نتایج جستجو برای عبارت :

درویشی به درِ دهی رسید. جمعی کدخدایان را دید آنجا نشسته، گفت مرا چیزی دهید وگرنه به خدا با این ده همان کنم که با آن ده دیگر کردم. ایشان بترسیدند، گفتند مبادا ساحری یا ولیی باشد که از او خرابی به ده ما رسد. آنچه خواست بدادند. بعد از آن پرسیدند که با آن ده

اگر نه پای مهرت در ميان بود
مرا کی دوستی با دشمنان بود
اگر نه عشق گل بر سر نبودی
چرا بلبل به هر خارش مکان بود؟
***
از اين بالا می آیم خرد و خسته
رسیدم بر در دروازه بسته
در دروازه را واکن به فایز
که يارم یکه و تنها نشسته
***
مرا ملک سلیمان گر بدادند
و يا تاج کيان بر سر نهادند
نمی ارزد به پیش چشم فایز
که یک ديدار آن دلبر بدادند
بسم الله
مدت‏ها بود که دلم می‏خواست بروم. خیلی وقت بود که نشده بود برم. سال به سال می‏ آمد و نمی‏ شد. هر سال نو، می‏ گفتم: امسال دیگه می‏رم. اين همه می‏گن اول سال برین ديدن فامیل، اون هم اگه بزرگتر باشه! تو خجالت نمی‏ کشی که نمی‏ری. فرضاً هم که از دستت ناراحت شده باشند، به هر دلیل. اصلاً سوء تفاهم شده باشه،که من مطمئنم نشده، حتما یه کاری کردی که اجازه نمی‏دن. نه! ایشون بياد . برو دختر، خجالت هم خوب چيزيه‏ هامعلومه که وظیفه توست بری.»
اما
امروز آمده بود با من در مورد تحقیقم حرف بزند. خیلی باهوش و کنجکاو است. برایش حرف زدم از کارم. از افغانستان پرسید و از نوشته‌هایش گفت. ساعت نزدیک دو شده بود. گفتم قرار است ساعت دو با کایل بریم بیرون. اگر خواسته باشد میتواند بياید. گفت غذا خورده اما مياید. من باورم نمیشد. همیشه تا حالا به فعالیت‌های اجتماعی (!) يا هر کاری که شامل بودن در جمع دوستا میشد نه گفته بود. تعجب کردم. آمدن يا نيامدنش برای من فرقی نمی‌کرد. من از همان روزی که فهمیدم دوست‌دختر
و
من برای دختری که بذر یک علاقه‌‌ی بی سرانجام توی دلش نشسته دعا میکنم
که فقط خدا میدونه دیروز چه ذوقی داشتم از حس اينکه پشت سرم نشسته و چه ابلهانه خودکاری که ازم قرض گرفت رو بود کردم و زیرتخت‌ قایم کردم.
من دیوانه ام؟
من دیوانه‌ام.
حکایت اول:
از کاسبی پرسيدند:
چگونه در اين کوچه پرت و بی عابر کسب روزی می کنی؟ 
گفت: آن خدایی که فرشته مرگش مرا در هر سوراخی که باشم، پیدا می کند!! چگونه فرشته روزیش مرا گم می کند!!!؟
حکایت دوم:
پسری با اخلاق و نیک سیرت، اما فقیر به خواستگاری دختری رفت.
پدر دختر گفت:
تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد، پس من به تو دختر نمی دهم.!!
پسری پولدار، اما بدکردار به خواستگاری همان دختر رفت، پدر دختر با ازدواج موافقت کرد و در مورد اخلاق پسر گفت:
ان شاءالل
تو مترو نشسته بودم ( بغل دستمم یه نفر نشسته بود )
داشتم تو برنامه گپ که یکی از دوستام گروه باز کرده بود چت می کردیم . . . ^_^
یه دفعه بغل دستیم بهم گفت:
به اون دوستت بگو مخ دختر رو نمیشه اونطوری زد . . . !!! O_o
حالا کاری به اون ندارم که از کجا فهمید اون دوستمه . . . +_+
برگشته میگه:
داداش به اون دوستت بگو اگه خواست براش کلاس آموزشی میذارم . . . @_@ دو جلسه اولم رایگان حساب میکنم.
