نتایج جستجو برای عبارت :

من a50 دارم رمزش رو فراموش کردم چکار باید بکنم

بالاخره امتحانات و کابوس های مرتبط با اونا تموم شدن و حالا من موندم دوباره با کوله باری از کارهای عقب افتاده "غیر درسی" !!! به قول عزیزی " یه عالمه سستی"!!
امشب برای من از بهترین شب های ممکن بود، شبی که دوستی بعد از مدت ها ناامیدی دوباره یه نور امید قوی ای توی دلم ایجاد کرد.
هیچوقت از آدم هایی که بهترین راه رو فراموش کردن میدونن خوشم نیومده و نخواهد امد. از نظر من این آدم ها یه عده تنبل تن پروری هستن که راحت ترین راه رو این میدونن!
امشب رسیدم به یکی ک
همیشه فکر می‌کردم خیلی قوی‌م، اگه مصیبتی بهم وارد بشه مث خارجیا شیک و باکلاس چند تا قطره اشک میریزم و با دستمال خیلی آروم پاکشون می‌کنم. ولی امروز دیدم که خیلی هم بی‌کلاسم و اصلا قوی نیستم.
امروز اینقدر داغش سنگین بود که تا ابد فراموشش نمی‌کنم
اینقدر وحشتناک بود که نمی‌تونم اشکامو یه ثانیه بند بیارم
اینقدر حسرت برام مونده که تا آخر عمرم بخورم
دلم می‌خواست یه بار دیگه بغلت کنم یه بار دیگه ببوسمت دستات رو بگیرم بهم لبخند بزنی
ولی عجب داغ
کل امروزم به درس خوندن گذشت و یه ۳ ساعت هم ما بینش غذا درست کردم و خونه رو تمییز کردم
اعصابم از خستگی و شنیدن یک سری چیزای وااقعا نامربوطِ مزاحم و مزخرف بهم ریخت.اجازه دادم اشکهام بریزن.ولی بلافاصله به نوشتن جواب سوالهای بایو ادامه دادم و سعی کردم حفظشون بکنم اما احساس کردم نیاز به یه جوشونده دارم که این التهاب اعصابم رو کاهش بده.گل گاوزبون گذاشتم دم بیاد،یهو یاد پارسال و اون وقتا که از کتابخونه برمیگشتم و برای ارامش اعصابم گل گاوزبون
امروز دکتر بهم گفت بايد زودتر ازدواج کنی تا بتونی بچه دار شی. این یکم مذخرفه. تمام راه ذهنم درگیر بود. غمی که وجودم رو گرفت انقدر بزرگ بود که واسه یه لحظه حس کردم میتونم بزنم زیر گریه. ولی وقتی رسیدم خونه و مامان جواب آزمایش رو ازم پرسید با حالت مسخره بازی برگشتم بهش گفتم دکتر بهم چی گفت. گفتم این زندگی از من دیگه ادامه پیدا نمیکنه.
خب حالا گذشته از همه ی اینا واقعا من بايد چکار کنم؟ میخونی آنه؟ میخونی آنه ماری؟ من بايد چکار کنم؟ مطمئنم اگه نتو
امروز دکتر بهم گفت بايد زودتر ازدواج کنی تا بتونی بچه دار شی. این یکم مذخرفه. تمام راه ذهنم درگیر بود. غمی که وجودم رو گرفت انقدر بزرگ بود که واسه یه لحظه حس کردم میتونم بزنم زیر گریه. ولی وقتی رسیدم خونه و مامان جواب آزمایش رو ازم پرسید با حالت مسخره بازی برگشتم بهش گفتم دکتر بهم چی گفت. گفتم این زندگی از من دیگه ادامه پیدا نمیکنه.
خب حالا گذشته از همه ی اینا واقعا من بايد چکار کنم؟ میخونی آنه؟ میخونی آنه ماری؟ من بايد چکار کنم؟ مطمئنم اگه نتو
این روزها اتفاقات جدیدی برایم رقم میخورد. گم میکنم، همه چیز را گم میکنم، قبلا فقط خودم را گم می‌کردم اما حالا حتی کلید برق اتاقم را گم می‌کنم.
دستم را روی دیوار سرد اتاقم می‌کشم و دنبال برجستگی کلید برق می‌گردم، اما بعد از چند ثانیه میبینم کلید همانجاست روی دیوار روبه‌رویی کنار در ورودی. فراموش میکنم که حالا دقیقا کجای خانه ایستادم و چند ثانیه برای پروسس کردن و بازیابی خودم وقت میخواهم. 
احساس میکنم سوت استارت بیماری آایمر را درون مغزم
خدایا!
از بد کردن آدمهایت شکایت داشتم به درگاهت،اما شکایتم را پس می گیرم.
من نفهمیدم.فراموش کرده بودم که بدی را خلق کردی تا هر زمان که دلم گرفت از آدمهایت، نگاهم به تو باشد.
گاهی فراموش می کنم که وقتی کسی کنار من نیست، معنایش این نیست که تنهایم،معنایش این است که همه را کنار زدی تا خودم باشم و خودت.
با تو تنهایی معنا ندارد.
مانده ام تو را نداشتم چه می کردم!دوستت دارم ، خدای خوب من!
