ال از سفرش برايم يک دستبند با صدفهاي یاسی رنگ سوغات اورد. درست شبیه دستبند قدیمی تری که سالها پیش از سفرش به جنوب برايم اورده بود. صدفهاي یاسی! خندیدم و گفتم سلیقهات در اين سالها هیچ عوض نشده! همان صدفها، همان رنگ. یادش نبود. گفت راستش برايم مهم نبوده چه طرح و شکل یا قیمتی باشد آخرش يک یاسی را برمیدارم براي تو. یاسی مرا یاد تو میاندازد. صدف باشد یا مايو یا دمپايی ابری.
همیشه دوست دارم بدانم آدمها با چه چیزهايی یادم میافتاند. وقتی آهنگی از قم
به روز هايی که هنوز پايش به زندگی ام باز نشده بود فکر ميکنم.به روزهايی که نفس هاي گرمش،دست هاي یخ زده از هیاهوی مرا در خودش گرم نمی کرد به همان روزهايی که تکیه گاهی نداشتم.همان روزهايی که ولوله اي درونم بود که خودم هیچگاه بلد نبودم آرامش کنم .دلم میخواهد راه بروی،از پشت نگاهت کنم .دلم میخواهد نماز بخوانی،پشت سرت بايستم دلم میخواهد تک تک روزهايم را کنارت نفس بکشم .اصلا دوست دارم تمام زندگی ام را به تو اقتدا کنم .راستی؛من ِ بدون ِ تو
اينجا مثل قبرستان بی گور شده برايم.تا دست به قلم میشوم اشکهايم سر میخورد روی گونه هايم
کاش به راحتی نوشتنش بود، مثلا بنویسی آرام باش و آرام شوم.نمیدانم چرا در عین حال که همه چیز معنايش را برايم از دست داده باز هم غمگینم.تمام شب را بیدارم.در همان گروه مجازی نگاه ميکنم به کلمات اينو آن.نمیدانم به دنبال چه می گردم.هرچه هست نزديک نیست.بعد بی حوصله میشوم و سرم را ميکنم توی بالشت خودم را میزنم به مردن.حتا هم نیستمنمیدانم چه مرگم است
ملول و خسته و خردم میکند
دیدن همیشگی همان مزرعهها و همان آدمها
همان آسمانها و همان مهها
اي کاش از دل ابرها میگریختم
و پیشانیام را در خورشید دور، گرم میکردم
آه! کاش رود، رفتار خود را به من میداد
کاش عقاب، بال خود را به من میبخشید
پرنده کوچک من سلام!
الان که اين نامه را مینویسم چیزی نمانده شانزده سالم بشود. باورت میشود شااانزده سال! خودم که باورم نمیشود امیدوارم تو هم هنوز من را فاطیماي ده سال پیش بدانی.
آخرین بار که دیدمت ده سال پیش بود. درست روز تولدم به خانه مان آمده بودی. من خوشحال بودم. سر از پا نمیشناختم. عمه ها همه بودند، عمو هم بود، مامان بزرگ هم بود.
کيک را عمو پخته بود با همان دست هاي خودش، با همان خنده هايش تو را روی کيک نشانده بود و گفته بود که آواز بخوانی. تو
نکاتی در باب منع ورود بانوان به ورزشگاه
سلام1- قبل انقلاب تمايلی از سوی بانوان براي حضور در ورزشگاه ها به آن صورت نبود!2- مقايسه يک جمع چند ده هزار نفري و در آزادی صدهزار نفري با يک جمع چند نفري که لحن صحبت خود را به سرعت متناسب با حضور بانوان می کند بسیار ساده انگارانه است.اساسا در کنترل شده ترین کشورها هم اين جمع هاي چند ده هزار نفري در بسیاری مواقع از کنترل خارج می شوند، شايد دلیل عدم ساخت ورزشگاه هايی با گنجايش شبیه ورزشگاه آزادی در اين کش
یا عشق
چارشنبه است. روز شما. قدم هايم را میشمارم.قلبم غلیان ميکند. به نفس نفس افتاده ام.چشم از سنگفرش ها بر نمیدارم
اَشْهَدُ اَنَّکَ تَسْمَعُ کَلامی
وَ تَرُدُّ سَلامی
و اَنَّکَ حَیٌّ عِنْدَ رَبِّکَ مرزوقٌ.