با خودت هم که رفیقیم برا تو هم پنج جلسه رایگان میذارم. #_#
خلاصه اينکه نمیدونم چرا دوتا
در ارشاد شیخ مفید، نقل کرده که:
چون امام حسن عسکرى علیه السّلام رحلت فرمود، مردى از اهل مصر مالى را بمکه آورد براى صاحب الامر، مردم گرد وى اجتماع نمودند جمعى از سنّيان گفتند: حسن عسکرى بلا عقب وفات يافت و عده ‏اى گفتند: جانشین وى جعفر (کذّاب) است، گروهى هم گفتند جانشین او پسرش میباشد، مرد مصرى یکنفر بنام ابو طالب را به محله عسکر» واقع در سامره فرستاد تا حقیقت امر را کشف کند، نامه‏ اى هم با آن مرد بود.
فرستاده نخست نزد جعفر (کذّاب) رفت و از او د
گفت: بالأخره بعد از 12 جلسه آموزش عملی
رانندگی نوبت امتحان شهری ام فرا رسيد. همه امتحانهای کتبی قبلی را یک ضرب قبول
شده بودم و خیلی امید داشتم امتحان شهری را هم یک ضرب قبول بشوم. همه می گفتند
مأمورینی که امتحان می گیرند سختگیرند و سر چیزهای خیلی جزئی هنرجوها را رد می
کنند.
روز امتحان وقتی نوبتم شد، با دلی کمی
تا قسمتی مضطرب پشت فرمان نشستم، ولی خودم را آرام نشان دادم. کمربند را بستم و
صندلی و آیینه جلو را تنظیم کردم و بعد از اجازه گرفتن، ترمز دست
 گویند:
 عشق آنچه که در دل داری،
 در تو پديدار می شود.
 من
 اگر به تو مانند شوم.
 الله اکبر
 الله اکبر
 الله اکبر
 .
 .
 .
 چگونه
 می شود
 ذره ای شبیه تو شد.
 تو ای که
 شمر را
 روی سینه ات
 شفاعت می کردی،
 اگر می خواست.
 اگر می خواست.
 اگر می خواست.
 ح س ی ن جان
 اين چه عشقی ست
 که
 حتی ذرّه ای
 مرا شبیه يارانت هم نکرد.
 خدا کند
 که هوس نباشد.‌‌.‌.
فقط یک بار حس کردم یک نفر درکم کرد .تازه با ربه‌کا بهم زده بودم و حالم خیلی بد بودتوی کافه نشسته بودم که دختر پیشخدمت به من گفت چقدر بهم ریخته‌ام .ماجرای دعوای با ربه‌کا و جدا شدنمان را برایش تعریف کردم .و او در جواب به من نگفت همه درد دارندنگفت باید شرمنده باشم که چنین چيزي اذیتم می کندنگفت جنبه ی مثبت زندگی را ببین، نگفت که تقصیر خودم استبحث مار ، نقاش فلج سر کوچه آگوستین را پیش نکشیدفقط چهره اش را در هم کشید و گفت آخ. »همینانگار خو
بین برگ ها بودم آسمون رو هم می ديدم دلم می خواست تا اون ور کوه برم دیگه چيزي تا پروازم نمونده بود اما درخت رو ت دادن از اون بالا پرت شدم روی چمن اشتباه کردم از درخت دور شدم 
از ترس جیک جیک می کردم هر کس می اومد نوک می زدم در می رفتم تا اين که گفتم شاید یکی باشه من رو برگردونه اون بالا سر درخت 
یکی اومد راحت رفتم توی دست هاش دلم گرم شد قشنگ حرف می زد بهم امید می داد حرف هاشو می فهمیدم اما خیلی دیر فهمیدم قراره تا ابد داغ درخت و پرواز به دلم بمونه 
بامداد امروز در خواب با کافکا روبرو شدم. شگفت‌انگیز بود. تنها ساعتی قبل از به خواب رفتن، داستان کوتاهی از کافکا خوانده بودم، که در آن، یوزف کا. هنگام خواب با مردی هنرمند در قبرستانی تاریک و خلوت روبرو می‌شد. کا. و مرد هنرمند، بالای سر قبری تازه حفر شده، روبروی هم نشسته بودند و مرد هنرمند مشغول قلم زدن روی سنگ قبر بود، اما نمی‌توانست چيزي بنویسند. تا اينکه کا. دانست که باید خودش در قبر بخوابد و زمانی که چنین کرد، متوجه شد که مرد هنرمند نامش را
و گفت: مرا سه مصیبت افتاده است، هر یک از ديگر صعب‌تر». گفتند: کدام است؟». گفت: آنکه حق از دلم برفت». 
