نتایج جستجو برای عبارت :

تقاص ابی چشمانش

دانلود رمان تقاص از هما پور اصفهانی برای کامپیوتر , اندروید و ایفون با فرمت pdf , apk و epub
 
 
نویسنده : هما پور اصفهانی
ژانر : عاشقانه و اجتماعی
تعداد صفحات : 793
خلاصه :
داستان سال ها پیش آغاز شد.وقتی هنوز چشم به دنیا باز نکرده بودم حوادثی رخ داد که تاثیرش را مستقیم روی زندگی من و تو گذاشت. شاید هیچ کس تصورش را هم نمی کرد یک عشق آتشین در گذشته باعث یک عشق آتشین دیگر در آینده شود.اما به خاطر زهری که گذشتگان از عشق چشیدند عشق ما نیز باید طعم زهر به خودش ب
تو را از دور میبوسم
چو دریایی که ماهش را
 
               وآنقدر دوست میدارم
               چو شاهینی که بالش را
 
تو را از دور اما حیف
که دوری سهم ما بوده
 
              بَدا آن سالکی بیند
              خزان ِ هر دعایش را
    
هر آنچه بین ِ ما بوده
به پای عشق بنویسید
 
                  خدا هرگز نمیگیرد
                  تقاص ِ این گناهش را
 
به نام او.
پیر است اما مرد است دیگر، نگاهم که می‌کند یک ذوق کودکانه‌ای درون چشمانش بالا و پایین می‌جهد. طُّ نیستی که بخوانی، طُّ اگر اینجا یا آنجا بودی داد و قال راه می‌انداختی که پیرمرد بیجا کرده نگاهت می‌کند.
من اما مثل پیرمرد عکسط را می‌بوسم. طّ که نیستی رگ غیرتت قل قل بزند!
به عقیده من،مرد همسرش را زیبا می کند.
مگر می شود که مردت مدام زیبایی هایت را ستایش کند و تو روز به روز،زیباتر نشوی؟
مگر می شود به چشمش زیباترین باشی و خودت را دست کم بگیری؟
نه. نمی شود. زن با توجه زیبا می شود،زن گل است،باید نازش راکشید،باید طوری محو تماشایش شوی که گویی زیباترین تابلوی جهان پیش روی توست.
آری،باید محو تماشایش شوی تا زیبایی اش را درک کنی.
گیسوان همچون ابریشمش را باید لمس کنی تا معنی لطافت را دریابي،می توان در امواج موهایش،غرق خوش
تا حالا تو زندگیم هیچ کس انقدر برام مهم نبوذه که راجع به بودن یا نبودنش تصمیم بگیرم.همیشه یا بودن، یا اگر نبودن هیچ وقت نفهمیدم چجوری رفتن
ولی الان فرق میکنه
راستش رو بخوای حس میکنم تقاص اون رفتناییه که نفهمیدمشون
میخوام از زندگیش برم
میدونم نمیفهمه، میدونم مهم نیس براش، میدونم تلاشی نمیکنه، ولی اونموقع حداقل میدونم که آقا ندارمش
پس واسه هفته ای یه بار بیرون رفتن و یه پی ام خودزنی نمیکنم
حداقل میدونم باید غصه ی چی رو بخورم
دو هفته ی غم انگی
قرص هایش را دو تا یکی بالا انداخت
و مسیر ثانیه شمار را با چشمانش دنبال کرد.
دنبال کرد.
دنبال کرد.
درد ته کشیده بود
و برای خوردن ته دیگ کسی اشتها نداشت.
چشم ها نای ایستادن نداشتند
و برای ساعتی دراز کشیدن؛
دعوا راه انداختند.
سر،
همهمه هایش را نوشید.
و این سردرد لعنتی
بعد از سه چهارساعت خواب،
به نقطه ی پایان خود رسید.
زندگیم یک دقیقه آهسته تر باید میگذشت تا چشمانش را ببینم این همه چیزیست که میدانستم .در را باز کردم ! بلافاصله بخار دهانم سرمای بیرون خانه را به رخ کشید .چراغ همه خانه ها روشن بود و جز گدای سر کوچه ی بیست و هفتم کسی در کوچه ها نبود مطمئن که شدم به خانه برگشتم . به سمت اتاق رفتم همانجا روی تخت بود دستش هم از لبه ی تخت افتاده بود . کتش را از روی چوب لباس برداشتم و با مکافات تنش را پوشاندم .سرم را زیر کتفش گذاشتم و روی دوشم بلندش کردم . در را باز که کردم
امروز برایم هوا تابستان است آفتاب طوری ست که مادر هر روزه داری را به عزایش می نشاند.نمیدانم احکام روزه در این شرایط سخت چگونه است اما خوب میدانم چهار فرسنگ که سهل است من که هزار فرسنگ در عمق چشمانش عرق شدم،انگار در دریای عسل شنا میکنم ،با خودم میگویم چه شیرین است ، شیرین است همین کافی ست بفهمم آب از سرم گذشت عقل و دین رفت عاشق شده ام.
سپردی ام به خدا و سپردمت به خدا
برو برو که ندیدم ز تو  به غیر جفا
من ار به سنگ چنین عشق حواله میدادم
شبیه موم ، عسل می چشاند این دل را
ولی تو سنگدل آنچنان کمر بستی
که جز به قتل دل من نشد دلِ تو ، رضا
شکستن دل مردم تو را که تفریح است
فقط بگو که چرا من ؟ فقط بگو که چرا ؟
تو رفته ای و من و این سوال بی پاسخ :
تقاص تلخ کدامین گناه بود ، خدا ؟