شهادت میدهم که شما سخنم را میشنوید
و سلامم را پاسخ میدهید
و شما زندهايد و نزد پروردگار روزی میخورید.
هوا گرفته است.میرسم به قرارگاه همیشگی ام. صحن انقلاب. سرم را بلند ميکنم. زمین و آسمان به لرزه می افتند. چشمانم طاقت اين حجم از
آن مرتيکه ی کوتوله. که روی میزش تندیس هاي افتخاری به چشم می خورد. روی کمدش، آقا خرسه پاهايش را تند تند تکان تکان می داد، نگاهش به ساعت بود که از 8:30 رد شده و لحظه شماری می کرد که برود و با همسر و فرزندش شام بخورد. کامیون زرد رنگ که روی میز نشسته بود و به ما نگاه می کرد, چرخ هايش را زیرش جمع کرده بود و منتظر بود که برود بخوابد؛ آخر کامیون خان خیلی به سحرخیزی اهمیت می داد. صندلی هاي اتاق مرتيکه ی کوتوله, سفت و نا آرام بودند و اصلا به کاناپه هاي گرم و نر
نشسته ام روی يکی از همان صندلی هاي انتهاي اتوبوس.
کنار پنجره،کنار پنجره بودن را دوست تر دارم:)
بخار ناشی از ماسک زدن،عینکم را می پوشاند،داستان ها داریم من و اين بخار!
طبق عادت هندزفری ام را در گوش هايم جا میدهم و دل و جان را به يک موسیقی،اين بار اما نقش خیالِ همايون شجریان:)
وه که جدا نمیشود نقش تو از خیال من.
و فقط بايد گوش سپرد.گوشِ جان.من حقیقتا عاشق اين موسیقی ام.
حرکت کرد.
چشمانم را با آسمان ابری گره زدم:)
من چقدر آسمان ابری را دوست دارم.انگ
فردی چندین سال شاگرد نقاش بزرگی بود و تمامی فنون و هنر نقاشی را آموخت.
استاد به او گفت که دیگر شما استاد شده اي و من چیزی ندارم ک به تو بیاموزم.
شاگرد فکری به سرش رسید، يک نقاشی فوق العاده کشید و آنرا در میدان شهر قرار داد ، مقداری رنگ و قلمی در کنار آن قرار داد و از رهگذران خواهش کرد اگر هرجايی ايرادی می بینند يک علامت × بزنند و غروب که برگشت دید که تمامی تابلو علامت خورده است و بسیار ناراحت و افسرده به استاد خود مراجعه کرد .
استاد به او گفت: آیا
کتاب خواندن مثل شمشیر دو لبه است. همان قدر که خوب است میتواند انسان را از هر چه کتاب است زده کند و اعتمادتان به هر چه کتاب است را میتواند خدشهدار کند. هر کس بايد يک روز بنشیند محاسبه کند که چقدر کتاب خوانده است که ارزشی برايش نداشته است. در واقع هزینهاي کردهايم که برايمان فايده نداشته است. شايد شما هم مثل خیلی از انسانها بگویید نه به هر حال خواندن هر کتابی يکسری مزايا دارد. نمیدانم ولی براي من در زندگی هیچ چیز نمیتواند ارزش وقت و زم
به يک نکته پی بردم.
به اينکه من همانم که بودم.
خودم شکل خواسته هاي خودم را تغییر دادم.
خواسته هايم همان است که بود. و بر همان اساس.
و من شکلشان را تغییر دادم چون شکل زمان تغییر کرد.
و اين از تیزهوشی من بود.
من خود را پشت زمان جا نگذاشتم.
من در هر عصر، به زبان همان عصر شاعری کردم.
هر عصر، می و جام و بزم خودش را داشت.
