انسان هایی که حاضرند زجر بکشی ولی ظاهرت مطابق میل‌آن ها باشد
+ کاش میتونستم بهت بگم که یکم خودمو ببین.
بگم که چقدر دوست داشتم پیشت خودم می بودم
بگم چقدر روحم خسته و آزرده ست از تنهایی. از پذیرفته نشدن از تحقیر شدن های مدام
دین و ظاهر یک جور
ت یک جور
تنها ماندن از جانب دوستان جور دیگر!
و مشکلات بحث ازدای که شده و عدم صحبت باهات توی این زمینه توسط فرد مورد نظر.
بگذریم
فقط
دلم
شکسته 
و 
خسته است.
 
روحی رنجور
خیره به دور دست ها
سا
و اسفند میرود که به خط پایان برسد،
دوان دوان و خسته، هول و بی قرار،
در انتظاری گیج و مبهم،
چه ماه غریبیست این اسفند،
چقدر شبیه زندگیست این اسفند،
گویی نیامده که باشد، آمده که برود،
اصلاً انگار برای تمام شدن شروع شده است .
و من عابر پیاده این روزهای پایانی سال،
پشت چراغ های قرمز تردید و تصمیم ها،
چشم انتظار حادثه چراغ سبزم،
شاید اجازه عبور پیدا کنم .
و چه ماه غریبیست این اسفند،
پاک و ساده و بی آلایش،
خسته از ۳۶۵ روز دویدن،
سال را تمام می کند.
شای
خسته ام، خسته از چشم باز کردن تو کشوری که هر روز آبستن حوادث تلخ جدیدی هست.
نصفه شب بیدار میشم گوشیمو چک میکنم و خواب از سرم میپره.صبح شروع میشه با خبر سقوط
روز قبل هم که کرمان و .
چند روز قبل ترور.
.
.
.
حس میکنم افسردگیم طبیعیه و الکی دارو میخورم، مگه میشه تو این شرایط شاد بود و بی دغدغه زندگی کرد؟
وقتی به جنگ فکر میکنم، به خانواده ام، به دوستام. مگه قلب من چقدر تحمل داره؟
میدونم دارم درهم و نامفهوم حرف میزنم ولی اگه ننویسم این بغض منو میکش
می خواستم اینجا را ترک کنم. قصه هایم برای تو را بگذارم و بروم جایی دیگر با اسمی جدید بنویسم اما نتوانستم. این وبلاگ را دوست دارم؛ نوشتن را دوست دارم و بیشتر از این دو ماندن را. خوشحالم که از هیجان تصمیم نگرفتم و اینجا را نبستم. هنوز هم خسته ام. دست کشیدن خستگی دارد؛ اما خشمگین نیستم. فقط غمیگنم و امیدوارم حالم بهتر شود. کمتر گوش داده ام؛ کمتر حرف زده ام و بیشتر نوشته ام و دیده ام. می خواهم که این روزها در وجودم حل شوند و عارفه ی بهتری از من بسازند.
ترم 3 رسیدم و تصمیمم رو برای خوندن فیزیک حتمی کردم. همه‌ی فرم‌ها رو پر کردم و بردم برای دانشکده‌ی فیزیک. گفتن باید شورا تشکیل بدن و وضعیتم رو بررسی کنن و شنبه بهم خبر میدن. امروز رفتم دانشکده فیزیک. مسئول آموزش گفت موافقت نشده به خاطر ضعیف بودنِ معدل از دفترش که اومدم بیرون ناخودآگاه زدم زیر گریه. کل مسیر تا خوابگاه رو گریه میکردم. خیلی سخت بود برام. منی که کل زندگیم رو میخوام بذارم برای مطالعه توی زمینه‌ی فیزیک بهم بگن موافقت نشده
هیچک
وقتی یه مدت مستقل زندگی کنی(چه متاهل بشی،چه خوابگاهی بشی،چه خونه ی جدا بگیری)دیگه زندگی کردن تو خونه ی پدر و مادرت برات سخت میشه،حس میکنی استقلالت زیر سوال میره.
من دقیقا همین حس رو دارم،الان حدود دو ماه و خورده ای هست که خونه ی بابام هستم. یه زمان اینجا بهترین جای دنیا برام بودم،حاضر نبودم آرامشِ اتاقم رو با جایی عوض کنم ولی الانلحظه شماری می کنم برای رفتن.
نه اینکه بهم بد بگذره نه،ولی دیگه مثل قبل راحت نیستم.
خونه ی خودم و همسرم،خیلی راحت
حالا که دارم این پست رو می نویسم زیر بزرگترین و عشق ترین و جیگر ترین نعمت عالم یعنی لحاف و پتو جان! دراز کشیدم و بی محلی می کنم به هرچی صدای ویبره ست. به خدا که هیچ چیزی تو دنیا ارزشمند تر از لحاف و تشک و بالش و پتوی خودت نیست.
می خواستم هر چی لعنت و فحش آبدار هست بیام بزنم و برم بخوابم ولی همشون با باز شدن پنجره و خوردن و بوییدن هوای بارونی کمرنگ شد. 
می گم کمرنگ شد چون هنوزم از دستشون عاصیم که باید به خاطر این کوفتی کلاسای مجازی سر صبح از خواب ناز
به نام خداوند بخشنده و مهربان
یکی بود یکی نبود در سرزمین کوچک روباره و شغالی زندگی می کردند.که هر موقع روباه غذایی برای خوردن پیدا می کرد شغال نقشه می کشید که غذاهای روباه را بگیرد. روباه تصمیم گرفت تا شغال را خسته کند. بعد از آن روز شغال پشت صخره پنهان شد تا غذای روباه را بگیرد اما روباه نیامد . روباه نقشه کشیده بود که شکارچی ها را به دنبال خود بیاندازد تا آن ها شغال را بگیرند. که شغال بدود و خسته شود که دیگر غذای کس دیگری را ند.
نویسنده :
 
