نتایج جستجو برای عبارت :

بابا دنبال داستان م هستم

یه مدته کارای خونه رو کم و بیش انجام میدم
که تا وقتی هستم یه باری از رو دوش مامان بابا بردارم
دیگه رسما به چشم کُزِت نگام میکنن :/
مامان که صبحا میزنه بیرون میگه یه فکری برا ناهار بکن
آلو هاشم یکم خراب شده بود میگه تقصیر تو بود خوب بهشون نرسیدی :/
میگه بیا فلان کار رو بکن میگم باشه بعد مثلا یکم دیر میرم میگه یه باشه الکی میگی دیگه ولش میکنی
دیروزم بابا اومده میگه سی تومن بهت میدم برو انباری رو تمیز کن :////
نرفتم
امروز اومد گفت پنجاهش میکنم پاشو برو
مامان تعریف می‌کرد وقتی مرا باردار بوده، اتفاقی رخ داده که بابا قول داده رفقایش را دعوت کند منزل مان. به عنوان شیرینی. 
این رفقای بابا، همکارانش هم بوده اند. آن سال هایی که بابا هنوز ازدواج نکرده بود توی آن شهر و اداره با آن گروه، همکار و رفیق شده بود. 
خلاصه این‌که بابا و مامان دو نفره سور و سات را مدیریت می‌کنند. 
رفقای بابا شام را که می‌خورند، بزرگ ترشان می‌آید به مامان می‌گوید دست به هیچ چیزی نزند. یکی از همان گروه که ماشینش تویوتا پیکا
بابایی ببین که دست و پامو بسته زجربابایی ببین خسته شدم از دست زجربابایی سنان معجرمو ید و رفتبابایی الان موی منو کشید و رفتاز گوش، گوشواره‌م افتادهبالا سرم انگار مغیره ایستادهکبود شده یاس پرپر توروی دختر تو ، مثل مادر تووای باباکبود شده زیر چشم ترمخیلی کرده ورم ، درد میگیره سرموای بابا"بابا بگو سر به سرم نذارناشک من یتیمو در نیارن"@seyedrezanarimaniتا حالا غمی تو قلب من نمونده بودتا حالا کسی حُرمتم‌و نشده بودتا حالا چشام تازیونه ندیده بودت
داستان های من و دوچرخه‍
 
✍️بهترین بابا و مامانِ دنیا
 
دوچرخه: امین جان هر وقت تو خوشحالی منم خوشحالم. امروزم از اون روزاست که کبکت خروس می خونه!
 
امین:‍آره خوش رکابم خیلللی خوشحالم
 
دوچرخه: خب برام تعریف کن چی شده؟ اتفاق خاصی افتاده؟
 
امین: ‍خوش رکابم مگه باید اتفاق خاصی بیفته که خوشحال باشم؟!راستش خوشحالم مامان و بابای خوبی دارم.
 
