نتایج جستجو برای عبارت :

عصای پدر بزرگم

سلام به همگی،
من پدر بزرگم، چندین ساله که دیالیز می کنه. پدر بزرگم به من گفت برو تجربی، دکتر شو، بعد یک چیزی اختراع کن یا یک درمانی پیدا کن که دیگه بیماران دیالیزی نیاز به دیالیز نداشته باشن.
این حرف پدر بزرگم واقعا منو ناراحت کرد. به خودم اومدم، دیدم که راست میگه بابا بزرگم. بیماران دیالیزی واقعا خیلی اذیت می شن. چند سال گذشت و من رفتم رشته تجربی و تمام تمرکزمم گذاشته بودم روی کلیه ها تا بالاخره یک راهی پیدا کنم. درس زیست شده بود درس مورد علاق
 
انا لله و انا الیه راجعون
 
عرض ادب به دوستان عزیز بلاگ
 
متاسفانه چند روز پیش داغ عزیزی بر دل خانواده مان افتاد
 
مادربزرگ عزیزم به رحمت خدا رفتند
 
برای شادی روح ایشان و تمام اسیران خاک بخوانید فاتحه مع الصلوات
 
هدیه ای به روح مادر بزرگم
 
تا هستند قدرشان را بدانیم
ماهیچه‌هایی که تنبل بار آمده‌اند فریاد می‌کشند و روی تشکچه‌هامان عرق می‌ریزیم. آه و ناله‌مان که بلند می‌شود مربی جواب می‌دهد که اشکال نداره، تازه از وقتی که دردتون بگیره کار شروع میشه». شاید ورزش یادم بدهد که دردهایم را دوست داشته باشم، با افتخار و بدون این همه سر و صدا در آغوش بگیرمشان و حوصله کنم تا بزرگم کنند. 
آدم بعضی چیزها رو تا نبینه نمیتونه درک کنه
بعضی کارها رو تا نبینه یا بعضی حرف ها رو تا نشنوهیا بعضی روضه ها رو.
امروز دیدم که صورت و گوش مادر بزرگم زخم شدهچون همش مجبوره خواب باشه
زخم بستر مطمئنا خیلی بدتر از این چیزهاست.
با این که مریضه و خیلی سخت می نشینه و قدرت بینایی و شنوایی اش ضعیف شده باز مادری کردن یادش نرفته است .
گاهی باید دست به دامن مادر شد.
#مادر_اگه_مریضم_باشه_باز_مادری_میکنه
#فاطمیه_نزدیک_است .
مامان زنگ زده ازم میپرسه مانتو مشکی که به سایزش بخوره دارم یا نه؟ که خب منم مثل خودش کلا مانتو مشکی ندارم :| بعدم سریع قطع کرد که بعدا صحبت می‌کنیم. دل تو دلم نیست. مطمئنم کسی فوت شده. آخرین باری که مامانم مانتو مشکی خرید بخاطر فوت پدربزرگم بود. خودش دیگه جوابمو نمیده. جرات ندارم به مامان‌بزرگم زنگ بزنم. می‌ترسم.
 
* پسرعموی بابا فوت شده که البته برای بابا خیلی بیشتر از برادر بود.
مث اون ندید بدید ها شدم:)))عکس سلف دانشگامون.تنها عکسی که گیرم اومد:)
فردا میخاییم بریم ارومیه.ساعت یک ظهری میخاییم حرکت کنیمانشالله حدودای سه اونجاییم.میریم کالر خوابگاه را ردیف کنیمبعد با توجه به شرایط!همونجا میمونم یا میرم خونه مادر بزرگم که ساکن اونجاست
ی ذره دلشوره دارم:)
اون روز تو ثبت نام به خاطر روابط اجتماعی قوی ام!!با همه بچه های کلاس اشنا شدم(درواقع گشتم پیداشون کردم خخ)
با ی دختر  اهل تبریز با نام نازنین هم دوست شدم:)(کلا عجله ای
سلام
امروز وقتی از خواب بیدارشدم شنیدم که مادرم میخواهد برود وبرود حلیم ونون تازه بخرد وبیاید تا باهم ودورهم صبحانه بخوریم و پدرم از کارمادرم خوشش امد و گفت: علی هم  با خو دتببر تا دست تنها هستی وبعد مادرم گفت باشد   وبعد هم من هم رفتم تا لباس بپوشم و تا دنبال مادرم برو م 
منو مادرم ام روز یک پیاده روی اساسی کردیم  و مادوتا اول رفتیم حلیم گرفتیم و بعد رفتیم نون سنگک برای صبحانه گرفتیم  و بعد رفتیم خانه و یک صبحانه ی درجه یک خوردیم.
یه کم بعد از
بسم الله
 
