نتایج جستجو برای عبارت :

ترسم از فردای بی عشقی

از شکست خوردن وحشتی ندارم. از رکود و واماندگی می‌ترسم. از این می‌ترسم که دیگر به چیزی اهمیت ندهم، پدرم را ببين؛ ممکن است باور نکنی من می‌دانم مرد باهوشی است.اما وامانده است؛ حالا امیدوار است پسرهایش رمز موفقیت را کشف کنند و دست به کارهایی بزنند که خودش از عهده آن برنیامده.
عزیزم منو از جنگ می‌ترسونی؟ من خودم هرروز تو جنگم.
اگه می‌بينی از جنگ و مرگ نمی‌ترسم به خاطر اینه که امنیت برام معنای درستی نداره! جانم من واقعا از خونه می‌ترسم اما از جنگ نه :)
 
پ. ن: عنوان از مولانا:
دشمن خویشیم و یارِ آن که ما را می‌کشد
غرق دریاییم و ما را موج دریا می‌کشد
میترسم. از قوی بودن می‌ترسم. از اینکه بدونم تهِ این ماجرا چیه می‌ترسم. می‌گن حرفای خوب بزن یارو. الکی خودتو درگیر تیرگی و سیاهی نکن.» ولی نمی‌گنجه‌. این حرفا توو زبونم نمی‌گنجه. من خیلی وقته از یادم رفته چجوری باید حرفِ خوب زد. هرچند از حرفِ خوب زدن هم می‌ترسم. می‌ترسم فکر کنن حالم خوبه و کمک‌م نکنن. من به کمکشون نیاز دارم آخه. به کمکِ همه‌شون. من یه وابسته‌ی کارنابلدِ الکی خوش بودم که نمی‌تونستم بگم بهشون نیاز دارم. اونام هیچوقت نبودن.
احساس می‌کنم همه چیز و همه آدم‌ها چشم شده‌اند. منتظرند خطایی از من سر بزند تا چشم‌ها تبدیل به دست شود و دست‌ها دور گردنم حلقه. فشار دهند. محکم. ممتد و شدید. از اشتباه کردن می‌ترسم چون از تنها شدن می‌ترسم. به خودم اجازه نمی‌دهم اشتباه کنم. می‌خواهم کامل باشم. صحیح. بدون نقص. بدون کمی و کاستی. بدون جوش. بدون چربي. همراه با گارانتی و خدمات پس از فروش باشم. برای همین است، ترسیده‌ام. از اینکه در مسیر صاف به زمین بخورم. و می‌خورم. چون ترس‌ها، آدم‌
چه بهار دلگیری.اصلا بهار همیشه دلگیر بوده، نمیدونم چرا بقیه انقدر ذوق اومدنش رو دارن‌.چه ذوقی داره شروع یه سالِ دیگه بدونِ تو؟!
چقدر رنگ سبزِ این روزهای شهر تو چشم میزنه و حالمو بد میکنه‌.
راستی بهت گفته بودم فصل بهار اذیتم میکنه؟ بهار هیچوقت مالِ من نبوده، درست مثل تو.
اگه یه روز خواستی بيای، بهار نیا پاییز بيا، وقتی دارم پا به پای طبيعت برات میبارم بيا، وقتی امید مثل پرنده ها از دلم کوچ میکنه بيا، وقتی هوای دلم ابری و تیره است بيا‌.
بذا
یا صاحب امان رمز ظهور تو ترک گناه و یکدلی و دعای ماست. سلام مولای من، سلام معشوق عالمیان، سلام انتظار منتظران می خواهم از جور زمانه بگویم ، می خواهم بگویم و بنویسم از فسادی که جهان را چون پرده ای فراگرفته اما زمان فرصتی است اندک و انسان آدمی است ناتوان. پس ذره ای از درد دلم را به زبان می آورم تا بدانی چقدر دلگیر و خسته ام. آغاز نامه به جهانبان جهان و جهانیان خدای هر دو جهان: مولای من می دانی چند سال است انتظار می کشم. از وقتی سخن گفته ام و معن
کاش می شد بدون فکر وخیال زندگی کرد، یادم نیست اولین بار کی سر وکلشون پیدا شد ولی میدونم چند روزیه 24 ساعت به صورت یکسره هستند هرکاری میکنم برا چند ثانیه هم راحتم نمیذارن انگار که جاشون با قلبم عوض شده اگه یه ثانیه فکر وخیال نداشته باشم میمیرم خودما بستم به کتاب وفیلم وبيرون وخواب اما بازم پر رنگ تر از همیشه حضور دارند. نمیدونم میشه باهاشون چیکار کرد فعلا که کنارهم نشستیم و مینویسم. 