دوچرخه: حالا چی شده یهویی به این نتیجه رسیدی؟! مگه تا حالا نمی دونستی؟
 
امین: ‍ببین خوش رکاب وقتی مامان
من محمدامین ربیعی نژاد هستم  ۱۶ ساله از خوزستان :)
طراح گرافیک رایانه و طراح وب  :)
کار من دیزاین/طراحی  هست. لوگو ،پوستر،قالب وب،وب،کارت ویزیت و.
من چندین سال هست در این کار هستم و خود را به یک دوستار هنر گرافیک 
معرفی میکنم ، من مدیر یه آکادمی مجازی هستم به نام آکادمی مارن شما میتوانید 
آکادمی من رو داخل فضای مجازی دنبال کنید ،
کار های گرافیکی من و. در فضای مجازی انتشار داده میشن و میتوانید آن هارو نگاه کنید و امید کار هستم لذت ببرید :)
من مد
با بابا امروز کلی حرف زدیم و صحبت کردیم دوتایی باهم. شب بابا همبرگر گرفته بودن، همبرگر درست کردم سه تایی خوردیم من ۴ تا همبرگر خوردم
مامان و فاطمه و فائزه و سینا هم شب ساعت ۱۲ بود که رسیدن. فاطمه سینا اومدن وسایل ها رو گذاشتن و یه سلام احوال پرسی با بابا کردن و رفتن خونه نوشین خانم اینا. 
فالل یه عالمه لباس مباس خریده بود. هر کدوم رو نشونم میداد میگفت الاچه عمرا اگه بدم بپوشییییییی
منم میگفتم فالللللللل باچه نمیپوچمش. و شروع میکردم یه پرو ک
ما به دنبال چه هستیم؟!از ابتدای زندگی در حال تلاش کردن هستیم ،چه زمانی که جنینی در شکم مادر بودیم و چه اکنون که در پی روزی می کوشیم.حقیقتا به دنبال چه هستیم و برای چه تلاش میکنیم؟در آخر که همه ما ذره ای خاک خواهیم شد.
اگر ندانیم به دنبال چه هستیم،اگ سرگردان باشیم؛هر لحظه بنده خدایی مجهولیم!لحظه ای بنده پول،لحظه ای بنده زن،لحظه ای بنده شکم . به راستی آیا ما خدایی داریم؟ ای جان راه را گم کرده ایم.در بی راهه ها و بیغوله ها سرگردانیم.آیا وقت آن ن
می خواستم چیزی بخرم مامان منتظر موند، بابا باهام اومد من رفتم داخل مغازه.تمام حواسم به این بود چه چیزهایی رو شکل بسته بندی داره و می شه یه بسته خرید.
من حواسم به خوراکی ها بود و بابا هم که بیرون منتظر بود خریدم تموم بشه اما به محض ورودم به مغازه چندتا پسری که داخل بودند و تعدادشون هم کم نبود سکوت کردند و خیلی محترمانه برخورد کردند. من خریدم تموم شد. اما این حس خوب حجاب داشتن، تاثیرش رو بقیه و آرامش عجیبش خیلی دلنشین بود.
چه چیزی قشنگ تر از ای
پریا ، انقدر شیطنت داشته توی این سال ها و انقدر برای بابا از خواسته های ِ مطابق با اقتضای سنش حرف زده که بابا مثل یه جوان ِ بیست ساله از تمام ِ مناسبت ها ، شبکه های اجتماعی و مسائل روز ِ جوان ها سردرآورده . چند سالی ست ولنتاین را به صورت ِ نوشتاری ِ "والنتاین" به ما تبریک می گوید و قربان صدقه مان می رود که نکند ما کمبودی از این نظرها داشته باشیم . امسال برای عباس هم پیام فرستاد . پیام هایش را با "عزیزم" برای عباس ، "نفسم" برای من و "گلپری" برای پریا شر
داستان قشنگ مورچه و کک
روزی، روزگاری کک و مورچه ای با هم دوست بودند. یک روز کک به مورچه گفت دلم از گشنگی ضعف می رود.» مورچه گفت من هم مثل تو.» کک گفت بریم چیزی بگیریم و شکم مان را وصله پینه کنیم.» و نشستند به صحبت که چه بگیریم؟ چه نگیریم؟» گردو بگیریم پوست دارد.» کشمش بگیریم دم دارد.» سنجد بگیریم هسته دارد.» بهتر است گندم بگیریم ببریم آسیاب آرد کنیم؛ بیاریم خانه نان بپزیم و بخوریم.» کک رفت گندم گرفت آورد داد به مورچه. مورچه گندم را ب
ای تو ای بی تو زمان زندان من ای تو ای قند و دلم قندان من
ای تو ای جایزه ی هر عید منای تو ای همراهی بی قید من
ای تو ای فکر زمان و لحظه امای تو ای شیرینی هر مزه ام
ای تو ای سوغاتی هر کاروانای تو ای خوش پیکرو شیرین بیان
ای تو ای آن ابروی زندگیای تو ای فخری برای مردگی
رفتی و با رفتنت دنیا سیاهروز شد لیل و شمسم شد چو ماه
 
تقدیم به بابا علی اکبر.
.علی بکائی جوپاری(طالع)
عشق بابا
حاجی به فاطمه
از آن
عشق های ناب و قدیمی بود

از آن
عشق ها که انگار با هلال های سقف خانه یشان هم عجین شده بود

همسایه
بابا حاجی، خاله معصومه می گفت: آیه بابا حاجی ات را چشم زدند، عشقشان را چشم زدند
مگرنه خانم فاطمه چرا باید سرطان بگیره و به چند ماه نکشیده فوت کنه؟