شهید مصطفی چمران
نمی‌دونم چرا. چرا نمی‌تونم کنارش بذارم؟ یه گوشه از قلبم، یه گوشه از ذهنم مونده و هیچ راهی هم برای بیرون انداختن‌اش به ذهنم نمی‌رسه. دوست داشتم که طرح‌ام رو با موضوع موسیقی و معماری کار بکنم، با چهار تا از آهنگ‌های بیت. از یه ماه قبل شروع کردم، ولی هنوز به نتیجه نرسیدم. بايد کنارش بذارم و یادم نره که یه قسمت از کار معماری حجمه، پلان، نما، پرسپکتیو و. باقی چیزا هستن که بايد روشون کار بکنم و موندن هنوز.
دوستم با من تماس می‌گبرد. از ناراحتی من از خودش می‌گوید، کمی خسته جمله‌ها را کنار هم می‌چیند و دلایلی از کارهای گذشته‌اش می‌آورد. شرم خاصی در حرفهایش هست. هیچوقت بلد نبوده است که معذرت خواهی کند همیشه و از دوران راهنمایی که یادم می‌آید همین بوده است. همیشه تو خودت بايد عذرخواهی را از لحن بیان و حرفهایش متوجه شوی. از این موضوع دیگر فاصله می‌گیرد و شروع می‌کند به بیان دردهایی که داشته است.
می‌گوید نگاهم کن من اینقدر زیر فشارم که دیگر نمی‌
ما فراموش نمیکنیم تعطیلی کارخانه ها رو
ما فراموش نمیکنیم گرانی اجناس رو
ما فراموش نمیکنیم به جهنم بروید ها رو
ما فراموش نمیکنیم فاجعه منا رو
ما فراموش نمیکنیم فرودگاه جده رو
ما فراموش نمیکنیم طرح اخراج ایرانی ها زا آمریکا رو
ما فراموش نمیکنیم کلیپ ترامپ جلوی دستشویی رو که میگه رئیس جمهور ایران مراقب حرفاش باشه
ما فراموش نمیکنیم ی های روز به روز از بیت المال رو
ما فراموش نمیکنیم تمدید های تحریم ها بعد از برجام رو
ما فراموش نمیکنیم .
ظهر باز در بدحالی بودم، احساس می کردم نمی توانم بار دنیا را تحمل کنم، احساس می کردم چیزهای زبادی هست که فراموش کرده ام و بعدا برای بیاد آوردنش عذاب خواهم کشید. احساس می کردم کم خواهم آورد نه حالا، بعدا، احساس می کردم موجودی بانکی برای کارهایی که می خواهم بکنم کافی نیست، احساس می کردم قول خودم برای زیر دین کسی نرفتن را کم کم دارم زیر پا می گذارم، احساس می کردم کنترل زندگی ام از دستم خارج شده." اما اعتنا نکردم. می دانستم بعد از ظهر یادم می رود، نه
مجله اینترنتی رمز موفقیت: خیلی‌ها برایم ایمیل می‌فرستند که این کار غیر
ممکن است. می‌گویند، شانس است. یا بايد توی یک خانواده ثروتمند دنیا آمده
باشی. یا توی یک قرعه‌کشی برنده بشی. یا خانواده‌ات بايد خیلی به تو کمک
کنند.»مادری تنها که پنج فرزند دارد این طور نوشت، من مطالب شما
را خواندم و آنها را باور دارم. اما من 50 سال سن دارم و در دو شغل با
ساعتهای طولانی کار می‌کنم. نزدیک عید است و من به سختی می‌توانم پول کافی
برای خرید هدیه برای بچه‌ه
دیگر از این همه جنجال درونی خسته شده ام
روحیه ام حسابی خراب شده است
اخلاقیات و سجایای اخلاقیم بد شده است
کلام زشت از دهانم خارج میشود
تندخو شده ام
یاد دنیا زیاد میکنم
خودنمایی زیاد دارم
مغرور هستم و به اعمالم عجب دارم
دل خوش به آنچه ندارم هستم و سخت خود را دست خالی میبینم
حال جبهه ماندن را ندارم
نمیدانم بايد چکار بکنم
+اینها بخشی از نوشته های " شهید علی بلورچیِ"   
حال عجیبی دارن این نوشته ها هم آدمو به خودش امیدوار میکنه هم ناامید 
امیدوار
امروز صبح icu بودم بعد کلی کثیف کاری های icu برگشتم تو رختکن که لباسامو عوض کنم و برگردم
خونه گوشیمو نگا کردم و دیدم اس ام اس دارم ، باز کردم و دیدم حقوق ماه تیر که کاردانشجویی
داشتم رو واسم ریختن :) خر کیف شدم ها :) با اینکه مبلغش کمه ولی خوبه خدا رو شکر :)
همون موقع فک کردم اگه مرداد هم رفته بودم سر کار الان دو برابر این مقدار پول داشتم ولی بعد فکر
کردم به مطالبی که تو مرداد خوندم و خلاصه نویسی کردم و دیدم اینا میچربه به پول کاردانشجویی.
 