#نکته
اينجانب در حوزه ی کتاب فعالیت دارم و چون خودم فرد کتابخوانی هستم
و بعضا نبود بعضی از کتاب ها برايم دغدغه می شد و می شود و الان اين
امکان خدا رو شکر که برايم فراهم شده است تا با کتاب و کتابفروش ها
که با مراکز پخش کتاب چه دست اول و چه دست دوم در ارتباطند بیشترین تعامل و
ارتباط را دارم لذا خواهشمندم دوستانی که در جستجوی کتابی هستند
ادامه مطلب
یا لطیف»
دنیاي مادری سرشار از تناقضهاست برايم. فکر میکنم خاصیتش همین است. چند وقت پیش کنار لیلی نشسته بودم تا خوابش ببرد. شب بود و خوابش نمیبرد. مدام تا لبهی خواب میرفت و برمیگشت. هربار که چشمان بستهاش باز میشد کلافه میشدم. نگران میشدم. دلم میخواست بخوابد و من راحت شوم. از طرف دیگر دست کوچکش را روی دستم گذاشته بود. لحظاتی که کلافگی و نگرانی نخوابیدنش رهايم میکرد لذت گرفتن دستش مرا به آسمان میبرد. حس کردن گرما و لطافت دستش می
آدم ها ذرّه ذرّه محو میشوند .آرام .بی صدا .و تدریجی !همان آدم هايی کههر از گاهی پیغام کوچکی برايت میفرستند بی هیچ انتظار جوابی ،فقط برايِ آنکه بگویند هنوز هستند.براي آنکه بگویند هنوز هستی و هنوز براي آنها مهم ترینی .همان آدم هايی کهروزِ تولد تو یادشان نمیرود.همان هايی که فراموش ميکنند که تو هر روز خدا آنها را فراموش کرده اي.همان هايی که برايت بهترین آرزوها را دارند و میدانند در آرزوهاي بزرگِ تو کوچکترین جايی ندارند .
همان آدم هايی که همی
فرقی نمی کند چه برايم نوشته دوست
گیرم که ناسزاست ولی دستخط اوست
آیینه وار خیره به تنهايی توام
آری! سکوت ساده ترین راه گفت و گوست
اين درس را زعشق تو آموختم که گاه
راه وصال دست کشیدن ز جست و جوست
هرکس به قدر وسع خریدار یوسف است
سرمايه شکسته دلان چیست ؟ آرزوست
بیچاره ما که گرچه عزیزیم نزد خلق
چیزی که پیش دوست نداریم آبروست. :)❤
"فاضل نظری"
داشتم کتاب سینمايی بیستبار خواندهشدهام را براي بیستويکمین بار میخواندم. اينبار نکاتش را توی دفتری مینوشتم تا يک بار براي همیشه ببندم پروندهی باز اين کتاب را. تا بدانم خیالم راحت است از اينکه آن را موشکافانه آموخته و خلاصههايش را يک جاي امنی نوشتهام.با کتاب و دفترم توی رینگ بودم که يکهو -يکهوی يکهو- یادم آمد از پیج دخترهاي روشنفکر کافهنشین کتاب به دستِ عکاس- نویسنده- پیانیست. آنها که قدیمترها ورژنهاي آدمیزاد
دیروز صبح خوابت را می دیدم. در همان حالت مریضی به سختی چشم هايت را باز کردی. از چشم هايت آب آمده بود و من چشمم را از تو برگرداندم به خیال اينکه مثل هر بار آنها را ناخودآگاه باز کرده اي و چیزی نمی بینی. اما دیدی. حتی نگاهم کردی. بعد از اين همه مدت که چشم هايت نگاهی نداشتند، به من نگاه کردی و من چقدر خوب متوجه شدم فرق دیدن و نگاه کردن را. حتی فرق ندیدن و دیدن و نگاه کردن را. تعجب کرده بودم
گفتی چرا پیش من نمی آیی؟ گفتم بابا جان من که همه اش پیش شما هس
نزديکِ مرگ به عبد الملک مروان گفتند که 84 ساله هستى، الان حالت چطور است؟
گفت:
الان معناى اين آیه قرآن را که مىفرمايد :
وَلَقَدْ جِئْتُمُونَا فُرَادَى »
و [ لحظه ورود به جهان دیگر به آنان خطاب مىشود : ] همانگونه که شما را نخستین بار [ در رحم مادر تنها و دست خالى از همه چیز ] آفریدیم .