بابا
حاجی با 8 بچه ی قد و نیم قد تنها ماند

فامیل
دست به کار شدند و برای تنها فرزند تاجر معروف شهر به خاستگاری رفتند

بابا
حاجی و بی بی جون باهم ازدواج کردند

طولی
نکشید که بی بی ج
نمیدانم چرا این روزها خیلی زیاد به یاد این شعر می افتم:
زیباتر آنچه مانده ز بابا از آن تو                  بد ای برادر از من و اعلا از آن تو
این تاس خالی از من و آن کوزه‌ای که بود   پارینه پر ز شهد مصفا از آن تو
یابوی ریسمان گسل میخ کن ز من           مهمیز کله تیز مطلا از آن تو
آن دیگ لب شکستهٔ صابون پزی ز من       آن چمچهٔ هریسه و حلوا از آن تو
این غوچ شاخ کج که زند شاخ، از آن من   غوغای جنگ غوچ و تماشا از آن تو
این استر چموش لگد زن ازآن من           
رمان ارباب سالار
دانلود رمان عاشقانه ارباب سالار اثر leily با فرمت های pdf ، اندروید، آیفون و جاوا با ویرایش و لینک مستقیم
داستان یک دختره ، دختری که همیشه تنها بوده همانند رمانهای دیگر ، دختر قصه نه نازپرورده است نه سوگلی و با داشتن پدر هیچ وقت مهر پدری نداشته همیشه له شده و همین له شدناش هیچ غروری رو برای اون باقی نزاشته ، دختر قصه مغرور نیست اتفاقا خیلی هم مهربونه ، حتی برای اونایی که بهش بد کردن ، اما پسر قص تا دلت بخواد غرور داره ، خودخواهه و
فصل ششم سریال پایتخت» با حذف کاراکتر بابا پنجعلی و بازگشت دوباره مهران به جمع بازیگران نیمه دوم سال کلید میخورد.
فصل ششم سریال پایتخت» در حالی وارد فاز تولید می شود که قرار است ترکیب بازیگران آن دستخوش تغییراتی شود. طبق گفته الهام غفوری به برنامه سلام صبح بخیر در فصل جدید این سریال کاراکتر بابا پنجعلی با بازی علیرضا خمسه از داستان حذف شده است.
براساس اعلام الهام غفوری در فصل جدید پایتخت» شاهد بازگشت مهران به جمع بازیگران خوا
می‌گفت: 
پدرم خدا بیامرز نظامی بود، از اون آدم‌‌های مهربونِ کم حرف ولی جدی که کمتر کسی لبخند یا حتی اخمش رو دیده بود.
اون موقع‌ها ،حدود‌های سال تولد خودت یا حتی قبل‌تر، دانشگاه قبول شدن مثل الان نبود، کمتر کسی دانشگاه‌ قبول می‌شد تازه اونم سراسری!
خواهرم که قبول شد رفتیم پیش بابا و گفتیم "بابا زینب دانشگاه قبول شده"‌، یه نگاه به خواهرم کرد و گفت "چی قبول شدی بابا؟" زینب سرش پایین بود، انگاری خجالت می‌کشید به بابا نگاه کنه ، آروم گفت "پزشک
برای طبقه بندی تصاویر محصولات؛
علی بابا از اولین تراشه هوش مصنوعی خود رونمایی کرد
مسابقه برای ارائه خدمات هوش مصنوعی توسط شرکت های فناوری تشدید شده و شرکت چینی علی بابا هم برای تقویت توان خود در این حوزه یک تراشه مبتنی بر هوش مصنوعی عرضه کرد.
به گزارش خبرگزاری مهر به نقل از آسین ایج، تراشه هوش مصنوعی علی بابا Hanguang ۸۰ نام خواهد داشت و این شرکت مدعی است استفاده از آن مدت زمان مورد نیاز برای انجام برخی امور را کاهش می دهد.
