نتایج جستجو برای عبارت :

داستان مامان

امروز که مامان رو بغل نکردم. با دوستهام سرد بودم و با دو نفر بحثم شد. امروز که دو بار بشقاب از دستم لیز خورد و هر بار فقط خیره شدم به تیکه هاش. مامان گفت اگه پیدا کنه کسی که من رو به این روز انداخته بیچاره اش میکنه.من که نمیذارم نازک تر از گل بهت بگه ولی تو هم حواست رو جمع کن مامان از تووی چشمهای من پیدات نکنه.
مامان:علی بیدار شووو
علی:مامان من خوابم میاد،جان هرکی دوست داری ولم کن.
مامان:علی اگه مدرسه نری بی سواد می شی.
علی :مامان جان تا الان هفت کلاس درس خوندم هیچی نشدم،هفتا دیگه ام بخونم بازم هیچی نمی شم.
مامان:علی پاشو برو مدرسه وگر نه از بازی خبری نیست.
علی:خب مامان ،الان فکر کن من برم مدرسه،دوباره باید معلمان غمگین،ناظم عصبانی را تحمل کنم.
مامان:این حرف هارو نگو خوبیت نداره!
علی:آخه من  هفت صبح از خونه بیرون می رم که هیچ باید تو این سرما با آب سرد
مامان میگه "لااقل بگو از چی دلخوری؟"نگفتم انقدر حساس و گه شدم که همین که دراز کشیده و حالم رو میپرسه لجم رو درمیاره. بلند شو. بشین. بپرس. بغلم کن. نه اینکه از مبل بیام پایین، کنار بازوت یه جایی برام سرم پیدا کنم و بازم حرفم نیاد.نگفتم انقدر عصبانی و دلخور و ناامیدم و بی حسم که حتی دلم نمیخواد حرف بزنم راجع بهش.به جاش گفتم چایی میذاشتی خب. بعد که رفت و چایی گذاشت. دلخور شدم. بلند شدم. خاموشش کردم. خوابیدم. پتو رو بغل کردم و به روی خودم نیاوردم که
صبح که مامان بیدارم کرد ، تو چند لحظه ای که بین بیدار شدن و نشدن بودم حس کردم چقدر به مادرم بیگانه‌م، حس کردم یه غریبه‌ست، یه زن میانسال با کمی اضافه وزن، صورت سفید، موهای قهوه‌ای و تک و توک سفید. اونقدر کابوس کوتاهی بود که سریع گفتم: بیدار شدم مامان جان. با تاکید روی مامان جان‌. انگار که بخوام به اون چند لحظه‌ای که گذروندم ثابت کنم که اون مامان‌جانِ منه! همون زن میانسال با همه نقص ها، چروک های روی صورتش، گاهی اخم و بداخلاقی هاش زیبایی زندگی
 
1دختر خاله سه سالم نشسته بودلب پله بالاخونه و پاشو گذاشته بود روشکم پسر خاله بزرگم که اون پایین خوابیده بود. پسرخالم گفته بود حاج خانم پات اینجا چیکار میکنه؟
یه مکث کرد گفت:این پا رومیبینی!؟دفعه بعد به من بگی حاج خانم میاد تو صورتت
 
