نتایج جستجو برای عبارت :

من در جامعه نیستم. از سوی دیگر هویت موجهی هم ندارم. متعادل منطقی نیستم. مراقب روان ذهنم نیستم. نقص اندر نقص هستم. اما صفات ثانویه ای دارم برای خودم که پر از زندگی ماجراجویی کنجکاویست. باید از همین لحظه حال شروع کنم به ثبت زندگینامه خودم. لحظه حال سزاوار م

عجیب و باور نکردنی. مسیر تحولات و سمتی که رهسپارش هستم اين گونه است. لحظه اي را به یاد ندارم که فکر اين آینده از ذهنم گذشته باشد. بوی مشئوم افکار آدمیان و از آن گندتر، ظاهر فریبنده و نازیباي آنان حالم را بهم می زند. بنظر می رسد ديگر تلاش براي ساختن فايده اي نداشته باشد. بايد خودم را براي یک موجود ضد اجتماعی شدن آماده کنم. گوش هاي گرفته ديگر رنجی ندارند، چرا که صداي رجاله ها خاموش و نامفهوم می شوند. آرام آرام. گام بر میدارم به میعادگاه. لحظه اي که
وقتی یه مدت مستقل زندگي کنی(چه متاهل بشی،چه خوابگاهی بشی،چه خونه ی جدا بگیری)دیگه زندگي کردن تو خونه ی پدر و مادرت برات سخت میشه،حس میکنی استقلالت زیر سوال میره.
من دقیقا همین حس رو دارم،الان حدود دو ماه و خورده اي هست که خونه ی بابام هستم. یه زمان اينجا بهترین جاي دنیا برام بودم،حاضر نبودم آرامشِ اتاقم رو با جايی عوض کنم ولی الانلحظه شماری می کنم براي رفتن.
نه اينکه بهم بد بگذره نه،ولی دیگه مثل قبل راحت نيستم.
خونه ی خودم و همسرم،خیلی راحت
سلام
دارم به خودم ايمان میارم که روانشناس خوبی هستم حداقل براي خودم.
من یه اعتقاد عجیبی دارم اونهم اين هست که هرکس میتونه براي خودش بهترین دکتر باشه در زمینه جسمی و روحی و
دلیلم اين هست که هیچکس بهتر از خودمون ما رو نمیشناسه.
مثلا همین مدت که وضع روحیم افتضاح بود، دارم سعی می کنم حال خودم را بهبود بدم و کمی هم موفق بودم. البته اشاره کنم هنوز حالم خوب نیست ولی پیشرفت خوبی داشتم. درواقع امید را در بعضی از مسايل خاص از زندگيم حذف کردم ولی در کل
اين روزها تشخیص مرز بین واقعیت چیزی که هستم و اون چیزی که صرفا ساخته‌ی ذهنمه برام سخت شده.
در واقع نمی‌دونم که آیا واقعا جايی هستم که شايستگی‌اش رو ندارم و یا اينکه خودم رو دست کم گرفتم باز
همه شواهدی که تو ذهنم در جریانه نظریه اول رو تايید میکنه اما آیا می‌تونم به ذهنم اعتماد کنم؟ آیا داره همه حقیقت رو میگه بهم؟ اگه آره آیا ممکنه که جوری حقیقت رو بیان کنه که من رو گمراه کنه؟ نمی‌دونم واقعا
و چقدر اين روزها نیاز دارم که جواب اين سوال رو
کله شق و بد پسندم، حتی یک جوراب هم که قرار باشد بخرم بايد همان چیزی که در ذهنم هست باشد، بنابراين سبک زندگي ام را خودم انتخاب کردم، اين چیزیست که می توانم دادش بزنم و افتخار کنم که اين زندگي هر گندی که هست انتخاب خودم بوده. من انتخاب کردم معلم باشم هرچند هیچ وقت رویايم نبود، هر چند هیچ وقت شخصیت معلمی نداشته و نخواهم داشت اما خودم خواستم لحظه آخر 89 امین انتخاب رشته شايد یک لحظه خون به مغزم نرسید یا هرچیزی که اسمش نصیب یا قسمت باشد اما به