یادداشت زیر از نوشته های یک دوست اقتباس شده است.با کسب اجازه دوباره از محضر ایشان:
 
به این واژه روزمره گی کمی دقت کنید؟ آن را به شکل روزمرگی هم می توان نوشت. در این کلمه آیا واژه مرگ را می بینید؟ آری دچار روزمره گی شدن یعنی مرگ. همانگونه که در دل واژه روزمرگی هم مرگ نهفته است. این الفاظ هم اسراری دارند. بی خود نیست که کتابها در خصوص اسرار کلام نگاشته شده است.
مرگ نمی خواهی دچار روزمرگی نشو. خیلی ساده است و خیلی سخت و دشوار. هم سهل است و هم ممتن
الف.
 سلام.
  ماه کامل است. می‌درخشد. بی‌هیچ ابری در کنارش. سکوت. در هم شکسته‌ام از نادانسته‌گی‌م. اوها می‌دانند، که چه می‌خواهد، که چه خواهند کرد، که چه می‌شود. من هیچ. من کیستم؟ گریه‌ای که نمی‌آید و دادی که بی‌صداست، مث یه کوه بلند! خسته و آشفته‌ام. ملول‌م چه بسیار. درد می‌کند جای تازیه‌ها بر تن‌م. زنده‌گی؟ چیست این؟ نمی‌دانم. مویه‌ای‌ست بر نادانسته‌گی. آااااه. فریادددد. که من حتا نمی‌توانم بگویم. زبان دارم، نمی‌چرخد. دست دارم نم
دوست ندارم طولانی بخوابم. نزدیک سه روز بود که گاهی در حد یک یا دو ساعت می‌خوابیدم. ولی ظهر دیروز نفهمیدم چطور خوابم برد و تا شب مثل سنگ افتاده بودم روی تخت. دوست ندارم طولانی بخوابم چون مغزم ریسِت می‌شه. چون همه تلاش‌هام برای باور به ادامه‌ی حیات به باد میره. چون بعد هر خواب طولانی، شوریده و مضطر بیدار می‌شم و از مرور سریع و بی‌اختیار همه‌ی اتفاق‌های افتاده و نیفتاده تهوع میگیرم. طوری که انگار مواجهه‌ی اولمه. لحظه به لحظه و ساعت به ساعت،

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

دانلود جزوه حسابان کنکور شهرک پاورپوینت ترنم بِسمِ اللهِ الرَّحمَنِ الرَّحِیمِ ساریگل نیوز آرکتایپ (ARCHETYPE) دانلود رایگان برای آهنگسازان Shahr khodro khorasan sarvar kolle iran بهترین بازیگران وبلاگ شخصی نوذر صیفوری