2
وقتایی میخوام دم ظهر داداش برسونم یه چادر پوشیده دارم کلا پوشیده است ازین خیلی حجابیا میپوشمش  میگیرم جلو  که افتابم نسوزونه صورتمو. عینک آفتابیم میزنمو چون قدم کوتاهه صندلیم میکشم جلو
اونوقت داداش به مامان
دیر وقت بود که از حمام اومدم بیرون
دیدم چراغا خاموشه و مامان و بابا خوابن
تو دلم خوشحال شدم که مامان خوابه
مگرنه باز شروع میکرد به گفتن : زود باش موهاتو خشک کن و روسری بزن سرما نخوری و بیا این ژاکت رو بپوش و
از پله ها آروم رفتم بالا و اومدم توی اتاقم
بعدشم انگار که قرص خواب خورده باشم، سریع خوابم برد
چند ساعت بعد حس کردم ینفر اومد توی اتاق
رفت بخاری رو زیاد کرد
و اومد پتو رو بکشه روم
که گفتم: مامان تویی؟
گفت: اره، موهاتو خوب خشک کردی سرما نخور
فیلم مهمان مامان دیگر فیلمی از داریوش مهرجویی با نگاهی بارز از تفاوت سنت و مدرنیته و تایید و تقبیح جنبه های گوناگونی از این دیدگاه جامعه شناسی می­باشد داستان مادر خانواده ای از طبقه فرو دست جامعه که با خبر آمدن مهمانانی از خانواده خود روبه رو شده و در تکاپوی برگزاری پذیرایی در خور آبرو توانشان برمی­ آید.
ادامه مطلب
با بابا امروز کلی حرف زدیم و صحبت کردیم دوتایی باهم. شب بابا همبرگر گرفته بودن، همبرگر درست کردم سه تایی خوردیم من ۴ تا همبرگر خوردم
مامان و فاطمه و فائزه و سینا هم شب ساعت ۱۲ بود که رسیدن. فاطمه سینا اومدن وسایل ها رو گذاشتن و یه سلام احوال پرسی با بابا کردن و رفتن خونه نوشین خانم اینا. 
فالل یه عالمه لباس مباس خریده بود. هر کدوم رو نشونم میداد میگفت الاچه عمرا اگه بدم بپوشییییییی
منم میگفتم فالللللللل باچه نمیپوچمش. و شروع میکردم یه پرو ک
امروز وقتی نشسته بودم کتاب می‌خوندم مامان اومد داخل و با ذوق گفت بیا برات زیرشلواری گرفتم.پوشیدم.خیلی قشنگ و نرم بود.مامان گفت بپوشمش و دیگه اون کوفتی رو بندازم دور(منظورش یه شلوار بود که توی خونه ‌تی از انباری پیداش کرده بودم و طی این چندماه بی وقفه می‌پوشیدمش).هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم به درجه‌ای از تواضع و حس استغنا برسم که بدون اینکه درخواستی بکنم بهم چیزی بدن و خواهش کنن ازش استفاده کنم.در کمد رو باز کردم و شلوار رو انداختم کنار تیشرت
خمیازه ای میکشم و سر جام پلک میخورم،موهامو از تو بینی و دهنم در میارم و رو کمرم میخوابم.همینطور که چشمامو میمالم آروم سر جام میشینم،باز خمیازه گله گشادی میکشم،در حین بلند شدن دستامو میکشم بیرون.خم میشمو گوشیمو برمیدارم،قبل از هر چیزی یه آهنگ پلی میکنم و اول اینستا و بعد تلگرام رو چک میکنم
طبق معمول پاچه های شلوارم اومده تا زانوهام بالا و موهام شده جنگل آمازون
مامان بزرگ:میخواستی خیر سرت غذا درست کنی؟همه دنیارو آب میبره کدبانو مارو خواب
چپ
مامان تعریف می‌کرد وقتی مرا باردار بوده، اتفاقی رخ داده که بابا قول داده رفقایش را دعوت کند منزل مان. به عنوان شیرینی. 
این رفقای بابا، همکارانش هم بوده اند. آن سال هایی که بابا هنوز ازدواج نکرده بود توی آن شهر و اداره با آن گروه، همکار و رفیق شده بود. 
خلاصه این‌که بابا و مامان دو نفره سور و سات را مدیریت می‌کنند. 
رفقای بابا شام را که می‌خورند، بزرگ ترشان می‌آید به مامان می‌گوید دست به هیچ چیزی نزند. یکی از همان گروه که ماشینش تویوتا پیکا
جوجه اردک زشت 
این داستان قدیمی درباره ی دوستی با کسانی است که با شما تفاوت دارند. آیا جوجه اردک زشت دوستی پیدا خواهد کرد؟ داستان را تماشا کنید. 
مامان اردکه در مزرعه ای زندگی می کرد. در لانه اش، پنج تخم کوچک و یک تخم بزرگ داشت.
روزی، پنج تخم کوچک شروع به ترک برداشتن کردند. تپ! تپ! تپ!
پنج جوجه اردک زرد زیبا بیرون آمدند. 
بنگ! بنگ! بنگ! یک جوجه اردک زشت بزرگ بیرون آمد. 
مامان اردکه با خود فکر کرد: این عجیب است!” 
هیچ کس نمی خواست با او بازی کند. برا
بالاخره شبهای روشن فرزاد موتمن رو دانلود کردم ببینم.
استرس و فشاری که امروز تحمل کردم ورای تواناییم بود.
یه خواب دهشتناک دیدم.خواب دیدم رفتیم ویلای توی روستای آقاجون.مهرسا تازه دنیا اومده.هیشکی جز من و مامان و مهرسا نیست و پسرعمه ی بابا بیخبر میاد و مامان رو اذیت میکنه.من تلاش میکنم بیرونش کنم و به بقیه رفتارشو بگم ولی هیچ کس حرفامونو باور نمیکنه.چندمین باریه که تو خوابم میبینم مامان مریضه و توانایی دفاع از خودش رو نداره و یکی از آشناها داره
کتاب تست مامان
جهت دانلود و مشاهده فایل به روی لینک زیر کلیک نمایید.
دانلود کتاب تست مامان