گاهی یاد صدای صبح گاهی گنجشک های چنارهای خیابان های شهدا و شاهد می افتم.سیل عظیم جمعیت گنجشک ها روی درخت های چنار بلند. صدای جمعیت گنجشک های در تکاپوی جمع کردن دانه ها.و درخت انگور حیاط خانه ی پدری در فصل بهار با برگ های تازه جوانه زده.و بدتر از آن یاد صبح گاه های روستای مختار و باغ های میوه کنار خانه قدیمی مرحوم پدر بزرگم.صبح گاه های روستا سرد و لذت بخش بودیادش بخیر
 
اینجا گاهی اتفاقی متوجه بارش باران می شویم حتی بالکن خان
بابا بزرگم حالش بد بود گفت برو دو تا کاغذ و خودکار بیار.گفتم بذار حالت خوب بشه بعدا اسم فامیل بازی میکنیم
نمیدونم چرا سکته کرد
 
                                               
 
بابام مخابرات کار میکرد یک بار بابابزرگم زنگ زد ١١٨ گفت مرتضی اونجاست؟ گوشیو بده بهش
اونام قطع کردن بعد میگفت این دروغ میگه میرم سر کار
 
                                                 
 
دستم تو دماغم بود ،بابام گفت دستتو در بیار حالمو بهم زدی،گفتم اگر جایی که ایستاده ای را
 
1دختر خاله سه سالم نشسته بودلب پله بالاخونه و پاشو گذاشته بود روشکم پسر خاله بزرگم که اون پایین خوابیده بود. پسرخالم گفته بود حاج خانم پات اینجا چیکار میکنه؟
یه مکث کرد گفت:این پا رومیبینی!؟دفعه بعد به من بگی حاج خانم میاد تو صورتت
 
2
وقتایی میخوام دم ظهر داداش برسونم یه چادر پوشیده دارم کلا پوشیده است ازین خیلی حجابیا میپوشمش  میگیرم جلو  که افتابم نسوزونه صورتمو. عینک آفتابیم میزنمو چون قدم کوتاهه صندلیم میکشم جلو
اونوقت داداش به مامان
بابا بزرگم خدا بیامرز حرف قشنگی میزد ، میگفت خدایا یا ما رو گاو کن یا اینا رو آدم . 
حالا شده حکایت حال ما .
حاج آقا اومده تو برنامه تلویزیونی و در مورد زله فرمایش کرده که : زله زدگان درس عبرتی هستند برای سایرین . صدقه بدین تا بلایا از شما دور شه . مردم از دولت انتظار کمک نداشته باشن .
خب البته درست فرمودن این مردم بی گناه عبرت ما نشن کی بشه ؟ آقا زاده ها که میلیاردی مین . و صد البته که چه سخن گهر باری : صدقه بدیم زله نیاد . چشم . شماها فقط کار
بنده
الان سن کمی دارم ولی از ریش سفیدان روستا که پرسیدم فامیل های روستای
بکان بیژنی ممتنع گودرزی دهقانی دوستانی فرهمندیان امیدوار سی سختی
و.هست.
و فامیلی بکان تا حالا توی روستامون نشنیدم .
اما
یک نکته بسیار جالب هست که مادر بزرگم بمن گفته اینه که حدودا 100 سال یا
کمتر چن قوم از روستای ما مهاجرت کردند که در محل هایی بنام ساختمان و چنار
و سیبکی ست داشته اند و بعلت وجود مارهای خطرناک کوچ کرده اند.
حالا اگه شما میخاید میتونید از پدر بزرگ ی
غصه زیاد است ،
ولی خوردنی نیست .
غصه ها را نباید خورد ،
باید دور ریخت .
باید با تمامِ بی توجهیِ جهان ، کلافه شان کرد .
شاید از رو رفتند .
به قولِ مادر بزرگم ؛
قحطی که نیست !!!
همیشه چیزهایِ بهتری برایِ خوردن پیدا می شود .
چرا هوا نخوریم ؟!
چرا شاد نباشیم ؟!
وقتی قراراست با غصه خوردن ، هر روز پیرتر شویم .
وقتی قرار است چیزی درست نشود !
بیخیالِ غصه ها .
شال و کلاه کن ؛
خیابان ها منتظرند .