می‌دونی من امروز براي بار دهم شايد؟ به اين نتیجه رسیدم که خیلی زیاد و شدید دوستش دارم. و اون هم همینقدر زیاد و شدید، دور و غلطه.یعنی من از هر لحاظی، نمی‌تونم حتی دوستِ خوبی براي کسی باشم. بعد اينکه من بخوام یه بخشِ زیادی از زندگيِ کسی که اين‌همه دوستش دارم رو براي خودم کنم، اصلا چیزی نیست که واقعا بخوام. من فکر می‌کنم اون بهترین آدمِ اين دنیاست. بهترین اتفاق، قشنگ ترین لحظه، اين‌طور چیز ها رو براش میخوام و من جايی تویِ اون زندگي خیلی قشنگ که
با خودم خوب باشم 5آوریل      16فروردینامروز براي چیزهاي زیادی که قبل از برنامه حتی آنها را نمی دانستم سپاسگزارم.باور نمی کردم کسی یا چیزی بتواند در حمل کردن بار دنیا که  روی شانه هايم بود کمکم کند.امروز می توانم در باره بعضی چیزها فکر کنم راجع به آن با اعضاي نارانان صحبت کنم و کاری را که خودم نمی توانم براي خود انجام دهم به نیروی برتر از خودم بسپارماين کار به اين معنی نیست که چیزی با روشی که من دوست دارم به نتیجه برسد.بلکه به اين معنی است که
توی اخرین روزهاي سال۹۷ و دهه ی دوم زندگيم بعد از ۸۰۰کیلومتر راه اتفاقی برام افتاد که الان میشه گفت جز اندوخته هاي ذهنیم و خودم تقریبا هیچ چیز دیگه اي ندارم . ۹۸ براي من از صفر شروع کردنه صفره صفر. ناراحت نیستم اصلا پذیرفتمش شايد اين بار بهتر بود شروعم .با اينکه از هیچ کدوم از کاراي گذشتم پشیمون نبودم و نیستم . ولی شايد اين شروع بهتر باشه . سال نو مبارک . شروع تازه اي داشته باشین پست هاي بهتری خواهم نوشت  
به جز خودم کسی را سراغ ندارم که افسردگی و اندوهش با خالی کردن ماشین لباسشویی و پهن کردن لباس ها محو و نابود شود 
امشب وسط قفسه هاي فروشگاه در بین چیزهايی که قصد خریدشان را نداشتم ناگهان خودآگاه شدم  دیدم چیزی نیستم به جز گوشت و پوست و استخوانی که در سبد کره و ژله و نبات دارم.  دیدم هیچ اثری از فکر و حس و دردی نیست  فقط قفسه هاي یخچال و کابینت ها را مرور میکردم تا هر کدام خالی شده پر کنم. من یکی از مردمی بودم بی اندازه معمولی و محدود به جسمان
ذهنم درگیره و تمرکز نمیتونم بکنم.
کاش فقط بتونم تمرکز کنم و کارمو جلو ببرم.
به صورت باورنکردنی اي خسته‌ام تمام مدت.
نمیتونم کار کنم.
خسته‌ام.
تو دیگه نیا تو ذهنم اين جور وقتا. میشه؟!
دور شو از ذهنم.
نمیخام بمونه اثری ازت.
دور شو.
لطفن.
نمیتونم. قوی نیستم انقدری که کنار بیام با قضیه.
انقدری هم اعتماد به نفس ندارم که قبول کنم اوکی بوده رفتنت.
هنوز بهت فکر میکنم. یادت میفتم. اشک جمع میشه تو چشمام غصه‌م میگیره.نمیدونم. آدماي دیگه زیاد میبینم. دلم نم
همانطور که گفتم من دانشجوی برق در اراک هستم 
هر بار که از تهران  به سمت  اراک حرکت می کنم با خودم می گویم " آیا ارزش شو داره ؟؟؟؟"
یک حس درونی به من می گوبد اين تاوان سستی و درس نخواندن در دبیرستان است 
اين افکار تا شهر قم من رو آزار می ده پس از اون به اين فکر می کنم که وقت شروع رسیده 
براي تک تک روز هايم برنامه اي در ذهنم می چینم وقتی که به اراک می رسم منتطر فردايی هستم که اين برنامه را آغاز کنم
ولی خوب اين فردا هرگز ار راه نمی رسد اما چرا
اين
قرار بود نیام اينجا یه مدت، ننویسم اينجا یه مدت، نخونم اينجارو یه مدت. ولی نشد، نتونستم
خیلی احساس تنهايی می کنم و اگه ننویسم حس می کنم یچی از دست دادم.
من عاشق نیستم، دوست ندارم عاشق بشم، اما بی نهايت عشق رو دوست دارم.
می پسندمش.
دوست دارشم.
با عشق دنیا قشنگ تره.
آدما قشنگ ترن.
همه چی بوی زندگي می ده.