روز شنبه ص
 فرار میکنم از این موقعیتتلاش های مصر و مکررش برای بوسیدنو همزمان زمزمه های "خیلی دوستت دارم"نه طاقت ماندن دارم و نه پای رفتننه اینجانه آنجامعجزه لازم دارمتو قرار بود معجزه کنی واسم، معجزه ای به اندازه ی بزرگیتپس چرا بدتر کردی
      
دیگه نمیتونم حتی ببوسمشیه چیز خیلی کوچیکیا شایدم بزرگمتاسفمواسه انقدر بد بودنمواسه قدرتو ندونستنبه خدا نمیدونم بايد چکار کنمخیلی متاسفم واسه همه چیزواسه بودنم تو زندگیت.جهان من آشوب است
رمان جنجالی گناهکار دلنوشته های یک پسر و دختر یه نام های آرشام و دلارام با ویژگی های خیلی خاص را بیان می کند
که طی یک داستان طولانی ماجرا های هیجان انگیزی را تجربه می کنند.
این قصه از کجا شروع شد؟!شاید از اونجایی که آرشام فهمید توی این دنیای بزرگ بین این ادمای دوراندیش و ظاهربین یا بايد درّنده باشی یا بذاری اونا تو رو بدرن
آرشام توی زندگیش یک هدف داره
هدفی که براش بی نهایت مهمهخیلی ها رو برای رسیدن به این هدف از سر راهش بر می داره
خلاصه ی ک
به نام خدا
شب را در حالی چشم روی هم گذاشتم که خودم را غرق در گرداب خاطرات می‌دیدم. احساس می‌کردم هر روز بیشتر از دیروز و حتی بیشتر از نُه ماه پیش دارم غرق می‌شوم. و هر بار که دست انداختم برای بالا آمدن از این گرداب چیزی در انتهای ذهنم فریاد می‌زد این دست‌آویز واقعی نیست! هر بار که صبح را مصمم چشم باز کردم برای ورود به روز جدید، چند ساعت بعد دلتنگی بی‌انتهایی یقه‌ام را گرفت!
آدم‌ها با دلتنگی بیهوده‌شان که هیچ وقت قرار نیست درمان شود چه می‌
توی اینترنی خیلی دارم خودم رو کنترل میکنم که خوبی ها رو ببینم، استفاده بکنم، جز نزنم برای تعطیلی بیشتر و سایتای آف تر. برخلاف خیلییییا که وقتی میبینن اینجوری سعی میکنن کشیکای سنگین تر بندازن بهت و خودشونو آف کنن که برن آپولو هوا کنن!!
ولی خب بايد اینجوری بمونم. بايد دنیا رو از دریچه ی خوبی ای که انتظار دارم ببینم. تا حالاش که این ۶ ماهش بد نگذشته، بقیه شم خوب بگذره که نشیم از اونایی که انقددد غر زدن از اینترنی که ازش بیخودی یه دیو ساختن!
 