کتاب تست مامان
اثر راب فیتز پاتریک به صورت کاملاً عملی تدوین شده تا شما بتوانید بهترین
صیاد پاسخ‌ها از سمت مشتریان خود باشید.  دانلود کتاب صوتی تست مامان کتاب صوتی تست مامان
، کتابی در زمینه مدیریت مشتری و فروش به قلم راب فیتز پاتریک است

ﺗﺴﺖ ﻣﺎﻣﺎن
ﺗﺴﺖ ﻣﺎﻣﺎن. : ﻣﺮدم ﻪ. ﻣ ﻮﻨﺪ ؟ ﺷﻤﺎ. : ﻣﺎدر ﻣﻦ ﻪ اﺪه ﺑﺮای راه اﻧﺪاﺧﺘﻦ ﻪ ﺴﺐ وﺎر دارم. 5. د
سوسک کوچکی را جلوی در حمام می بینم. با نهایت سرعت عملم دم پایی را می کوبم رویش! دخترک می پرسد: "مامان چی بود؟" می گویم: "یه سوسک کوچولو." با ناراحتی می گوید: "مامان چرا کشتیش؟ کوچولو بود، نی نی بود."
***
داشتیم در آشپزخانه بادام می شکستیم. عنکبوت بزرگی از پشت ماشین لباس شویی بیرون آمد و جلوی چشم مان شروع به قدم زدن کرد. با اولین چیزی که به دستم رسید کلکش را کندم. دخترک با هیجان گفت: "چه بزرررررگ بود! چی بود؟" می گویم: "آره مامان یه عنکبوت بزرگ بود." قیاف
داستان های من و دوچرخه‍
 
✍️بهترین بابا و مامانِ دنیا
 
دوچرخه: امین جان هر وقت تو خوشحالی منم خوشحالم. امروزم از اون روزاست که کبکت خروس می خونه!
 
امین:‍آره خوش رکابم خیلللی خوشحالم
 
دوچرخه: خب برام تعریف کن چی شده؟ اتفاق خاصی افتاده؟
 
امین: ‍خوش رکابم مگه باید اتفاق خاصی بیفته که خوشحال باشم؟!راستش خوشحالم مامان و بابای خوبی دارم.
 
دوچرخه: حالا چی شده یهویی به این نتیجه رسیدی؟! مگه تا حالا نمی دونستی؟
 
امین: ‍ببین خوش رکاب وقتی مامان
مامان‌گله با بچه‌ش قایم شده‌بودن تو رول دستمال‌کاغذی. آخه می‌ترسیدن. آخه. آخه سمور اومده‌بود یواشکی و خون یکی از جوجه‌ها رو تا ته خورده‌بود. مامان‌گله می‌ترسید سمور بیاد با اون دندوناش و بچه‌ش رو بخوره!
ادامه مطلب
ساعتی که به دست بسته بودم خوابیده بود . . .
انگار برای خوابیدن ساعت گذاشته بود . . .
باران کم کم داشت شدت میگرفت
چند قدمی رفتم و ایستادمانگار چیزی توجهم را جلب کرده بودبه کارهای خودم خیره شده بودمانگار روحَم از جسم ، جدا شده بود و به تماشای اون نشسته بودخیره به چیزی نگاه میکردمرد نگاه رو که دنبال کردم به یکی از هزار خاطره ،رقم خورده، دونفره رسیدم . . .
صدایی توی سرم زمزمه میکرد . . .
لایمکن الفرار . . .
دقیقا مثل صدای ضبط ماشینی که همین اطراف بود . . .
کج
همواره در یاد داشته باشید :" بازنویسی نهایی داستان، فرصت خلق مجدد داستان و جای گذاری ایده های جدید و اصلاح و تکمیل جملات ناکام را به شما و خواننده های داستان تان می دهد.اگر بدون بازنویسی و بررسی آخر، داستان را به هر طریق منتشر کنید ممکن است هزار و یک نگاه از شما بازگردد.
مامان زنگ زده ازم میپرسه مانتو مشکی که به سایزش بخوره دارم یا نه؟ که خب منم مثل خودش کلا مانتو مشکی ندارم :| بعدم سریع قطع کرد که بعدا صحبت می‌کنیم. دل تو دلم نیست. مطمئنم کسی فوت شده. آخرین باری که مامانم مانتو مشکی خرید بخاطر فوت پدربزرگم بود. خودش دیگه جوابمو نمیده. جرات ندارم به مامان‌بزرگم زنگ بزنم. می‌ترسم.
 