بوی منیت نمی ده.
بوی امنیت می ده.
بوی خودخواهی نمی ده.
بوی خاطرخواهی می ده.
بوی سکوت نمی ده.
اما بعضی از آدم ها حق دارن دلشون تنهايی رو بخواد.
مثلا خ
برام یه قفس بساز؛بدون پنجره،بدون در،منو بنداز اون تو و خودت بیرون در وايساتو کِ اون بیرون باشی میتونم فقط بِ نشستن تو پشت دیوارِ سرد فکر کنمتو کِ منو محصور کنی فقط ذهنم درگیر تویی میشه کِ منو بِ خاطر نجاتِ خودم بِ زنجیر کردیتو منو حبس میکنی ولی خودت هم با من داخل قفسِ بی نور نفس می کشی!کنار منی و نمیذاری لحظه اي ذهنم بِ خطا بره،نمیذاری لحظه اي بِ جهنمی ک توش بودم برگردم!تو باش؛پشت دیوار باش.لمس نشدنی باش.باش کِ بودنت اجزاي متلاشی منو کنار ه
امروز سعی می‌کنم در گروه بدون ترس از قضاوت ديگران، احساس خودم را به مشارکت بگذارم. سعی می‌کنم با صداقت از افکار و رفتارهاي بیمارگونه که هر لحظه مرا رها نمی‌کنند را از خودم دور کنم. با توجه به اينکه مشارکت داوطلبانه است و هرگز تحت فشار ديگران نیستم، ولی ترس اين ریشه‌ی بیماریم مرا دچار استرس کرده و می‌گوید: آیا می‌خواهی سخنرانی کنی؟ آیا سخنانت مورد توجه و تأیید ديگران خواهد بود؟ آیا دچار استرس نخواهی شد؟ بعداز حرف زدنت نظر ديگران برايت مه
همه چیز از یه صبح چهارشنبه شروع شد.
24 ماه رمضون بود و همه روزه بودن بجز مامانم.
منم که هنوز بهم تکلیف نشده بود بايد روزه بگیرم.
درواقع قبل از چهارشنبه من هیچ تکلیفی نداشتم. من بودم و خداي خودم. من فقط اونو میشناختم و میدیدم و بهش گوش میکردم. یادم نمیاد ولی بايد اينطوری بهم گفته باشه. اونم با یه لبخند بزرگ. "حالا دیگه نوبت توا. توبايد سر بخوری و بری توی دنیا."
و من سر خوردم و به دنیا اومدم.
****************************
من که یادم نیست. ولی بچه هاي دیگه رو دیدم. فعا
أَمْ یَقُولُونَ بِهِ جِنَّةٌ ۚ بَلْ جَآءَهُمْ بِالْحَقِّ وَأَکْثَرُهُمْ لِلْحَقِّ کَارِهُونَ (۷۰ مومنون)
پنهان‌کاری بسا دیگه
مدتیه که قرآن نیازهاي استدلالی من رو برطرف نمیکنه
حس میکنم متقن صحبت نمیکنه
آیه‌اي که بالا مطرح کردم یک مقداری. کرد منو. اين حسه اسم درست درمونی نداره براي همین جاش سه‌نقطه میذارم.
میگه که: میگن (پیغمبر) خله! در حالیکه به حق به سمتشون اومده و اکثرشون نسبت به حق اکراه دارن
خب الان اين استدلالش کجاست؟ خدا کجا رد می
ساعت ۶ صبح است و من خوابم نمی‌برد. رفلاکس معده سبب شده است که خنجری مدام در گلویم فرو برود و خواب را از چشمانم بربايد. قاعدتا بايد کلافه باشم که خواب شیرین صبحگاهی در خنکاي اتاق و در گرماي پتو را از دست داده‌ام اما نیستم! خوشحالم که توفیق اجباری دیدن طلوع آفتاب نصیبم شده است و کمی فرصت دارم تا در خلوت خودم به روزهايی که گذشته است و روزهايی که پیش رو است فکر کنم. ماه هشتم بودن با علی به سرعت برق و باد سپری شد. انقدر کارهاي عقب مانده داشتم که به م
یک لحظه هايی هست، آن آخرهاي شب، که چراغ ها را خاموش کرده ام؛ توی سکوت وسط پذیرايی دراز کشیده ام و صداي یخچال را می شنوم که خاموش و روشن می شود، صداي باز و بسته شدن دری از واحد هاي طبقه هاي پايین تر، و صداي راه رفتنشان توی خانه را، از اين شانه به آن شانه می شوم و شايد ماشینی در یکی از خیابان هاي اطراف با سرعت می گذرد، که پرده ها را کشیده ام . و زل زده ام به پنجره هاي ساختمان رو به رو و چراغ هاي زردشان، که منتظر می شوم چراغ را خاموش کنند و بعد بخوابم.