ﻣﻨﻔ ﺑﺎﻓ ﻣﻤﻨﻮﻉ
ﻭﻗﺘ ﻼﻣ ﺭﺍ ﺟﺎﺭ ﺮﺩ ﺍﺭﺗﻌﺎﺷ ﻣﺳﺎﺯ
خاطره عصاي موسی
اواخر سال ۱۳۶۶ بود که با شیخ اکبر در جبهه‌های غرب آشنا شدم. خوش مشرب و شوخ طبعی که بهمراه خود چوب نسبتاً بلندی به ارتفاع حدود یک و نیم متر را به همراه داشت. می‌گفتیم حاج آقا این چوب چیست؟ می‌گفت عصاي موسی است. با همین چوب سر شوخی و مزاح با رزمندگان را باز می‌کرد. طوری که هر وقت حاج آقا می‌رسید خط سنگرها دوست داشتند حاج آقا در سنگر آنها مستقر شود.
ادامه مطلب
دل نوشته ای به خدا 
معبود من سلام
احساس می کنم مدتی بود من وهمنو عانم تو را فراموش کرده بودیم چقدر  در دنیای خودمان غرق شده بودیم انگار یادمان رقته بود که اصلا برای چه به  این دنیا آمده ایم آمدنم بهر چه بود؟عشق من یادمان رفته بود که ما خلیفه ا. روی این کره خاکی هستیم چقدر دلخوشی هایمان را ساده انگاشتیم .فکر می کردیم همه چیز همه جا،همه وقت هست.اما حالا در این دوران قرنطینه می فهمیم چقدر غافل بودیم ،چقدر ضعیف هستیم وچقدر ناتوانیم در برابر عظمت
مامان بزرگم همیشه میگفت ننه خوشبختیتو جار نَزن! 
نذار کسی بِگه خوش بحالش، همین خوش بحالِش گند میزنه به زندگیت.
______________________________________________
بازم خواب عجیبی دیدم،البته چند شب پیش این خواب رو دیدم.
همیشه به همسرم میگم من اگه قبل از تایمی که مد نظرمه باردار بشم،بچه رو سقط میکنم، همسرم میگه این حرف رو نزن، ناشکریه،خدا قهرش میگیره.
من به حرفاش اهمیت نمی دادم،تا چند شب پیش که این خواب رو دیدم.
خواب دیدم که فهمیدم دوماهه باردارم و کلی ناراحت شدم، هی با
کوچیک بودم، جمعه بود. 
شایدم نبود، یادم نیست.
بابام خونه نبود، یا مسافرت بود، یا سرکار. اینم یادم نیست.
مامانم خواست مارو ببره حرم، سر یک چیزی بهونه گرفتم و با لجبازی گفتم نمیاام.
مامانمم دست X رو گرفت و دوتایی خونه رو ترک کردن، پشیمون بودم از رفتارم، دلم بیرون رفتن رو میخواست، حرم رو میخواست. 
رفتم پنجره که رو به خیابون باز میشد رو به سختی باز کردم و داد زدم 
مامااااان! برگردین، منم میخوام بیاااااام.
و زدم زیر گریه.
ولی مامانم نبود.
بعد دقایقی
سال نوتون پیشاپیش مبارک مهربانوها و مهر اقاها.
خوب سال 97  هم تموم شد.
سال 97 برام سال عجیب و غریبی بود اتفاقات تلخش کم نبود  اما خوب شاکرم.
اما خوب مهم ترینش فوت پدر بزرگم تو آذر ماه بود.خدا رحمتش کنه.
برای سال بعد یسری تصمیمات دارم 10که دوست دارم انجامشون بدم:
1.قبولی
2.یاد گرفتن حرفه ایی یوگا
3.دیدن دو تا انیمه مورد علاقم
4.دیدن شونصد تا فیلم و سریال
5.شاید کسیو وارد زندگیم کردم
6.خواندن جهادی و فشرده 30 تا کتاب خوب.
7.نوشتن یه عالمه پست روزانه و گستر
امروز صبح مثل همیشه از خاب که بیدار شدم مثل روز های دیگر اول رفتم صورتم را شستم و نشستم پای رایانه .
بازی نکردم نمیدانم چرا بازی نکردم ؟ 
ولی مثله اینکه آدم شده بود که همیشه بعد از کلاس درس بازی کنم .  ولی بجای بازی کردن رفتم کارتون دیدم فکر کنم همه ی شما مخاطبین عزیز میدانید . بعد کار های دیگری انجام دادم و کلاس شروع شد .
بعداز کلاس هم رفتم بازی اساسینس کرید 3 بازی کنم موقع بازی استرس داشتم چون به یک جارسیدم  همان یک جارا قبلا بازی کردم و بازی جو