گفتند: از اين سخت‌تر چه بود؟». گفت: آن که باطل به جای حق بنشست». 
گفتند: سیوم چه بود؟». گفت: آن که مرا درد اين نگرفته است که علاج و درمان آن کنم و چنین فارغ نباشم».
#تذکره‌الاولياء
ذکر شبلی رحمة‌الله‌علیه
حدود ساعت شیش و نیم:
گفت امشب می ری مسجد؟ با دستم اشاره کردم به مانيا که داشت گریه می کرد.گفتم کجا برم؟اينجا خودش روضه است.
 
به الینا و مانيا گفتم عقربه بزرگه بياد رو شیش اگه حاضر بودین،حرکت وگرنه لباسامو در ميارم و همگی می شینیم ته خونه.
 
ساعت ده و نیم:
بابام گفت برسونمتون گفتم نه خودمون می ریم.
 
کمی بعد:
مسجد پر بودبیرون هم فرش انداخته بودن و مردم نشسته بودنیه پنج شیش قدم رفتم جلوتر گفتم بریم حسینیهفقط یه خانم نشسته بودیه دور چرخیدم و بی
سلام دلبر شیرین سخنم خوبی ؟ دلم سخت تو را می خواهد. دلم می خواهد الان دقیقا همین جا بودی ! عطرت در خانه پیچیده و روحم از بوی تو به پرواز در بياید.آه
کاش دستان گرمت حالا دقیقا بین تاریکی شب سهم من بود. می کشیدی روی صورتم و من دوباره زنده می شدم!
راستی نگفته بودم نه ؟ که من به بوی آغوش تو معتادم؟
نگفته بودم دستات مخدر ان برای من ؟
آخ!
تو نمی دانی من چه احساسی را تجربه می کنم! چه حالی را هر روز زیست می کنم و دم نمی زنم!
مگر دوری از آغوش تو کار آسانی است؟
سلام دلبر شیرین سخنم خوبی ؟ دلم سخت تو را می خواهد. دلم می خواهد الان دقیقا همین جا بودی ! عطرت در خانه پیچیده و روحم از بوی تو به پرواز در بياید.آه
کاش دستان گرمت حالا دقیقا بین تاریکی شب سهم من بود. می کشیدی روی صورتم و من دوباره زنده می شدم!
راستی نگفته بودم نه ؟ که من به بوی آغوش تو معتادم؟
نگفته بودم دستات مخدر ان برای من ؟
آخ!
تو نمی دانی من چه احساسی را تجربه می کنم! چه حالی را هر روز زیست می کنم و دم نمی زنم!
مگر دوری از آغوش تو کار آسانی است؟
ما که پول نداشتیم دماغ مان را عمل کنیم و گونه بکاریم، ما که خط لب نداشتیم و مژه مصنوعی نداشتیم، ما که موی بلوند و قد بلند نداشتیم، ما که چشم هایمان رنگی نبود؛ رفتیم و کتاب خواندیم؛
 و با هر کتابی که خواندیم،ديدیم که زیباتر شدیم،آنقدر که هربار که رفتیم در آینه نگاه کردیم،گفتیم: خوب شد خدا ما را آفرید وگرنه جهان چيزي از زیبایی کم داشت.
می دانی آن جراح که هرروز ما را زیباتر می کند، اسمش چیست؟
اسمش "کتاب" است!
چاقویش درد ندارد، امّا همه اش درمان
به نام خدا
شب را در حالی چشم روی هم گذاشتم که خودم را غرق در گرداب خاطرات می‌ديدم. احساس می‌کردم هر روز بیشتر از دیروز و حتی بیشتر از نُه ماه پیش دارم غرق می‌شوم. و هر بار که دست انداختم برای بالا آمدن از اين گرداب چيزي در انتهای ذهنم فرياد می‌زد اين دست‌آویز واقعی نیست! هر بار که صبح را مصمم چشم باز کردم برای ورود به روز جديد، چند ساعت بعد دلتنگی بی‌انتهایی یقه‌ام را گرفت!
آدم‌ها با دلتنگی بیهوده‌شان که هیچ وقت قرار نیست درمان شود چه می‌
  امروز سه شنبه و ششم اسفند ۱۳۹۸ است.