 همزمان با فکر وخیال این شعر شهرام شیدایی ام جا خوش کرده
1
مثل این کامپیوتر قدیمی ها شدم. زیاد هنگ می کنم. فنم شروع می کنه به سر و صدا و به نظر میاد برنامه هایی که در حال اجرا هستند متناسب با توانایی پردازش من نیستند. همزمان گذاشتم یه سری چیز ران بشه و اون ور مثلن یه بازی هم در حال اجرایه! هی مجبور می شم ری‌استارت کنم و همه زحمت هام هدر می شه.
نیاز هست که این کامپیوتر ارتقا پیدا کنه. رم و سی پی یو وکارت گرافیک متناسبي نداره! یعنی شاید پیش از این خیلی نیاز به کارت گرافیک نداشتم و رم و سی پی یو ام هم کارام رو
نمی خواهم پارچه ی ابریشمی باشماشرافی و غمگینمی خواهم کتان باشمبر اندام زنی تنومندکه لب هایشوقت بوسیدن ضربه می زنندو نگاهشوقت دیدن احاطه می کندتمامی این روزها دلگیرندمن جغد پیری هستمکه شیشه ای نیافته ام برای تاریکیمی ترسم رویایم به شاخه ها گیر کندمی ترسم بيدار شوم و ببينمزنی هستم در ایرانافسردگی ام طبيعی استاما کاری کن رضا جان پاییز تمام شودنمی دانم اگر مرگ بيایداول گلویم را می فشاردیا دلم راآن روز کجای خانه نشسته بودمکه می توانستم آن هم
این روزها فکر می کنم چقدر سبک ترم.چقدر بار از روی شانه های م برداشته شده.کارها آن جور که دوست داشتم پیش نمی رفت.به جای رها کردن بيشتر دست و پا می زدم.انگار توی مرداب باشی بخواهی خودت را رها کنی.سخت نبود اما تصمیم هایم را یکباره گرفتم
قبل ترها شنیده بودم که محیط روی آدم تاثیر می گذاردحتی جای خوانده بودم آدمی که باهوش باشدخیلی سریع خودش را با محیط وفق میدهدسه سال.سه سال جان کندم.سه سال برای رسیدن به آرزوهایم در جا زدم.مهره ها را می ریخ
کودکی ام را که مرور می کنم، قشنگ ترین قسمت های آن، تعطیلاتِ آخرِ هفته بودپنج شنبه هایی که با اشتیاقی عمیق، از مدرسه سمتِ خانه می دویدیم و در سرمان هزار و یک برنامه برای این یک روز و اندی بودو چه بي هزینه شاد بودیم و چه سرخوشانه می خندیدیم!
برای بچه های امروز نگرانم .نگرانم از ذوقی که برای تعطیلاتِ آخرِ هفته هایشان ندارنداز کوکب خانمی که دیگر نیستو چوپانِ دروغگویی که شاید یک شب که ما حواسمان نبود،گرگ ها آمدند و همراهِ ترس هایِ کودکیِ ما، او ر
مثل این که روزهای تنهایی دوباره به آغوشم برگشته‌اند. کج‌فهمی‌ها به اوج خودش رسیده. از خیلی چیزها می‌ترسم و از خیلی چیزها، صادقانه بگویم، نه. باید دوباره به کنج وبلاگ پناه بياورم. به خودم. منی که تمام این سال‌ها از او فرار کرده‌ام. 
خاتون سلام
ملالی نیست جز سوز سرمای آذرماه که انگار تمامی ندارد
همیشه از بادهای  آذرماه می ترسم انگار برای تاراج رجز می خوانند و سوار اسبان چموش خود می تازند.
صبح ها به عادت دیرین هرچقدر نرم تر به این آسمان پاییز سلام می دهم شب ها بيشتر از درد جراحت به خود می پیچم
این  شب های پاییز هم که تو نیستی
ندیمه پاییز هم حرف حالیش نمی شود من هم تا حدی به اشاره اصرار  بر صبر می کنم.
 
