سه نفر بوديم. صبح تا ظهر، میان کوچههای کهنهسال پرسه زدهبوديم. نبش يکی از کوچهها ایستاده بوديم به تماشای بساط يک دستفروش که تزئینات دریایی میفروخت. يک برگه هم چسبانده بود بالا سر اجناس که [به ما دست نزن]. من اما دست زدم. یواشکی ترتیبشان را بهم ریختم. نه تذکری شنیدم. نه چشم غرهای دیدم و نه هیچ. ساعتها بعد، عمارتها را دیده بوديم و در بالکن تجارتخانهی ایرانی به نوبت عکس انداخته بوديم. سخت راه رفته بوديم. خسته بوديم. من
پاشازاده در نشست خبری بعد از بازی با #پرسپولیس: خدا را شکر میکنم که سربلند بوديم
خدا را شکر میکنم که سربلند بوديم، من شب گذشته هم اعلام کردم که دست و پا بسته نیستیم، به هر حال پرسپولیس مقابل تیم لیگ دویی نباید چندان هم دست و پا بسته باشد، به نظرم امروز فوتبال جذابی را شاهد بوديم.اگر داور پنالتی میگرفت یا يکی دو ضربه ما با دقت بهتری زده میشد بازيکنان آماتور ما نسبت به پرسپولیس با بازيکنان حرفهای نتیجه دیگری رقم میخورد.
رفته بودم که یه گشتی توی جزیره هرمز بزنم و برگردم ولی از بس اونجا زیبا و جادویی بود 15 روز ساکن شدم و کلی رفیق ناب پیدا کردم
جاتون که حسابی خالی، ما یه خونواده بوديم دیگه که سالها انگار با هم زندگی کرده بوديم به عبارتی در و تخته (:
به زودی عکس اپلود ميکنم .
سر زنگ انگلیسی بوديم ، دبیرستان امام خمینی. از اونجایی که معلم انگلیسی ما خیلی خسته کننده بود ، فقط منتظر يک سوژه بوديم تا يکم سرگرم بشیم، وقت کلاس رو بگیریم یا معلم رو سرکار بزاریم تا خلاصه از این حال و هوا در بیایم.
ادامه مطلب
اینستاگرام گستره ی دیدم را خیلی وسیع کرد. پیش از این ما از دنیا، خودمان را می شناختیم و دور و وری ها را. با وبلاگی ها هم از پشت نوشته هایشان آشنا بوديم و اگر خیلی رفیق بوديم و آیدی یاهوی هم را داشتیم، شناختمان از هم تا دیدن يک عکس پروفایل بی کیفیت هم پیش می رفت. اما حالا اینستاگرام انگار دری باشد باز به زندگی ها و آدم هایش. بدون هیچ مرزی. آدم ترس برش می دارد گاهی. من دلم نمی خواست بدانم که آدم هایی هستند بی هیچ خط قرمزی یا با خط قرمزهای خیلی متفاوت
بسم الله الرحمن الرحیم
(شهید مدافع حرم محسن حججی)
روایتی از يکی از همرزمان شهید حججی:
از داعش يک روستا را پس گرفته بوديم ولی هنوز در آن درگیری
بود. وسط خمپاره و نارنجک و تیر و تفنگ بوديم که ناگهان دیدیم
محسن بلند شد. به او گفتم: چيکار می کنی؟
ادامه مطلب
سال دوم دانشکده بوديم (مقطع کارشناسی).
چهارتا دوست که همگی قبل از قبولی در دانشگاه دو به دو با هم دوست بوديم و تقریبا بچه محل و حالا قبولی در يک دانشکده داشت زمینه ساز دوستی های بیشتر و طولانی تر بین مان می شد. حالا دو نفرمان حسابداری قبول شده بوديم و دو نفر دیگر مدیریت.
ادامه مطلب
کمتر از يک ماه بعد از اینکه عروسی گرفته بوديم تصمیم گرفتیم ساعت دیواری خانه مان را با يک ساعت دیگه عوض کنیم . آخه ما ساعت دیواری اسپورت انتخاب کرده بوديم ولی بعدش پشیمان شدیم چون مدل ساعت اسپورت به مدل خانه ما نمیومد . قیمت هر دوساعت تقریباً يکی بود و قیمت آنها در مرز 150 هزار تومان بود . تعویض ساعت دیواری اولین تغییر در لوازم خانه ما بود .
این ساعت دیواری اسپورت که قبل از عروسی انتخاب کرده بوديم و به دیوار داخل پذیرایی خانه مان نصب کردیم .
سال گذشته شب یلدا ، همهی خاله ها و بچه ها و نوه ها خونهی مادربزرگم دعوت بوديم و مراسم شب چله اونجا برگزار شد. از اونجایی که امسال خیلی ها باید طرف همسرهاشون رو هم راضی نگه میداشتن، پنجشنبه شب رو يک ویلا خارج از شهر رزرو کردیم و همگی دور هم جمع شدیم و تا عصر جمعه در کنار هم بوديم و خیلی خوش گذروندیم.