✍ برادرکشی مقابل چشم مادر
⬅️ پسر نوجوان در دعوای خانوادگی و مقابل چشمان مادرش برادر بزرگ ترش را کشت.
◀️ صبح سیزدهم  بهمن سال ۹۷ زن و مردی که بسیار هراسان بودند پیکر نیمه جان پسر ۲۰ ساله شان به نام اردشیر را به بیمارستان الغدیر منتقل کردند و مدعی شدند خانه شان در تهرانپارس  از سوی چند مرد ناشناس مورد حمله قرار گرفته و او زخمی شده است . اردشیر تحت درمان قرار گرفت اما به خاطر بریدگی عمیق در سینه اش تسلیم مرگ شد .
◀️ بدین ترتیب، پلیس در جریان پر
خمیازه ای میکشم و سر جام پلک میخورم،موهامو از تو بینی و دهنم در میارم و رو کمرم میخوابم.همینطور که چشمامو میمالم آروم سر جام میشینم،باز خمیازه گله گشادی میکشم،در حین بلند شدن دستامو میکشم بیرون.خم میشمو گوشیمو برمیدارم،قبل از هر چیزی یه آهنگ پلی میکنم و اول اینستا و بعد تلگرام رو چک میکنم
طبق معمول پاچه های شلوارم اومده تا زانوهام بالا و موهام شده جنگل آمازون
مامان بزرگ:میخواستی خیر سرت غذا درست کنی؟همه دنیارو آب میبره کدبانو مارو خواب
چپ
1) ۵ یا ۶ ساله بودم که برادر بزرگم‌ راهی سربازی شد، آن‌ روزها هر سربازی را در هر کجا می‌دیدم با ذوق فریاد می‌کشیدم "دوستِ عباس" آخر در خیال‌های کودکانه‌ام همه‌ی سربازها همدیگر را می‌شناختند و با هم رفیق‌‌ بودند،‌ چندین سال بعد برادر دیگرم راهی سربازی شد،‌با وجود اینکه بزرگتر شده بودم ولی گویا ضمیر‌ ناخودآگاهم نمی‌خواست واقعیت را بپذیرد. حالا ۱۴، ۱۵ سال از آن روزها می‌گذرد ولی انگار‌ هنوز هم در ضمیر ناخود‌آگاهم ثبت است که همه‌ی سرب
چگونه می توان با دستگاه اسپرسو و عصاي بخار یک لاته ساخت:
اکنون که هر آنچه لازم دارید را در اختیار دارید ، بیایید دستور العمل ساده لاته را مرور کنیم. در صورت نداشتن تجهیزات مناسب ، روشهای مختلفی برای ساخت لاته وجود دارد. اما ، اگر شما یک دستگاه قهوه و یک عصاي بخار دارید ، آنچه در اینجا انجام می دهید:سخت ترین قسمت این راهنما ، هنر لاته است. اگر نیازی به فانتزی بودن لاته خود ندارید ،کارتان آسان خواهید شد.
1. فنجان خود را از قبل گرم کنید
پیش گرم کردن
سلام دوستان عزیز 
می خواستم  یه خاطره براتون بگم 
یه روزی پیش پدر بزرگ خدا بیامرزم نشسته بودم .(خدا رفتگان شما را بیامرزه )
داشتم میگفتم ما داشتیم خیلی داغ از این موضوعاتیکه مردا اصولا حرف میزنن داخل مهمونیا صحبت میکردیم
که فلانی باری خودشا بسسا چقدر از رانت استفاده کردسا 
چقدر رشوه گرفتسا خونه خریده و ویلا خریده و میلیاردر شده و 
پدربزرگمم داشتند گوش میدادن بعد گفتن حالا بیبینین من چی میخوام براتون بگم
یه روز یه ه داش با پسرش میرفت که
دنیا خلاف خواسته ی ما گذشته استدیروز پیش روست و فردا گذشته استتقویم من پر است از "امروز دیدنت"امروز یا نیامده و یا گذشته استدر جستجوی بخت به هر جا رسیده اماو چند لحظه قبل، از آن جا گذشته استدر بین راه، عشق همان عابری ست کهبا غم به من رسیده و تنها گذشته استای گل! همین که موقع بوئیدنت رسیددیدم که عمر من به تماشا گذشته استاین غیرت است یوسف من، هی نگو هوساز گیسوی سفید زلیخا گذشته استبا آن عصاي معجزه بشکاف نیل رانشکافی آب از سر موسی گذشته استمثل قد