سلام
این روزام تعریفی نیست
من از اون آدمام که زود به شرایط عادت میکنم
از اون آدمایی که زیاد میخندن،ولی دلشون درده
همه چی بهم گره خورده
میگن رضایت والدین شرط موفقیته.
و من تویه یه جنجال بزرگ با مامان و بابام
اوضاع آشفتیهپول لازم دارم واسه منابه ولی موجودی قابل برداشت کارتم ۳هزار تومنه!
امروز اتفاقی روزه شدممیگم اتفاقی چون ″حضرت یار″ روزه بود و منم روزه شدم
کلی گریه کردم امروز
با خانوادم تو هیچ کاری همکاری ندارم
ناهار امروزم سوختچون م
اول اینکه فردا دو تا امتحان یادگیری ماشین و انقلاب دارم و شک ندارم که یکیشو میوفتم و دارم تلف میشم ولی خب بايد اینم اینجا مینوشتم.
امروز اولین جلسه ی ترم یک طراحی بود. خیلی خوشحالم خیلی خوشحال بودم؛ با اینکه کلی میترسیدم که وای یعنی چی میشه اگه کار بقیه خوب باشه من بد باشم؟ اگه نتونم سوال بپرسم اگه ایرادامو نفهمم. ولی خیلی خوب بود و از اون بیشتر استاده باحال بود. چون خیلی خشن گفت برای هفته ی دیگه ۳۰۰ تا طرح بايد بکشیم و ۸ تا رنگ رو رنگ بزنیم و کل
امسال میخوام واس ماه محرم یه کار خیری کنم
خوب مقصد اول آمریکا 
سوالتون اینه که بریم امریکا چکار؟!
اره دیگ بریم کاخ سفید
کاخ سفید چکار کنیم‌؟!
خوب دیگ مخ برتر وارد میشود میریم امریکا کاخ سفیدو میکنیم حسینه هر کدومتون هم یه کاری به عهده بگیرید یکی ساندیس بده یکی کیک یکی هم .
 
تا هوش برتری دیگ خدا یار و نگهدارتان
بسم الله النور
در اینترنت شروع کردم به سرچ کردن عنوانی به نام "زندگی طلبگی" ، "همسر طلبه"
تا اینکه وبلاگ هایی اومد بالا
منم شروع کردم به خوندن
" کسی که بخواد همسر طلبه بشه بايد آمادگی برای این نوع زندگی رو داشته باشه"
 و من چه همه در اون زمان وبلاگ های همسران طلبه دیدم
چه همه خانم که همسر طلبه بودند و از زندگی طلبگی خودشون می نوشتند
و دو سه تا وبلاگ عجیب به دلم نشستند که هر روز ، روزی چند بار وبلاگشون رو چک میکردم که هر موقع مطلب جدید نوشتند سر
طی مسیر بیشترین حسی که به من لذت میداد دیدن مناظر طبیعی بود که برایم تازگی داشت و تنها فکری هم ذهنم را مشغول کرده بود این بود که در کربلا و نجف چکار بايد بکنم.
نیمه های شب به مرز مهران رسیدیم.وقتی اتوبوس در محله ی مسی و خلوتی ایستاد تعجب کردم . این حیرت زمانی بیشتر شد که دیدم مسافران دارند با مقداری وسیله پیاده و وارد یکی از خانه ها می شوند. آخرین نفر من و دخترم بودیم که پیاده شدیم و از مسئول کاروان که گوشه ای ایستاده بود پرسیدیم چرا پیاده شوی
یادمه اولین روز مدرسه وقتی زنگ دوم خورد نشستم یه گوشه و گریه کردم. دیشب بعد سال‌ها وقتی جشن‌ فارغ‌التحصیلی تموم شد، هیچ حس متفاتی نداشتم. از دیشب تا حالا تو دلم غوغاست. چقدر این جشن برام غم‌انگیز بود.
برای آهنگ پایانی جشن از آهنگی که من پیشنهاد کرده بودم استفاده کردن. چند تا از بچه‌ها بهم بازخورد خوبی دادن و گفتم این‌جا هم بذارم.
بشنویم. آهنگ Arrival of the Birds(ورود پرندگان) از گروه The Cinematic Orchestra
متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصوی
این "دفتر" همون ترم ۵عه و این "حکایت" زندگی منه نه پایان دانشگاه.
از ترم ۵ به عنوان پادشاه ترم ها یاد کرد یکی از دوستان گرام و من اونو میذارم جزئی از مهم‌ترین دوران زندگیم.
اسم اتمام ترم ۵ رو میذارم گذر از تاثیرپذیری به تاثیرگذاری.
تو این ترم اشتباهاتی کردم که بزرگترین درس‌های زندگیم بودن. اکثرا کارهایی در جهت پیشرفتم کردم که مجبور شدم تاوانشون رو پس بدم ولی الان میبینم که ارزش انجامشون رو داشتن.
 بر خلاف ترم قبل که خیلی تلاش کردم تو جمع باشم
برای میم نوشتم: فکر می‌کنم بهتره تمومش کنیم. به زور نمی‌شه.» دو نقطه‌ ستاره فرستاد. بعد دو نقطه دو ستاره فرستاد.
چیزی نگفتم. چند بار رفتم تو چت‌باکسش و چند خط تایپ کردم و بعد نتونستم به چه فایده؟» جواب بدم و پاک کردم. نوشتم که شرمنده‌ام و ناراحتم که این‌قدر بی‌فایده‌ام. نوشتم که دوست داشتم با هم بمونیم ولی من اشتباه‌ترین آدمی هستم که هر آدمی می‌تونه باهاش باشه. نوشتم فایده‌ای نداره ولی اصرار دارم بدونی دوستت دارم. و خواهم داشت. نوشتم و
سلام علیکم :)
 