                                                                                           "ع.شیرخانی.ابر"
مریم به صورت طفلش چشم دوخته بود. از خوشحالی اشک درون چشمانش جمع شد. با خودش گفت: نیومدی نیومدی حالام که اومدی تو چه اوضاعی اومدی؟!خاطره سال گذشته از جلو چشمانش گذشت. سوار اتوبوس بود. به حرف مسافران روبرویش گوش می داد. روبرویی می گفت: داشتن بچه واجبه؟کناری با صورتی بی حالت جواب داد: بالاخره برای بستن دهن خونواده شور لازمه.روبرویی صورتش را در هم برد و گفت:گور پدر خونواده شورمریم لبخندی زد و گفت: بچه داشتن واجب نیس مستحبهخانم روبرویی چشم هایش را د
ثروتمند ترین آدم روی زمین هم که باشی، اگر عاشق نباشی‌، تهی دستی بیش نیستی! اگر کسی نباشد تا هنگام شادی باتو بخندد، هنگام ناراحتی، باتو بگرید. منفعتش به چیست؟ کسی نباشد تا دستت را بگیرد، زیر گوشت نجوای عشق سر دهد. هرشب با دیدن چشمانش سر به بالین بگذاری و هر سحر با دیدن.
برداشت اول
نفسش به شماره افتاد
عرق سرد بر پیشانی اش نشسته
چشمانش را آرام روی هم می گذارد
یادش امد روزی را که زیر کسا نشسته بودند
هر پنج نفرشان باهم.
حاضرین دورتا دورش حلقه زده اند
به سختی لبانش را تکان می دهد
کتاب الله و عترتی و عترتی و عترتی
تکرار کرد و تکرار کرد و تکرار کرد.

برداشت دوم
گریه می کرد
بی امان ، بی وقفه
هق هق نفسش را بند آورده
دستانش کوچک بود
جان بابا را قسم میدهد و مادر را از زمین بلند می کند
مادرش راه خانه را گم کرده
نه که فکر کن
بدون تعریف کردن داستان سر اصل مطلب میروم
انقدر پرکشش بود که گاهی اوقات میخواستم از دنیای خودم جدا شوم و به درون داستان بروم، در بحث های فیلیپ شرکت کنم، نقدش کنم و چاهایی از نزدیک چشمانش را ببینم. دوست داشتم به کتابخانه مجلل ژولیوس میرفتم و به باغ ژاپنی اش نگاه کنم و میان اب روان و پل قرمزش قدم بزنم.
به هر حال.
ادامه مطلب
دانلود رمان بغض یعنی نودهشتیا
دانلود رمان بغض یعنی نودهشتیا
 