حدودای دو ماه پیش، آخرین باری که پنج‌شنبه رفتم بهشت‌زهرا، چشمم به جمال هیچ مادر شهید دهه‌ی شصتی‌ای روشن نشد که نشد! از سه‌ی بعد از ظهر تا دم غروب، همین‌جور لابه‌لای قطعه‌ها می‌گشتم و به هر پیرزنی که می‌رسیدم، ازش می‌پرسیدم: پسرتونه حاج‌خانوم؟» و دریغ که هم‌چین جوابی بشنوم: آره مادر! جگرگوشمه!» حتی وقتی سه ردیف پایین‌تر از مزار بابااکبر، پیرزنی را دیدم که داشت از شیشه‌ی عکس شهید، غبار می‌گرفت! این یکی را با خودم شرط بستم که حتما م
مثل وقت‌هایی که به آشپزخانه میروم و میدانم که دوست دارم کاری کنم اما نمیدانم چه کاری، صفحه‌ی سفید را پیش رویم باز کرده‌ام و چند دقیقه‌ایست که نگاهش میکنم. درست مثل وقتی که توی ذهنم مرور میکنم آرد که دارم تخم‌مرغ که دارم. دلم میخواهد بی‌آنکه به دستور خاصی نگاه کنم همه چیز را دورم بچینم، کابینت جادویی‌م را باز کنم تا مخلوطی از بوهای خوب؛ که جدیدا میخک هم به آن اضافه شده را به مشامم هدیه کنم. شیشه‌ها و بطری‌های کوچک و بزرگم را زیر و رو کنم
مشکلی که امروز برام پیش اومد این بود که همه اجزایی که با طراحی گرافیکی با خروجی که توی ADV می گرفتم مشابه نبود یعنی توی AVD همه اجزای صفحه می رفتن می چسبیدن بالای صفحه. 
یه ارور اینجوری توی کدم داشتم 
.the view is not constrained vertically at run time it will jump
که بعد از بررسی متوجه شدم که مشکل بخاطر همینه . در واقع در نسخه جدید اندروید استودیو این مشکل هست و باید از آی عصاي جادویی یا infer constrains استفاده بشه تا به این ترتیب مشکل رفع بشه. 
حامدهرجاخواستگاری میرفت دختر خانواده دلش میخواست با خودش توله سگ خود راهم بیاورد.مادرش هروقت ازمحل دورمیشدتف برزمین میانداخت میگفت دختر که به هر دانشگاهی رفت بعدش توله سگ پرورمیشه.
تااینکه حامدمجبورشددورازدواج راباافرادی که توله سگ دارند خط قرمزبکشد.به مرور زمان سن اوبالامیرفت و متوجه میشدگهگداری  وقتی پیرمیشودنیازبه فرزندداردکه عصاي دستش باشد. گرنباشدبایدباتوله سگ زندگی کند.
خانه اودردهات نیازبه سگ نگهبان داشت.هرباریک سگ میخریدآن
و به روز سوم ناقه از فراز کوه فرود آمد و به عصاي صالح و اذن خدایش صاعقه تابید به آسمان و چنگ زد به زمین و هر آنچه بشر رسته بود بدان وادیِ حجر آیه شد به دلِ مصحف که یا ایها الذین، بخوانید که چه بر سر خلایق آمد از سرپیچی فرمان رسول؛ و حکمت بود یا تِ سترگ آسمان، باری؛‌ مرقوم هیچ صحیفه‌ای نشد که سرنوشت سیاه قوم ثمود را نه عاقِ رسول، که صیحه‌ی ناقه‌ای رقم زد که مادر از دست داده بود. 
[قاب: لارنس عربی | دیوید لین]

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

دفتر روانشناسی محدثه بتویی قدمت و تاریخچەی مستند گیلانغرب ـ پایتخت ایل کلهر (میلکان کورد کەڵهوڕ) خرید پستی و اینترنتی محصولات با کیفیت گروه بازرگانی و مهندسی آلوفکس کتابخانه مجازی pargoir روزی روزگاری رینی نقد و بررسی محصولات اپل خرید و فروش انواع مختلف انگشتر بسته بندی اثاثیه منزل-بسته بندی لوازم شرکت22118072/تهران