خوب درک مىکنم. الان برايم روشن شد که تمام اين جاه و جلالى که در اختیار ما بود، خیال بود و خیال بود و خیال.
دوست داشتم به جاى اين که شاه اين مملکت باشم، دو عدد گوسف
میدانید الاغ چیست؟ آیا الاغ دیده ايد؟
اگر پاسخ شما منفی است اين روزها حتما سری به حوالی میدان فردوسی بزنید تا با اين موجودات آشنا شوید
همان ها که با يک شايعه براي خرید ارز هزار تومانی صف میکشند و حرص میزنند و با خبری دیگر امروز و فردا در همان میدان با التماس دلارهاي خود را حاضرند زیر قیمت هم که شده اب کنند تا ضرر بیشتر نکنند!
اينها همان درازگوشان دوپايی هستند که اشتباهی انسان دنیا آمده اند
تنها پانزده دقیقه وقت دارم، استراحت میان دو بازه ی فیزيک و شیمی. پس بذار تند تند برايت بنویسم که حتی کوچک ترین جزئیات صورتت را فراموش نکردم. چرا که هر روز تو را می بینم. از تویِ چهارده پانزده ساله که هنوز موهاي نیمه بلند سیاهت جلوی چشمانت را میگرفت، آن شال سرخ بلند به سرت بود و عینکی که در بازتاب شیشه هاي طلايی رنگش دنیا را می دیدم، تا به همین دیروزت که خط مشکی چشم هايت زبانه کشید و رخنه کرد بر دلِ تنگِ منِ نهفته به زیر خاکستر.آری، هر روز تو را
حکايت اول:
از کاسبی پرسیدند:
چگونه در اين کوچه پرت و بی عابر کسب روزی می کنی؟
گفت: آن خدايی که فرشته مرگش مرا در هر سوراخی که باشم، پیدا می کند!! چگونه فرشته روزیش مرا گم می کند!!!؟
حکايت دوم:
پسری با اخلاق و نيک سیرت، اما فقیر به خواستگاری دختری رفت.
پدر دختر گفت:
تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد، پس من به تو دختر نمی دهم.!!
پسری پولدار، اما بدکردار به خواستگاری همان دختر رفت، پدر دختر با ازدواج موافقت کرد و در مورد اخلاق پسر گفت:
ان شاءالل
براي بعضی ها بیشتر شبیه يک مسابقه دو است؛ آن هم دوی استقامت. همان که بايد حسابی خودت را آماده کرده باشی. همان که بايد بدوی و خسته نشوی.
همان که خیلی ها به خط پايانش نمی رسند و آنهايی هم که از خط پايان عبور می کنند، حسابی از نا و نفس افتاده اند. مقصود از اين شبه مسابقه، همان ماجراي قدیمی انتخاب بهترین مدرسه و ثبت نام دانش آموز است. همان که با تعطیلی مدرسه ها آغاز می شود و پدر و مادرها بايد
ادامه مطلب
ما، روزی، در يک عصرگاه دلتنگِ پايیزی، چیزی را - خودمان را شايد. - در خانهاي جا گذاشتیم و حتی تلاش کردیم تا فراموشش کنیم.اما پرستو!يک روز میآید که ما به خانهمان بر میگردیم و آن را با همان رنگها و نقشها و عطرها و خاطرهها - و اما نه همان آدمها. - دوباره خواهیم ساخت.