جمعه گذشته انتخابات مجلس يازدهم تمام شد. خیل آرام و سالم و بی يا کم حاشیه. ولی داشتم فکر می کردم چقدر اين انتخابات به چغندر با برکت شبیه بود !  خیلی ! برای اينکه:
 اونی می خواست رای بياره، که آوُرد و حالا خوشحاله !
اونی که می خواست جناج اصلاح طلب رای نياره، که ه نياورد و خوشحاله !
اونی که می خواست جبهه انقلاب رای بياره، بالاخره یکی از دو بزرگوار رای آوُرد و خوشحاله !
اونی که می گفت خط قرمز من آقای فلانیه، طرف را
روزی حضرت علی )علیه السلام( داخل مسجد شد، جوانی از روبروی آن حضرتمی آید و می گرید و جمعي بر دور او هستند و او را تسلی می دهند؛ حضرتپرسید: چرا گریه می کنی؟ عرض کرد: يا علی! شریح قاضی، حکمی بر من کردهکه نمی دانم درست است يانه؟ اين جماعت پدر مرا با خود به سفر بردند، اکنونبرگشته اند پدرم با ايشان نیست، چون احوال پدر را از ايشان پرسیدم گفتند:پدرت مرد، گفتم: مال او چه شد؟ گفتند: مالی به جای نگذاشت، پس ايشان رانزد شریح قاضی بردم و شریح آنها را سوگند داد
به نام نامی سر، بسمه‌ تعالی سربلندمرتبه پیکر، بلندبالا سرفقط به تربت اعلات، سجده خواهم کردکه بنده‌ی تو نخواهد گذاشت، هرجا سرقسم به معنی لا یمکن الفرار از عشقکه پر شده است جهان، از حسین سرتاسرنگاه کن به زمین! ما رأیت إلّا تنبه آسمان بنگر! ما رأیت إلّا سرسری که گفت: من از اشتياق لبریزمبه سرسرای خداوند می‌روم با سرهر آنچه رنگ تعلق، مباد بر بدنممباد جامه، مبادا کفن، مبادا سر.»همان سری که "یحبّ الجمال" محوش بودجمیل بود، جمیلا بدن، جمیلا سرسری
روباه را پرسيدند که در گریختن از سگ چند حیله دانی؟ گفت : از صد فزون باشد. اما نیکو تر از همه اينست که من و او را با یکديگر اتفاق ديدار نیفتد.
*
شخصی دعوی خدایی می کرد.او را پیش خلیفه بردند.اورا گفت:پارسال اينجا یکی دعوی پیغمبری می کرد ، او را بکشتند.گفت: نیک کرده اند که او را من نفرستاده ام.
*
ی در شب خانه ی فقیری می جست.فقیر از خواب بیدار شد گفت:
ای مردک! آنچه تودر تاریکی می جویی ما در روز روشن می جوییم و نمی يابیم.
*
شیطان را پرسيدند که کدام طایفه ر
بسم الله النور
تماس گرفتم با مولودی خوانِ خانم برای مراسم عروسی نرخ که انصافا بالا بود اما چون بسيار مراسم نیمه شعبان برایم با اهمیت بود پذیرفتم
اول قرار بود بگویم يا دف زن بیايند خانمی که یکی از دوستانمان معرفی کرده بود 
خانم مذهبی بود گفت ما از دفتر آقا سوال کردیم گفتند اگر دف برای مراسم لهو و لعب نباشد اشکالی ندارد و من خودم هم بعد از آن با احکام آستان قدس تماس گرفتمو مسئله ای شبیه همین را گفتند (به زنجیر داشتن و نداشتن دف اشاره ای نکردند)
امروز دقت کردم ديدم چقدر به مزه ها بی دقتم .
درونِ یک کاروانسرا نشسته بودم که از در و دیوارش تاریخ چکه میکرد .در هر آجری که دست میگذاشتم ذهنم به اين سوال مشغول میشد که دست چندین نفر آدم از گذشته و آینده به آن خورده و میخورد ،که ديدم دارم غذا را میخورم .با هزار تا مخلفاتی که کنارش بود .لحظه ای همه چیز اطرافم وارد دوره ی س شد .گفتم به خودم صبر کن !اصلا ببین خيارشور به اين برنج و کبابت  مياد ؟
جوابش نه بود ،ترکیب افتضاحی بود ولی من خيار شور دوست دا
بسم الله الرحمن الرحیمکرامات حضرت رقیه سلام الله علیهاحاج میرزا علی محدث زاده (وفات: محرم 1396 ه.ق) فرزند حاج شیخ عباس قمی رحمهم الله می فرمود: به بیماری حنجره مبتلا شدم تا جایی که سخنرانی کردن برایم ممکن نبود. پس از معاينه پزشک، مشخص شد که بعضی از تارهای صوتی ام از کار افتاده و بیماری لاعلاجی است. پزشک دستور استراحت داد و گفت باید تا چند ماه سخنرانی نکنم و حتی با کسی حرف نزنم و اگر چيزي می خواهم، آن را بنویسم. بسيار ناراحت بودم و به شدت احساس در
 خواب ديدم.