از جمله این امور می تو
شاید شما هم دوست داشته باشید تعداد وبلاگ هایی که شما رو دنبال می کنن و تعداد وبلاگ هایی که شما اون ها رو دنبال می کنید به شکل متفاوتی یا بهتره بگم مثل اینستاگرام نمایش بدید .
امروز با این آموزش در خدمت شما هستم . نمونه اعمال شده رو در عکس مقابل می تونید ببینید . در نظر داشته باشید که برای بهره مند شدن از این امکان ، قسمت خلاصه آماری که در قالبتون هست کار نخواهد کرد
ادامه مطلب
آتش به جان گلشن طاها فتاده استکوثر میان شعله آتش فتاده است
بابا میان کوچه، دلش پشت در بماندمادر میان معرکه تنها فتاده است
دست فرشته ها همه از غم به صورت استنقشی کبود بر رخ زهرا فتاده است
فضه برس به داد که مادرزدست رفتجای درنگ نیست همین جا فتاده است
بازوی او بگیر و بزن آب بر رخشاز پا به راه یاری بابا فتاده است
بانو نشسته ان آه می کشدتا ریسمان به گردن مولا فتاده است
این بازی روایت‌گر داستان دختری به‌نام جسی فیدن است که به‌دنبال برادر گمشده خود می‌گردد، اما وقایع و اتفاقا بازی او را وارد داستان و ماجرایی بزرگ‌تر می‌کند. استودیو رمدی اینترتینمنت ، سازنده کنترل، به‌واسطه تغییراتی که روی Control اعمال کرده و داستان‌سرایی خاص آن، قرار است تجربه‌ی منحصربه‌فردی را ارائه دهد .
ادامه مطلب
من هر کاری دلم بخواد میکنم به هیچکسم مربوط نی
حالت تحو هستم که هستم به تو چه مربوط
دلم میخواد رابطه یسریا رو به گ.ا بدم بازم به تو چه مربوط
الان مثلا اون عطستون شاه کار کرده تونسته اینجا رو پیدا کنه؟؟؟؟؟؟ فکر میکنین میترسم؟؟؟
من اینجا هستم نظراتم بازه که ثابت کنم همچین پخی هم نیستین ازتون بترسم
بی تی اسم ارزونی خودتون
+تو قهرمان داستان خودتی !
-هزار بار تا حالا این رو شنیدم!ولی فقط یه نفر اینم بهم گفته که ادم بده ی داستان یکی دیگه هم هستم.
+درسته.حالا کی بهت اینو گفت
-معلممون.باحال ترین معلمی که تا حالا داشتم.باورت میشه اگه بگم اوتاکو*بود؟
+سخته!ولی خب،آره.راستی.چه خبر از "اونا"
-خبر خاصی نیست.حتی دوباره نرفتم سرش.اما همین الانشم ساویز داره رو اعصابه ادیش رژه می ره.خسرو رو اعصاب آرتمیس اسکی سواری می کنه و کاشون دارن وسوسم می کنن یکی بخوابونم زیر گوششون.
+زیادی ن
حالم از همه روزای زندگیم بهتره!
با این که آلرژیم عود کرده و ولم نمی کنه ولی بسیار خوبم و خوشحالم که دنبال رویاهام هستم و در صلح با خودم و محیطم و هستم.
یه گروهی راه انداختم و دارم به توانمند سازی شهروندان کمک می کنم. 
اگه نمی دونید چرا این کار مهمه حتما کتاب "چرا ملت ها شکست می خورند " رو بخونید. 
اگرم نمی تونید این کتاب رو پیدا کنید و بخرید می تونید از طریق فیدیبو اقدام کنید . 
لینک کتاب در فیدیبو
مقام علامه
امینی در عالم برزخ