ما نجیب زادگان قفقازیم یاد گرفته ایم با درد کنار بياییم ،اجداد ما در گذر
شاید همین عبارات کوتاه و مختصر ، گواهی باشند بر نگاه دقیق ، عمیق ، شاعرانه و در عین حال بي اندازه ساده و صمیمی عباس کیارستمی به مفهوم زندگی
نگاهی صادقانه و متفاوت که  بي هیچ شگی و پیچیدگی همواره واقع گرایانه تجربيات و احساسات شخصی او را انعکاس می دهد . ‌ .
 
 
در تاریک ترین شبدر انتهای کوچه ای بن بستروی دیوار گلینگل یاسی می شکفدبيزارم از زبانزبان تلخزبان تنداز زبان دستوراز زبان کنایهبا من به زبان اشاره سخن بگوچه راه دشواریستگذر از شب، ا
ساعت 4 صبحه، نیم ساعت پیش با گریه ی امید بيدار شدم. طبق هر شب، گشنه اش بود،شیرش رو خورد و خوابيد.
ولی من دیگه خوابم نبرد.نشستم پای لپتاپ و مثل همه ی وقتایی که دلم میگیره برات تایپ میکنم.نامه هایی که هیچوقت ارسال نمیشن.
میدونم این فکرا غلطه ولی چی میشد اگه تو پدر پسرم بودی؟ دنیا به آخر می رسید یا از بزرگی خدا کم می شد؟
راستی بهت گفتم چرا اسمش رو گذاشتم امید؟ چون بعد تو، تنها امیدم برای زندگیه.
عجیبه ولی گاهی نگاهش مثل توعه، همونقدر شیطون و دلر
مدت هاست به این موضوع فکر می کنم که ارزش زندگی به چیه؟ و اگه واسه یکی مثل من کلی هزینه معنوی و مادی شده باشه زندگیم چه ثمری باید داشته باشه که این هزینه ها هدر نرفته باشه؟ مثِ این که موقع به دنیا اومدن هر نوزاد یه حساب بانکی براش باز کنن و بگن هرچی میخای بخر ولی لحظه آخر باید رسید بياری . چه میدونیم شاید حساب بانکی همون عمر ما بوده مثلا موقع تولد به من گفتن چهل سال سرمایه زندگی داری برو ببينیم چطور استفاده می کنی.حالا - هر چند شاید خیلی دیر - ول
ای باد،به یار بگوکه با او بهارم.و چون غنچه ی یاس سفید  سفیدمولی ز دوری او مثل شب ،سیاه و پر غصه و تارمبه او بگوکه دلم در فراقش غصه دارد و باز هوای باریدنترسم که گریه ی در انظار ،فاش کند جملگی اسرارمترسم همه بدانندکه من لیلی، مجنون شده ام-عاشق شده ام، بيمارمای باد که از کوی یار می گذری رسان زمن پیامی به مه یارمبه نازنین دلدارمکه در فراق ودوری اوسخت بيمارمبگو به هرچه عشق پاک قسمز تنهای و بي او بودن، سخت بيزارمبه او بگو،که لحظه هایم را، همه او پر
میگفت تاکید بيش از حد بر ایگو، زندگی مارو تباه میکنه اتفاقا، فروید باید ساکت بشه. نزدیکی بيش از حد بر ابژه(شی ء، دیگری، دوزخِ سارتر)، موجب اضطراب است. (درد من هم همین بود) به دلیل اینکه ما در جهانِ دیگری، ثانوی هستیم، همانطور که جهان من ابتدا برای خودم است. و ترس از دوم بودن، ترس از تفاوت معیارها و متر و اندازه های جهان او و جهان من، باعث اضطرابمان است.  اما من ترسم از دست دادنِ دنیای خودم در مواجهه با دیگری ها بود.
سلام خداهه
خیلی اذیتمخیلی زیاد.یادته تو خوابگاه اذیتم می کردن؟یادته بلد نبودم چه
جوری از حقم دفاع کنم؟یادته بلد نبودم خودم باشم؟داد زدم صدامو بردم بالا خیلی
زیاد بغض داشتمیادته فرداش که اروم شدم به با ساحل حرف زدم.گفت تو که انقد
خوب بلدی حرف بزنی چرا حرفاتو نمی زنی؟چرا خاسته هاتو نمی گی؟من هنوز بلد
نبودم.اون شب یادته تو سرما سجاده سبز نتونست ارومم کنه هنذفری گذاشتم رفتم تو
بالکن زار زدمفقط اشک ریختم.من بلد نبودم و نیستم هنوز با ت