یا شفیق
نشسته ام روی مبل راحتی. کنار همسر. داشتم براي هدیه ی نعم العون جان توی اينستاگرام کپشن مینوشتم که خودش پیام داد. اولش ماتم برد.باور نميکردم منظورش همان باشد که توی ذهن من است. چشمانم تا آخرین حد بیرون زده بود,برقشان از چند متری نمايان بود و نیشم تا جاي ممکن باز شده بود. همسر پشت سر هم میپرسید چه شده. از ادبیات صحبت کردن من و نعم العون سر درنمی آورد و با دیدن قیافه ی من معلوم بود کنجکاوی اش به سرحد ممکن رسیده است.
گفت دارد می آید
بعد از يکس
من از رمضانهاي زیادی خاطره دارم. از رمضانهاي کودکی و نوجوانی که نور ايمان هنوز قلبم را روشن نگه داشته بود گرفته تا رمضان آن سال سیاه که همان روز دومش پدربزرگم را از دست دادم و نور ايمان خاموش شد و سالهاي بعدترش که به بیاعتقادی و دنبال جاي دنج گشتن براي خوردن ناهار گذشت. با اين همه اگر قرار باشد روزی براي بچهاي که معلوم نیست داشته باشم یا نه، خاطرهاي از رمضان تعریف کنم، قصهی رمضان آن سالی را تعریف میکنم که ايمان و اعتقادی برايم نم
بايد برگردم به خودم. و یادم باشد همین طور آبکی خودم را از دست ندهم. حوصله ی آدم ها را ندارم. اينها را اينجا میگویم وگرنه بیرون از اينجا قضاوتی روی آدم ها ندارم. اينجا اين طوری است . بیرون از اين جا کاری به کار کسی ندارم. عادت گرفته ام حرف دیگران را که میشنوم سکوت کنم. به گوشهايم هم عادت داده ام کمتر بشنوند. فقط توی خودم هستم. شايد اينطور برايم بهتر باشد که سکوت کنم. شايد بهتر باشد باز سعی کنم زندگی کنم. شايد بهتر باشد دست و پا بزنم. ورز
بسم الله الرحمن الرحیمروزهاي نرم و نارنجی پايیز و گره خوردن شان با ايام شادی و شعف اهل بیتانه بر همه مان مبارک باشد. الحمدلله که خداوند براي ریزش رحمت بی کرانه اش بر قلب و جان شهر و روح مان، بی بضاعت دستان کوچکمان نگاه نمی کند و هواي مان را با دست و دلبازی هاي مخصوص خودش دارد.گذر اين چند روز در خانه کوچکمان از تمام لحظه هاي اين چند ماه سرسبزتر و سریع تر بود. مانند خاطره ی مزه کردن نوشیدنی داغی در میان سوز زمستان کنار محبوب جان و دل. همین قدر دلچس
بسم الله الرحمن الرحیمکرامات حضرت رقیه سلام الله علیهاحاج میرزا علی محدث زاده (وفات: محرم 1396 ه.ق) فرزند حاج شیخ عباس قمی رحمهم الله می فرمود: به بیماری حنجره مبتلا شدم تا جايی که سخنرانی کردن برايم ممکن نبود. پس از معاينه پزشک، مشخص شد که بعضی از تارهاي صوتی ام از کار افتاده و بیماری لاعلاجی است. پزشک دستور استراحت داد و گفت بايد تا چند ماه سخنرانی نکنم و حتی با کسی حرف نزنم و اگر چیزی می خواهم، آن را بنویسم. بسیار ناراحت بودم و به شدت احساس در
شايد نوشته اي نجوشید. شايد فکر خوبی جرقه نزد. ممکن است اصلا فکر نکرده باشم. (قال نویسنده: امان از مجازی) شايد هم هی تکرار می کنم. من هنوز همانم. همان که بیهوده نوشت و آشی می پخت که سبزیش را می سوخت. و همان که هی تکرار می کرد. هشتاد و پنج بار نوشت اين جمله را. چون خاری در چشم. هر قدر روزهايم حاصل فشردن F5 بر روز قبل باشد، همان می شود که سی و شش به علاوه ی يک نوشته سابقم -گر چه در ظاهر تفاوت- اما حقیقتا يک چیز اند. من مجازی ام. بسیاری از ما سازنده ی يک جامعه
درباره این سایت