نام رمان:بغض یعنی نویسنده:رحیمی ژانر: عاشقانه pdfتعداد صفحات :۳۴۰
خلاصه:من ابتین زاده درد هستم ، تو اوج جوونی قتلی رو که انجام نداده بودم
رو گردن گرفتم واسه اون قتل خیلی تقاص پس دادم ، قلبم عشقم رو از دست دادم
، زندگیم رو هویتم رو از دست دادم وکلا یه ادم دیگه از اب در اومدم همیشه
حادثه خبر نمیده گاهی بی گناه واسه خودت کلی داستان میسازی ولی بخاطر
انتخاب خودت تا اخرش پاش می ایستی ، ه
پیر مردی ضعیف و رنجور تصمیم گرفت با پسر و عروس و نوه ی چهارساله اش زندگی کند.دستان پیرمرد میلرزید،چشمانش تار شده بودو گام هایش مردد و لرزان بود.اعضای خانواده هر شب برای خوردن شام دور هم جمع میشدند،اما دستان لرزان پدربزرگ و ضعف چشمانش خوردن غذا را تقریبا برایش مشکل می ساخت. نخود فرنگی ها از توی قاشقش قل می خوردند و روی زمین می ریختند، یا وقتی لیوان را می گرفت غالبا شیر از داخل آن به روی رومیزی می ریخت.پسر و عروسش از آن همه ریخت و پاش کلافه شدند
درختان پرتقال نمای کثیف پشت شیشه را رنگین می‌کند. انتظار دردناک در رگانم جریان دارد. دردهای مشترک ما را به هم پیوند می‌دهد. پیرمردی چند لواشک در دست گرفته قدم میزند از میان جمعیت. خستگی های مشترک ما را از دنیا فراری می‌دهد. چشمانم را می‌بندم. ۱،۲،۳،۴ مرور خاطرات مرا از بوی گند مردمان اطرافم دور می‌کند. لبخندی شروع به شکل گرفتن می‌کند اما صدای بلند دختری مرا از جا می‌پراند. پیرمرد چشمانش را میچرخاند و زیر لب غرولندی می‌کند. عصبانیت های م
 خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد- آهای، آقا پسر!پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.پسرک با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:- شما خدا هستید؟- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!- آهان، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید.
باسمه تعالی 
شهادت جانسوز ۲۷ تن از پاسداران انقلاب اسلامی در اثر انفجار انتحاری در اتوبوس پاسداران شهر زاهدان را خدمت آقا امام زمان (عج) ، رهبر انقلاب اسلامی ، عموم ملت ایران ، کارکنان شریف سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ، جامعه معلمان و فرهنگیان تسلیت عرض می کنم. 
اگر به تاریخ نگاه کنیم در ۲۵ بهمن سال  ۱۳۸۵ هم در شهر زاهدان بمبی در نزدیکی یک اتوبوس حامل نیروهای  سپاه پاسداران انقلاب اسلامی منفجر شد که در پی آن ۱۸ تن از اعضای سپاه پاسداران انق
شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی. 
پسرک، در حالی‌که پاهای ‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد. 
در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش، نداشته‌هایش را از خدا طلب می‌کرد.
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود، انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد در حالی‌ که یک جفت کفش
با تردید راهش را به سمت خانه چوبی برنا کج کرد. قلبش مدام به او نهیب می زد که راه آمده را برگردد و بگذارد هر چه که پیش می آید، بدون حضور او باشد اما صدای فریاد های میلان جانش را می آزرد. از صداهای درون خانه بر می آمد که فرزند میلان به راحتی پا به این دنیا نمی گذارد و تیغ داغی که کاوه به داخل اتاق می برد، نشان از وضعی اضطراری داشت . لاوین از گوزنش پایین پرید و به خانه نزدیک شد. صدای گرفته ای مظلومانه التماس می کرد:
- بذارین بمیرم بذارین بمیرم . برن
هنگام شهادت حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام روایت شده است که:
… فقال: یا حسین یا أبا عبد الله! ادن منی فدنا منه و قد قرحت‏ أجفان‏
عینیه من البکاء فمسح الدموع من عینیه و وضع یده على قلبه و قال له یا بنی
ربط الله قلبک بالصبـر و أجزل لک و لإخوتک عظیم الأجر…»
پس حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام فرمودند: ای حسین! ای اباعبدالله!
نزدیک من بیا.
پس حضرت نزدیک رفت در حالیکه پلک چمشانشان از شدت گریه زخم
شده بود.
پس اشک را از دو چشمانش پاک کرد و دستش را ب
او حوا بود . اولین دخترکی که پا به زمین نهاد . حوا روز بود و لبخندش طلوع خورشید طلایی رنگ در یک سیاره ی ناشناخته . چشمانش ابي اسمان بود و موهایش چون اسمان شب . پوست تنش همچون گندم های طلایی مزارع در هنگام پاییز و لب هایش به سرخی رز های تازه شکفته شده  . او حوا بود . ترکیبی بی نقص از تمام انچه که بود و هست و خواهد بود . او نه تنها مادر من که مادر همه ی ما بود . با اینکه او خیلی زودتر از تولد من زمین را ترک کرد اما صدای قدم هایش را در کنار رودخانه ی کوچک و