یادم نمیاد بار قبلی که پیش کسی گریه کرده بودم کِی بود! بغضم از من دستور نمی‌گرفت! شده بود فرمانروای خودش که کم کم داشت چشم ها و اشک ها و نگاه ها و حرکات منو هم به اختیار خودش در میآورد! گستاخ! جلوشو گرفتم. یعنی سعی کردم که بگیرم. باختم! به بغضم باختم. دو تا دستامو گذاشتم روی صورتم و حسابي باختم. "همه" حرفامو نگفتم. طاقت باخت به "همه" رو نداشتم. خرد خرد ببازم راحت تره. گفتم می‌ترسم. گفتم! گفتم! گفتم! 
آروم شدم.
چشماشو خمار میکنه؛ دستاشو از جیبش درمیاره و با صدایی که می‌خواد به زور، یه بيخیالی ساختگی رو تو خودش حل کنه، میگه:((من از مرگ نمی‌ترسم! اصلن نمی‌ترسم. آماده‌ی آماده‌م. مهمم نیست کِی بياد سراغم! واقعن برام ذره‌ای اهمیت نداره!)) بعدشم شروع می‌کنه نوع مرگی که دوست داره رو توصیف کنه! خودشو تبدیل میکنه به یه قهرمان تنها که همه‌ی اطرافیانش رهاش کردن و اون مونده و تقدیر بي‌رحمش و دشمن شرورش با یه قدرت نامتناهی!! تا توان داره می‌جنگه. یه جنگی ک
روزهای سختیه. اوایل همه استانها درگیر نبودن ولی از وقتی همه استانها درگیر کرونا شدن دیگه استرس منم بيشتر شد . انگار هیچ نقطه امن دیگه ای تو کشور نیست و این خیلی حس بدیه
از بچگی نوشتن منو اروم می کرد . تو این روزهای پر استرس گفتم دوباره رو بيارم به نوشتن. اما از تنهایی هم می ترسم. به خاطر همین گفتم مثلا قدیما اینجا بنویسم. مثل سالهای ۸۶ و ۸۷ که وبلاگ داشتم. یادش بخیر چه روزهای خوبي بود
ببين من یه ترسی از گروه درمانی دیشب ورم داشته که توهم بزنم من خیلی خفن و متفاوتم.ولی حس می‌کنم دیده نشدنم خیلی به خاطر این بوده که یه سری اطرافم بودن که همین فکر کورشون کرده بود و منو نمی‌دیدن.می‌ترسم از اینکه یکی مثه خودم تو زندگیم پیدا شه و نبينمش.از دیشب شور و غوغایی تو مغزمه که هی مغزم سعی می‌کنه خفش کنه و ازش در بره.هیچوقت این همه آدم یه جا به خاطر رنج وحشتناکی که کشیدم و شک داشتم که توهمه یا واقعیت باهام همدردی نکرده بودن.یه جورایی دیشب
این روزها دخترکِ خیابانِ انقلابِ درونم، یاغی شده و حرف های بو دار میزند.
سرم پر از حرف و حرف و حرف است اما قفلِ عقلم، مانع جاری شدنش می شود.
می ترسم از این هیاهوی درون. یا سرم بر باد می رود یا آرزوهایم.
موهایم طغیانگر شده اند و حریفشان نیستم.
هوا رو به گرمی می رود و آن پیراهن کوتاه گل گلی ام در کمد برایم چشمک میزند اما. پیراهنی که باد به رقصش در نیاورد چه سود.
آه از روابط.قوانینشرعیات و عرفیات.
چه کسی جواب ذوق های کورشده ام را می دهد؟ جواب
وای از آن شب که تو مهمان شده باشی جاییچشمِ بد دور! غزل‌خوان شده باشی جایی
بله! یک روز تو هم حال مرا می‌فهمیچون‌که در آینه حیران شده باشی جایی
بي‌گناهی‌ست که تهمت زده باشند به اوباد، وقتی‌که پریشان شده باشی جایی
ماهِ من! طایفه‌ی روزه‌بگیران چه‌کنند؟شب عیدی که تو پنهان شده باشی جایی
صورت پنجره در پرده نباشد از شرمکاش! وقتی‌که تو عریان شده باشی جایی
من نشستم بروی مِی بخری برگردیترسم این است مسلمان شده باشی جایی!
اول: می‌دونی چه حسیه؟ اون لحظه که تو چشمات نگاه می‌کنه و می‌گه ببين من به غیر از قلبم، مغزمم عاشقت شده»؟ می‌دونی چقدر عزیزه این جمله؟ این کلمات؟ که چقدر می‌شه چسبيد به چندتا کلمه و تموم ذهنت پر شه از یه جمله. از یه لحنی که آشناست. یه صدایی که می‌خوای بوسش کنی و نمی‌تونی. که کاش می‌تونستم برای همیشه نگهت دارم همینجا. همینجایی که بغلت کردم و یهو برمی‌گردی پیشونیمو می‌بوسی. همینجایی که چشمات قشنگترینه. همینجا. که کاش نری و دور نشی ازم. کاش ب
کسی آهنگ عاشقانه تحصیلی نداره؟ درمورد شکست درسی مثلا. !
 