پسر علامه
امینی آقا هادی تعریف می کند : آرزویم بود یک شب خواب پدرم علامه امینی راببینم
بعد از چهار سال خواب بابام علامه امینی را دیدم ، دیدم عجب عظمتی پیدا کرده به
بابام گفتم چه چیز اونجا باعث سعادته؟ فرمود پسرم هادی واضح تر بگو بابا.گفتم بابا
در آن سرایی که شما با این عظمت رسیدی چه چیز باعث شد؟کتاب الغدیرتان؟فرمود نه
بابا،تاسیس کتابخانه امیرالمومنین؟فرمود:بابا پسرم زیارت امام حسین (ع)من را به
اینجا رساند گفتم
با سلام دوستان عزیزمیخوام بدون مقدمه برم سر اصل مطلب که بنده تمام پست های وبلاگم رو حذف کردم و همچنین اسم و توضیحات وبلاگ رو نیز تغییر دادم و میخوام از اول شروع کنم. یه شروع دوباره . . . (^-^)
و در این میان میخوام بگم: کسانی که میخوان وبلاگم را دنبال کنند ، صد در صد دنبال خواهند شد. و کسانی که دنبال کرده اند و دنبال نشده اند ، لطفا اعلام حضور کنید تا دنبالتون کنم.
و ممنون که تا اینجا حمایتم کردید و ممنون میشم از این به بعد هم حمایتم کنید . . . (^-^)
و یه مو
‌‏تیتر زدن: ⁧ #فوری ⁩ 
‌‏دولت آمریکا اعلام کرد تمامی تحریم‌ها علیه ایران که به موجب توافق هسته‌ای برجام رفع شده بودند، بازگشته‌اند.
‌‏به ما چه بابا؟ مگه موقعی که تحریم نبودیم خیلی سوئیس بود کشور؟ ولمون کنید بابا.
‌‏مشکل تحریم نیست، مشکل خود شما و عقیم بودن مدیریت تونه!
همواره در یاد داشته باشید :" بازنویسی نهایی داستان، فرصت خلق مجدد داستان و جای گذاری ایده های جدید و اصلاح و تکمیل جملات ناکام را به شما و خواننده های داستان تان می دهد.اگر بدون بازنویسی و بررسی آخر، داستان را به هر طریق منتشر کنید ممکن است هزار و یک نگاه از شما بازگردد.
ادم هیچ وقت هوس چیزهایی که نداشته نمی کند,ولی محروم ماندن از چیزهایی که ادم فکر می کند حق طبیعی اش است, خیلی سخت است.
زندگی با جولیا و سالی, فلسفه ی رواقی مرا تحت تأثیر قرار می دهد. آن ها هر دو از کودکی همه چیز داشته اند. برای همین خوشبختی را به عنوان یک چیز طبیعی پذیرفته اند. به نظرشان دنیا هر چه را که دل شان بخواهد به آن ها بدهکار است. شاید هم واقعا همینجور باشد, چون در هر حال دنیا هم انگار این بدهکاری را قبول دارد و دارد به آن ها می پردازد. ولی این
دیروز صبح خوابت را می دیدم. در همان حالت مریضی به سختی چشم هایت را باز کردی. از چشم هایت آب آمده بود و من چشمم را از تو برگرداندم به خیال اینکه مثل هر بار آنها را ناخودآگاه باز کرده ای و چیزی نمی بینی. اما دیدی. حتی نگاهم کردی. بعد از این همه مدت که چشم هایت نگاهی نداشتند، به من نگاه کردی و من چقدر خوب متوجه شدم فرق دیدن و نگاه کردن را. حتی فرق ندیدن و دیدن و نگاه کردن را. تعجب کرده بودم 
گفتی چرا پیش من نمی آیی؟ گفتم بابا جان من که همه اش پیش شما هس
یک ماه پیش دم غروب تلفن همراهم شروع به زنگ زدن کرد.آقا محسن بود می گفت یک صحبت هایی برای نشریه دارم.منم از خدا خواسته گفتم همین الان میام و سریع از خونه بیرون زدم.توی مسیر از خونه تا دفتر با خودم می گفتم:(ای بابا باز چه دست گلی به آب دادم که باهام کار دارن اون هم تنهایی.)کسی دفتر نبود ومجبور شدیم که به حجره بریم.حجره طبق معمول شلوغ بود  به طوری که جای سوزن که چه عرض کنم به هر حال بماند. از حرف های آقا محسن می شد فهمید که یک چند کیلوی اضاف کردم (منظور

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

دانلود نگارش و هلپر کانال تلگرام خرید لباس مردانه و زنانه مای ژن پرورش غاز اموزش هارد سایت های کلاه برداری کالا خواب کفپوش خودرو موبایل هوشمند اشتراک گذاری مطلب