1- به این نتیجه رسیدم به سختی یک انسان معتاد به کارم. یعنی نمیتونم ده دقیقه یه جا بشینم و هیچ کاری نکنم. بايد برای خودم کار تراشی کنم. هر چیزی. حتی اگه میخواد دیدن فیلم باشه. ولی بايد یه کاری بکنم. :)
 
2- سوال دارم:
آقا چی کار میکنید طی شبانه روز وقت کم نمیارید؟ به نظرم به ساعت های شبانه روز من بايد حداقل 7-8 ساعت زمان بیشتری اختصاص بدن. یعنی یک شبانه روز بايد بشه 32 ساعت. با این اعتیاد به کارم هر چقدر میدوام بازم کار عقب افتاده دارم. (مگه
لبم ۵ تا تبخال ردیفی کنار هم‌ زده 
دو روزه تو حالت تزریق ژل لب ، سوزن سوزن میشه .‌.‌
یه داستان غمگین تو اینستا خوندم بچهه مرد .اشکم دم مشکمه
از شما چ پنهون تازگی ها به بچه دار شدن در آینده هم فکر می کنم 
به این که یه سفید معمولی میشه مث من یا یه بور بلند بالا مث بنی 
حتی به اسمش 
به اینکه چقدر حرف دارم براش.
دوست دارم دختر باشه از جنس خودم 
نمی خوام پزشک مهندس بشه تا دیپلم بخونه دوسش دارم فقط یاد بگیره شاد شاد زندگی کنه.البته میدونم به من و بنی
هنوز هفته اول شهریورم تموم نشده و من پر از حس گند پاییز شدم. انقد که باز شبا صدبار از خاب بیدار میشم و کل روز تو دلم  رخت میشورن.
دو روز پیش دوستم اومد اینجا و کلی حرف زدیم با هم درباره چیزای مختلف و سر ناهار ازم پرسید اپلای و اینا رو به کجا رسوندی؟ گفتم عزیزم به هیچ جا. انقد چیزای حاشیه ای پیش اومد که نشد. بعدم که پاشدم رفتم دماغمو عمل کردم و الان همش فک میکنم چه غلطی بود که کردم. حالا نه اینکه دماغم چیز ایده آلی بودا. داغون بود. ولی این جراحی با وج
 
وسط یه بازار شلوغ خیلی اتفاقی چشمامون بهم قفل شد. پلک نزد، پلک نزدم. هرچی نزدیک تر می شد زیباتر می شد. وقتی بهم رسید یه لبخند زد و گفت چقدر دلم برات تنگ شده بود ، نگاش کردم و گفتم منم همینطور! خوشحال شد. گفت چه دورانی بود! یادش بخیر، خیلی دوس دارم برگردم به اون روزا. سرم رو ت دادم و گفتم منم همینطور! گفت من از بچه های اون دوران خبر ندارم ، تو چی؟ گفتم منم همینطور!تو چشمام نگاه کرد و گفت راستش من خیلی ناراحتم از اتفاقی که بینمون افتاد، من هم

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

حجت الاسلام امیر جنگجو علم اطلاعات و دانش شناسی مجسمه فایبرگلاس,مجسمه رزین,مجسمه پلی استر,مجسمه رزین نشکن rasaweb خدا خنده می زند به چشــم های روشن م راه حل شادی بخوانیم، بدانیم ^Love yourself^ مرکز تخصصی تعمیرات مبل شمرون معاونت پرورشی و فرهنگی آموزش و پرورش شهرستان سلسله