 
پ. ن. اول: می‌دونم هنوز فعالیتی نکردم که کسی از اینجا با خبر بشه و الان اینو ببينه، ولی خب، خواستم یه جایی اعلام کنم که یکی از بدترین آزمون‌های عمرم رو دادم، حالم رو هم حسابي داغون کرد، البته شاید چون حالم داغون بود خراب کردم، درهرصورت فکر می‌کردم قراره برم بترم. هیچی اصلا، تا دوهفته بعد خدا بزرگه، بریم برای بعدیش.
پ.ن. آخر. می‌ترسم کسی رو دنبال کنم، احساس می‌کنم باید یه مدت این
 
 
.مثل فیلمی که هر روز از اول برگردانیمش.کنار ساحل اروند به هم می رسیدیم و درختان و فنس های پشت سرمان ، ما را از چشم ها مخفی می کرد و صذای ام کلثوم که از دور می آمد با ترانه هایی مثل: بين دوری ات و میلم به تو/ و بين نزدیکی ات و ترسم برای تو/.ای عشق من پریشانمو از کافه ی دورتری باز صدایش که می آمد:آیا عشق تا کنون مستانی چون ما دیده است/چه خیال ها که در سر نداشتیم/و در چه کوره راه های بارانی که قدم نزدیمزیبایی های شب را زندگی می کردیم و ام کلثو
تغییرات آدم ها گاهی یه طوریه، حس معصومیت از دست رفته دارم نسبت بهشون. چقد حسرت می خورم که ورژن قبلی شون چقد بهتر بود؛ کاش هیچوقت آپدیت نمی شدن. :) 
خودمم نمی دونم منظورم از بهتر چیه .
ولی آدمای آشنایی که ناآشنا میشن، دلم بره قبلیشون تنگ میشه. :`|
میدونم که خودمم حتما دچار یک سری تغییرات شدم و بازم میشم، ولی گاهی دلمان برای خودمان نیز تنگ میشود.
از تغییر گریزی نیست گویا .
می ترسم.
پ.ن: شاید سر وقت مناسب ماجرایی که باعث این مدل دل تنگی شد رو نوشتم.
احساس عجیبي است. وجودم گُر می گیرد و سلول هایم برای فریاد زدن التماس می کنند. حرارت درونم آنقدر بالا می رود که لباس های چند لایه ام -از صدقه سری سرمایی بودن. و مهم نیست تابستان است یا زمستان- روی تنم سنگینی می کنند. دست هایم مانند سرب سنگین می شوند و زبانم تکان نمی خورد. مسیر هزاران برابر طولانی تر به نظر می رسد و دیدَم آنقدر تار است که می ترسم قدمی بردارم. احساس عجیبي است. راستش را بخواهید، فراموشم شده بود که چقدر آزاردهنده است. کجای این عدالت اس

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

باشگاه مهندسان آرنــا بهترین بازیها برای تمام پلتفرم ها پاورپوینت فصل ۴ حسابداری مدیریت استراتژیک دکتر نمازی خاطرات یک دانشجوی داروسازی بنده وبلاگ شخصی طاهره فراهانی محمود شحات (Omid) مسیر موفقیت bia2download70 مجتمع کشت و صنعت کوهال