* پسرعموی بابا فوت شده که البته برای بابا خیلی بیشتر از برادر بود.
حدود 5 ماه پیش ازتون پرسیدم که اگه با خانوادتون از نظر اعتقادات و تفکرات در تضاد باشید چه میکنید! (فقط عدد آدرس همین پست رو بکنید 459 تا اون پست رو ببینید!) اون موقع هیچ فکر نمیکردم روزی بیام و این پست رو بذارم!
یکی دو هفته بعد از پرسیدن اون سوال، رفتم به مامان گفتم که. آره مامی ببین! آدما متفاوتن. از خیلی جهات. اوکی؟ گفت اوکی. حرفتو بزن. گفتم خب من دوست دختر دارم. گفت میدونم. گفتم اوه سیریسلی؟ چطور؟ گفت بالاخره بزرگت کردم مثلا! بعد گفتم خب مادرجان
دانلود رمان عروسک آنابل pdf ایلیا.زهرا با لینک مستقیم
برای اندروید و کامپیوتر و PDF
نویسنده این رمان ایلیا.زهرا میباشد
موضوع رمان:ترسناک/عاشقانه
خلاصه رمان عروسک آنابل
داستان در مورد یه دختر به اسم ویرجینیا عروسکش آنابل و دوتا دوستاش یوهان و کریستینا هستش
ویرجینیا عاشق شخصیت کارتونی راجدی آن» بود و مادرش شب کریسمس براش یکی از عروسکهای این
شخصیت رو هدیه میده ویرجینیا دانشجو بوده و علاقه زیادی به عروسکش که حالا آنابل نام گرفته داشت
پس وقتی م
دانلود رمان عروسک آنابل pdf ایلیا.زهرا با لینک مستقیم
برای اندروید و کامپیوتر و PDF
نویسنده این رمان ایلیا.زهرا میباشد
موضوع رمان:ترسناک/عاشقانه
خلاصه رمان عروسک آنابل
داستان در مورد یه دختر به اسم ویرجینیا عروسکش آنابل و دوتا دوستاش یوهان و کریستینا هستش
ویرجینیا عاشق شخصیت کارتونی راجدی آن» بود و مادرش شب کریسمس براش یکی از عروسکهای این
شخصیت رو هدیه میده ویرجینیا دانشجو بوده و علاقه زیادی به عروسکش که حالا آنابل نام گرفته داشت
پس وقتی م
مامان‌زری وقتی برای من باردار بود، دکترش گفته بود این بچه سالم به‌دنیا نمی‌آید. بعد مامان‌زری برای اینکه اقوام نگویند توی شکم دومش بچه‌ی ناقص به‌دنیا آورد رفته بوده که مرا سقط کند. دو‌تا چهارراه بالاتر از خانه‌مان، ابتدای یک کوچه‌ی بن‌بست، مطب دکتری بوده که سقط می‌کرده، یعنی مطبش توی زیرزمین خانه بوده. دکتر پس از معاینه‌ی مامان‌زری چیزهایی می‌دهد که بخورد و بعد می‌گوید اگه بچه نیفتاد بیاید مراحل دیگر را انجام دهد. دو هفته می‌گذر
می گویدم تو باید بنویسی، و این را طوری می گوید که انگار بخواد حالی م کند آفریده شدم برای بیان کلمات. من اما سرِ عهدم با خودم هستم که کلمه هام را ارزان نفروشم. آسان نبود دل کندن از عنوان دهن پر کنِ نویسنده ی فلان جا و بهمان جا بودن. بس است اما، کلمه باید برای کسی و وقتی بیاید بیرون که گوش شنوایی داشته باشد. .
شاید علت همه ی سکوت های اخیرم همین هاست. هی می خواهم حرف بزنم، هی انگشت میکشم بین کانتکت های گوشی و دستِ آخر کلمه ها یا توی دفتر سر ریز میکنند
یه مدته کارای خونه رو کم و بیش انجام میدم