آشفته بودم از اينکه حتی توی خوابم هم تو را باید شریک شوم.
تو را قایم می کردم و همه را پس می زدم.
 
پ.ن:
خوب شد کسی توی خوابم نبود تا يادم بياورد که توی بیداری اصلا هیچ سهمی از تو ندارم چه رسد که.، خوب شد کسی نبود تا يادم بياورد وگرنه حتما دق می کردم.
حالش خوب بود.یعنی اين طور نبود که مثلا از چيزي حرصش گرفته باشد و بخواهد با اين حرف دَکم کند.اين جور وقتها خوب می فهمم منظورش چه بوده.اينکه خواسته بزند توی ذوقم يا اينکه فقط قصدش کینه ای چيزي بوده.اين یکی اما با همه فرق داشت.طوری برگشت و گفت :برو و با همون تنهاییت خوش باش که رسما دستهایم سرد شد و فشارم افتاد.جالبش اين بود که قبل از اين داشتیم خیلی شیک و تمیز توی کافه حرف می زدیم و اسپرسویمان را می خوردیم.تا انجا که رسید به بحث نخ نمای شده انتخاب و
روزی لقمان صدای فرشتگان را شنید که به او گفتند:ايا میخواهی از سوی خدا روی زمین قضاوت کنی؟
لقمان گفت؟اگر خدا امر کرده باشد،تسلیم امر خدا هستم،زیرا خدا به من کمک میکند و او مرا از لغزش نجات میدهد،اما اگر در انتخاب ازاد هستم من سلامتی را میخواهم.
فرشتگان گفتند : چرا؟
لقمان گفت : قضاوت ميان مردم خیلی سخت است و از طرفی نیز محاسبه ی الهی سخت و دقیق است ، زیرا از هر طرف ظلم به انسان رو می کند.قضاوت ميان مردم ، اگر بر اساس حق باشد، بسيار خوب است زیرا انس
اينستاگرام را موقتا غیرفعال کردم. جسم و روحم توان هضم و تحلیل حجم لایتناهی اطلاعات هرز و بعضا مهمش را نداشت. هر روز صبح چشم باز می‌کردم و می‌فهمیدم فلانی مرده، به ديگری تجاوز شده، آن یکی باز هم دارد دروغ می‌گوید و در بهترین حالت حسرت دوره ی جديد نمایشنامه‌نویسی محمد چرمشیر يا فیلمنامه نویسی احسان عبدی پور را می‌خوردم. دلم خواست وسط مهمانی اينستاگرام، همانجا که همه با هم گرم گرفته‌اند، پاورچین از جمع جدا شوم و بروم در تراس و سیگار به دست
 بسم الله الرحمن الرحیم
شهادت عصا به امامت حضرت جواد علیهم السلام
 کلینى ‏رحمه الله در کتاب کافى» بابى تحت عنوان آنچه به سبب آن ادّعاى حقّ و باطل از یکديگر جدا مى‏ گردد» تشکیل داده و در آنجا از محمّد بن ابى العلاء نقل کرده است که گفت:
    از یحیى بن اکثم قاضى سامراء - بعد از آنکه او را بسيار امتحان نمودم و با او مناظره و گفتگو و مراسله داشتم و از علوم آل محّمد علیهم السلام سؤال کردم - شنیدم که گفت: روزى وارد مسجد رسول خدا صلى الله علیه وآله وس

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

شرکت نماشویی و کار در ارتفاع تجهیزات ساختمان بهترین روش کسب درآمد اینترنتی فروشگاه اینترنتی لوازم آرایشی مدالیته من و یک دنیا daroblogB مکان های تاریخی ایران دلنوشته ها ایشیک هایگلاس ترک - ( ورق پالت ) fatemetavakoli