همون مسیر همیشگی 
لبتاب باز
تو نمازخونه خوابگاه
وبلاگ گردی
و در آخر هوس نوشتن
داشتم به اين فکر می کردم حس و حال نوشتنم درسته از خودمه اما انگار نوع نوشته هام رو دارم مخلوطی از تمام وبلاگايی که دوسشون دارم الگو می گیرم
نمی دونم الگو گرفتن اينجوری درسته یا نه
ولی الان واقعا فکر کردم اينجا انگار خودم نیستم
خواستم اينجا به خودم قول بدم که از اين به بعد حد اقل تو نوشته ها خودِ خودم باشم
می دونی تو دنیاي بیرون ما آدما خیلی سخته خودت باشی
اصلا قشنگ ن
البته که براي خودم می نویسم از حرف هايی که نبايد به زبان بیاورم . هیچ وقت ‌ از حسرت ها حسرت نگاه ها. 
نگو که بازم میخواي بری نگو که دلم دیگه طاقت از دست دادان ندارم.. اونم تو ۹ هفته و ۴ روزه که دارم باهات حرف میزنم. نگو که اين روزا روزاي آخر با هم بودنه. تلخه اما هر لحظه و هر لحظه و هر لحظه حتی صدم ثانیه هاي اين هفته تمام ترس دنیاتوی وجودمه که از دست بدم که از دست دادنت اتفاق بیفته‌. آخه چطوری میتونم شاهد از دست دادنت باشم؟؟ خدا داره با
اما وقتی بهش فکر میکنم، به زندگي اي که دارم و جوری که هستم، همه چیز بدترین بلايی بود که میتونستم سرِ خودم بیارم. بدترین لحظه اي که میتونستم تو بدترین جا باشم.مثل اون صحنه اي که آقاي لباس سورمه اي داره از سکوت لذت می بره و میمیرم.
مدت‌هاست حالم خوب نیست. مدت‌هاست که دیگه تحمل هیچی رو ندارم. با کوچک‌ترین حرف بهم می‌ریزم. منی که تصور می‌کردم خیلی صبورتر از اين حرف‌ها باشم.  باز هم طاقت یک حرف کوچک را نداشتم.  طاقت نیاوردم و از کوره دررفتم. الان پشیمانم از کارم.  الان که دارم اينها را می‌نویسم پشیمانم. دلم می‌خواهد زمین دهن باز کند و من را درسته قورت دهد. حالم داره از خودم و زندگيم بهم می‌خورد. ديگر خودم را هم نمی‌شناسمديگر آدم قبلی نيستم.  ديگر واقعا هیچ‌چیز مثل س
صبح که مامان بیدارم کرد ، تو چند لحظه اي که بین بیدار شدن و نشدن بودم حس کردم چقدر به مادرم بیگانه‌م، حس کردم یه غریبه‌ست، یه زن میانسال با کمی اضافه وزن، صورت سفید، موهاي قهوه‌اي و تک و توک سفید. اونقدر کابوس کوتاهی بود که سریع گفتم: بیدار شدم مامان جان. با تاکید روی مامان جان‌. انگار که بخوام به اون چند لحظهاي که گذروندم ثابت کنم که اون مامان‌جانِ منه! همون زن میانسال با همه نقص ها، چروک هاي روی صورتش، گاهی اخم و بداخلاقی هاش زیبايی زندگي
حال و روز خوشی ندارم، شروع کردم به خوندن براي دکتری منتها چیزی پس ذهنم آزارم میده. جدايی از میم. چیزی قریب‌الوقوع که براي بعدش هیچ برنامه‌اي ندارم. نه به لحاظ مالی و نه به لحاظ عاطفی و ذهنی. اينجور ‌فکر می‌کنم که تا چند وقت دیگه که البته نمی‌دونم چند وقت و فقط هردومون داریم کشش میدیم زندیگیمون به پايان خودش میرسه. نمی‌تونم تصور کنم عشق و دوست داشتنی که با میم داشتم رو جايی دیگه بتونم تجریه کنم. به لحاظ مالی هم هیچی ندارم و کاملا وابسته‌ام
سلام یه لحظه یاد اون آهنگ افتادم، که میگفت،من اخراجی نیستم،، پسر حاجی نیستم، نمیدونم همین بود یا چیزه دیگه،ولی میدونم پسر حاجی نیستم چون پولشو نداشتیم که بفرستیمش، اگه هم داشتیم نمیذاشتیم بره،بهرحال پسر حاجی نبودیم،ولی انگار اخراجی هستیم، از زندگي،از خوشی،همین که یه ذره حالمون خوب میشه،یکی میاد میرینه
ادامه مطلب
چند روزه بشدت احساس تنهايی میکنم
چند روزه همش دلم میخواد بزنم زیر گریه و دنبال بهانه م
ولی هی میگم الان ن الان ن و انقدر خودمو گول میزنم تا از ذهنم بره
اما نمیره و هی روهم تلنبار میشه
با خودم فکر میکنم چرا هیچ دوستی ندارم؟
و البته جوابش همون لحظه میاد ب ذهنم.چون خودم خواستم!