که تا وقتی هستم یه باری از رو دوش مامان بابا بردارم
دیگه رسما به چشم کُزِت نگام میکنن :/
مامان که صبحا میزنه بیرون میگه یه فکری برا ناهار بکن
آلو هاشم یکم خراب شده بود میگه تقصیر تو بود خوب بهشون نرسیدی :/
میگه بیا فلان کار رو بکن میگم باشه بعد مثلا یکم دیر میرم میگه یه باشه الکی میگی دیگه ولش میکنی
دیروزم بابا اومده میگه سی تومن بهت میدم برو انباری رو تمیز کن :////
نرفتم
امروز اومد گفت پنجاهش میکنم پاشو برو
این داستان یک قهرمان نیست
داستان یک انسان عادی هم نیست
داستان کسی است که در بیشتر کارهای زندگی شکست میخورد، فرصت و توان بلند شدن پیدا نمیکند و مانند همه ی ما غرق میشود
ولی او ضد قهرمان هم نیست
یک انسان خوب با تصمیمات و اقبالی بد
درست مثل بعضی از کسانی که هر روزه در کنارمان زندگی میکنند.
ادامه مطلب
یک جایی می خواندم که هنر نویسندگی یعنی از کاه کوه ساختن. ولی بعدها به این نتیجه رسیدم که تعبیر مزخرفی بوده. به این رسیدم که هنر نویسندگی یعنی شکوه بخشیدن به لحظه های خرد زندگی، به خصوص توی داستان کوتاه. ما آدم ها راحت از پیش پای ثانیه ها می گذریم و گذران لحظه های روز و شب برایمان شفافیت ندارد. ابر تیره و کثیف عادت لحظه هایمان را بی شکوه می کند و راستش من عاشق داستان کوتاه هایی هستم که شکوه لحظه های خرد زندگی را ابهتی عظیم به آن ها برمی گردانند.
پ
✓ سکانس اول: یک روز با همه ی شور و شوق معلمی که اساسأ با نوسانات خُلقی ات کم و زیاد می شود، می نشینی  برای تدریسهای فردا ایده پیدا میکنی، طرح درس می نویسی، ابزارهای هرچند ساده برای آموزش ریاضی و‌علوم و بقیه درسها می سازی و‌.
✓ سکانس دوم: فردا در کلاس.هر آن چیزی که انتظارش را نداری بر سرت می آید.بدتر از همه این هست که دانش آموزانت کوچکترین وَقْعی برای ایده ها و طرح درس و ابزارهای من درآوردی و بدردبخور و گاهی غیر کاربردی ات نمی نهند و اینجا تا
در باغ یک دیوانه خانه، جوانی رنگ پریده, جذاب و شگفت انگیز را دیدم.
بر نیمکتی کنار او نشستم و گفتم : چرا این جایی؟» مرد با تعجب به من نگاه کرد و گفت :چه سوال عجیبی، اما جوابت را می دهم. پدرم می خواست مثل او باشم؛ عمویم هم می خواست من مثل خودش باشم. مادرم می خواست من تصویری از شوهر دریانوردش باشم و از او پیروی کنم. برادرم فکر می کند باید مثل او ورزشکاری ماهر باشم.» استاد فلسفه و استاد موسیقی و استاد منطق هم می خواستند مثل آنها باشم، مصمم بودند که

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

فتو سنتر اللهم عجل لولیک الفرج باشگاه فرهنگی ورزشی ⚽ وحدت سبز ایرانیان ⚽ قاف وبسایت رسمی روح الله شاهرودی تبلیغات در گوگل وبلاگ مهدیه پوستفروشان بهترین های کسب و کار را معرفی می کنیم آموزش ساخت کسب و کار اینترنتی مرکز آموزشی نیایش قوچان