_محل دفنم را انتخاب کردم.
_کجا؟
_از این جا خیلی دور نیست. روی یک تپه، زیر یک درخت و مشرف به دریاچه. مکانی آرام. جایی خوب برای فکر کردن.
_قصد دارید آنجا فکر کنید؟
_ قصد دارم آنجا مرده باشم به دیدارم میایی؟
_دیدار؟
_فقط بیا و با من حرف بزن. سه شنبه ها بیا. تو همیشه سه شنبه میایی.
_ما مردمان سه شنبه هستیم
_خیلی خب .مردمان سه شنبه. پس برای گفتگو میایی؟.به من نکاه کن.سر خاکم میایی؟ به من از مشکلاتت میگویی؟
_مشکلاتم؟
_بله
_و شما جوابم را میدهید؟
هر آنچه
کسی آمد
از آنطرف پرچین بارانی عصر
در چشمانش،
آفاقی پر از رنگ های زنده 
میان بازوانش،
غروبی از طلا و سرب 
چه آرام می بارید در چشمان دشت 
بین ما،
تنها یک رنگین کمان فاصله افتاده بود!
کسی آمد،
و به من گفت:
من از آنجا می آیم
از اوج ها
از ابرهایی که تا زمین 
بجز فرود آمدن میان دو بال پرستو راهی نباشد!
من سیل را باور ندارم،
کسی  که آمد
به من گفت او:
من از آنجا می آیم،
از میان ابرهای بارانی،
نامش برکت بود و آبادانی
دوست شقایق ها،
دستانش پر از شکوفه های مه
رو به روی آینه ایستاده بود و موهای بلندش را شانه میزد.خورشید از گوشه ی پنجره ی اتاق دستش را لای موهایش می کشید و نوازشش می کرد . 
دخترک معصومانه می خندید . 
انگار که عشقِ مادرانه ی خورشید در قلبش نفوذ کرده بود.
دخترک در آینه به چشمانش لبخند زد .
هوا ابری شد . 
طوفان شد . 
بادِ وحشی زوزه کشان خودش را به شیشه ی پنجره ی اتاق می کوبید . 
دخترک ترسید . 
از جلوی آینه کنار رفت . 
هنوز دستش به دستان ِ پنجره نرسیده بود که پرده های سفید اتاق به رقص د
شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی. پسرک، در حالی‌که پاهای ‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد. در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش، نداشته‌هایش را از خدا طلب می‌کرد. خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود، انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد در حالی‌ که یک جفت کفش در
اختلافات میان پیروان ادیان هرازگاهی باعث منازعه اجتماعی می گردد. به باور آموزگاران علوم دینی در آلمان، این اختلافات ناشی از سوتفاهم می باشند. آنها بر افزایش آموزش های میان دینی تاکید می کنند.
از دیدگاه آلبرت بیزینگر، آموزگار الهیات در شهر توبینگن آلمان، آموزش های دینی در آینده اهمیت بیشتری پیدا می کنند. وی به خبرگزاری کاتولیک آلمان گفت: اگر ما نمی خواهیم که کنیسه ها، مساجد و کلیساها در آتش بسوزند، باید آموزه های بین دینی و میان مذهبی را ا
امام زین العابدین علیه السلام از حضرت زینب علیهاسلام ، از ام ایمن روایت فرمودند:لَقَدْ قَالَ لَنَا رَسُولُ اللهِ صلی الله علیه و آله و سلم حِینَ أَخْبَـرَنَا بِهَذَا … الْخـَبـَرِ: إِنَّ إِبْلِیسَ لَعَنَهُ اللهُ فِی ذَلِکَ الْیَوْمِ یَطِیـرُ فَرَحاً فَیَجُولُ الْأَرْضَ کُلَّهَا بِشَیَاطِینِهِ وَ عَفَارِیتِهِ فَیَقُولُ یَا مَعَاشِـرَ الشَّیَاطِینِ قَدْ أَدْرَکْنَا مِنْ ذُرِّیَّةِ آدَمَ الطَّلِبَةَ وَ بَلَغْنَا فِی هَلَاکِهِمْ
شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی. پسرک، در حالی‌که پاهای ‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد. در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش، نداشته‌هایش را از خدا طلب می‌کرد. خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود، انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد در حالی‌ که یک جفت کفش در
* * * 
چشمان بسته و کبودِ میلان هم با مژه های بلند و سیاهش زیبایی منحصر به فردی داشت. وقتی بدن نحیفش را درون قایق می گذاشتند، لباس هایش هنوز خون آلود بود و دستانش رنگ پریده و کبود.
لاوین دور تر از دیگران و قایق ایستاده و چشمان سرخ از گریه اش را به آب های مواج و طوفانی دوخته بود. شعله ها در فاصله ای نه چندان دور، قد می کشیدند و آماده بلعیدن قایق حامل جسد بودند. قلب لاوین چنان تنگی می کرد که صبر را از او می ربود. 
زنی که به آب و آتش می سپردندش، همه آرزو

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

خرید محصولات زناشویی اصل صدرا برخورداری amin خلاصه کتاب فراگرد تنظیم تا کنترل بودجه اسفندیار فرج وند وبلاگ سایت تهران گرما گروه ادبیات اول متوسطه شهرستان شاهین دژ ❣دیار خورشید❣ تجهیزات عکاسی مقالات سازمانی مشکلات یک جوان روشن فکر نما