تنها دوستی ک چند هفته اخیر بشدت باهاش وقت گذروندم رو هم از دست دادم!
شايدم اونی ک دلم میخواد داشتن ی دوست نیس
دلم خودمو میخواد
زندگي خودمو میخواد
دوست دارم اونجور ک میخوام
سلام
من آدمی هستم اکه اصلا خودم رو دوست ندارم، مثلا یه اشتباهی میکنم خیلی خودم رو سرزنش میکنم، با خودم خیلی درگیرم، بعضی وقت ها تو خلوت خودم به خودم فحش میدم، شايد به نظرتون خنده دار بیاد، ولی خیلی بد با خودم مشکل دارم.
دوستان اگر کتابی هست یا کسی اين مشکل رو داره تونسته حل کنه نظرش رو بهم بگه، فکر میکنم بیشترین دلیلش اينه که کسی بهمون یاد نداده با خودمون مهربون باشیم و خودمون رو دوست داشته باشیم، من خیلی دیر فهمیدم اينقدر که به بقیه توجه میک
ما به دنبال چه هستیم؟!از ابتداي زندگي در حال تلاش کردن هستیم ،چه زمانی که جنینی در شکم مادر بودیم و چه اکنون که در پی روزی می کوشیم.حقیقتا به دنبال چه هستیم و براي چه تلاش میکنیم؟در آخر که همه ما ذره اي خاک خواهیم شد.
اگر ندانیم به دنبال چه هستیم،اگ سرگردان باشیم؛هر لحظه بنده خدايی مجهولیم!لحظه اي بنده پول،لحظه اي بنده زن،لحظه اي بنده شکم . به راستی آیا ما خدايی داریم؟ اي جان راه را گم کرده ايم.در بی راهه ها و بیغوله ها سرگردانیم.آیا وقت آن ن
یا لطیف»
مادرم خاطره‌اي دارد از دوران کودکی من که بارها برايم تعریف کرده است. خاطره از اين قرار است که من در خانه خواب بودم و مادرم از خانه خارج می‌شود و به حیاط می‌رود تا کاری انجام دهد. در همین حین باد در را می‌بنند و هوا هم خیلی سرده بوده. مجبور می‌شود به پنجره‌ی اتاق من بکوبد و من را بیدار کند تا در را برايش باز کنم. همیشه عذاب وجدان دارد از اينکه من را ترسانده و من هر بار خاطرنشان می‌کنم که هیچ چیز از اين واقعه به یاد نمی‌آورم و اصلا مه
امروز یکشنبه است صبح کلاسمو نرفتم و به مامان دروغ گفتم
یه جورايی انگار روم نمیشد برم حتی نمیدونم چرا انگار هشت صبح بیشتر تو چشم باشی!!!!!
هیچ وقت شب قبل شروع چیزی خوابم نبرده پونزده ساله اول مهر استرس میگیرم ،وقتی استرس میگیرم و میتسم دست خودم نیستم نه میفهمم چیکار میکنم نه میفهمم چی میگم و دورم چه خبره دیروز افتضاح شد حس میکردم تقی زاده به منه که داره میخنده روم نمیشد تو چشم استاد نگاه کنم داشتم دروغ میگفتم و کل کلاس میدونستن دارم دروغ میگم ب

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

pingomatic شهرک پاورپوینت نامه نگاری کد تخفیف دیجی کالا دوستداران دکترسید حسین آقا سید مرتضی حسینی متخصص ومشاور بازاریابی شبکه ای بلیط کیش یاسین ربانی ثبت بازرگان kaspyn