و اما دیشب که شب یلدای اصلی بود شوهرها و پسر خواهر شوهر منزل مادر شوهر جمع شدیم به صرف کوفته که خواهر شوهرم پخته بود و میوه و دسر که ما آم
تو حیاط دانشگاه با یه جمعی از بچه ها نشسته بوديم
يکی از بچه های جلف دانشگاه ازون دخترایی که خیلی حجاب زننده داشت نشست پیشمون ازونا که گوشاشونو میدن بیرون
دختر خوب و مهربونی بود دروغ چرا دلیل نمیشه بگم چون بی حجاب بود بی ادبم بود
ادامه مطلب
از دسته برگشتیم.ناهار، قیمه نذری خوردیم و ولو شدیم روی زمین.پاهایمان را دراز کرده بوديم و هر سه تایی مان سر هایمان را روی يک بالشت گذاشته بوديم.چشمانمان نیمه باز بود.باد خنک کولر بدن هایی که چند ساعتی زیر نور شدید آفتاب تبدیل به گلوله آتش شده بودند،خنک می کرد.کم کم داشت پشت پلک هایم گرم می شد که پسر دایی ام صادق،با صدای دو قلویی که نشان از دوران بلوغش بود پرسید:تا نیم ساعت دیگه تعزیه ها شروع میشن!امسال بریم تعزیه حاج اسماعیل یا مَمَدبهرامی؟
وقتی این خانه ویلایی که رو رخت خواب اتاقش دراز کشیدم و به پنجره رو به روم زل زدم رو اجاره کرده بوديم از اینکه قرار بود بعد ۶ سال خونه ای که قبلا در اون مستاجر بوديم رو ترک کنیم ناراحت بودم و فکر نميکردم خیلی ساده با خونه جدید کنار بیام!!!
ولی گذر زمان و شرایط من رو با خونه جدیدمون وقف داد. حالا اتاق تاريکم که تو شب تاريک تر از قبله رو به روی يک اتاق با لامپ روشن در ساختمان جلوییه.کسی که دلتنگشم فاصلش از من خیلی دوره ولی شب ها به اون پنجره زل میزن
بیا، ژاپنی!
درکشتی، بیشترِ ما دختر بوديم. موهای بلند مشکی و پای صاف و پهنی داشتیم و قدمان خیلی بلند نبود. بعضی از ما تا همین دورهی نوجوانی چیزی به جز برنج اماج۱ نخورده بوديم و پاهایمان کمی خمیده بود و بعضی از ما چهارده سال بیشتر نداشتیم و هنوز بچه به حساب میآمدیم. بعضی از ما از شهر میآمدیم و لباسهای شيک شهری پوشیده بوديم، اما خیلی از ما از روستا میآمدیم و در کشتی همان کیمونوهای قدیمیای به تنمان بود که چندین سال بود میپوشیدیم _ ک
علم اقتصاد برای پاسخگویی به این سوال شکل گرفت که با توجه به منابع اندکی که در اختیار داریم چگونه به نیازها و خواسته هایی که تعدادشان بی شمار است پاسخ دهیم. بر همین اساس وقتی می گویند به زندگی نگاه اقتصادی داشته باشید یعنی توجه کنید که منابع شما در زندگی محدود است، پس این منابع را صرف اموری کنید که ارزشش را داشته باشد. اما وقتی می خواهیم به زندگی نگاه اقتصادی داشته باشیم با يک سئوال بسیار مهم روبرو می شویم: موضوعات مهم زندگی ما چه موضوعاتی هست
بسم رب الرفیقپ.ن
گویند روی سرخ تو سعدی چه زرد کرد
اکسیر عشق بر مسم افتاد و زر شدم
پ.ن.2تقصیر ما نبود! صید ما زود توان کرد که نو پروازیم»!
ما حیران بوديم، تو را دیدیم، مات شدیم. ما عجر» بوديم، صفر مطلق؛ تو خود آمدی، خود جلوه نمودی و به يکباره همه چیز "تو" شد. ما که به جز تو پناهی نداریمپناهی نداریمنداریم.
امروز در حال رتق و فتق امور بوديم که ناگهان این فکر به ذهنمان رسید که بد نیست برگردیم و بلاگستان را با حضور خود منور کرده و در عین حال جایی داشته باشیم تا نشخوارات ذهن مبارکمان را در آن ریخته و گهگاهی نفس آسودهای بکشیم پس به قول این جماعت فوفول اجنبی here we are !
از حال خود بخواهم بگویم خوب است.ملالی نیست جز خستگی يک ساعت جنبیدن و برجستن به اصرار نفس لوامه که مدام با یاداوری نزديک شدن نوروز و اضافه وزن اینجانب خاطرمان را مکدر ميکند علی ایحال حرف
بچه که بوديم (یعنی مثلاً من کلاس دوم – سوم ابتدایی بودم) يکی از سرگرمیهای ما (گروهی از بچههای هم سن و سال که معمولاً در چشم بزرگترها همردیف اشرار و یا اراذل و اوباش قلمداد میشدیم. رهبر گروه و مقصر اصلی فجایع:من!) رفتن به دشت پت و پهن اطراف روستا، خصوصاً در فصل بهار، بود. از آنجایی که ما اکثراً ساکن شهر بوديم، این دشت همیشه برای ما تازگی خاص خودش را داشت. چیزی که همیشه برای من جالب بود
ادامه مطلب
یادش بخیر قدیمها که بیکلاس بوديم بیشتر دور هم بوديم و چقدر خوش میگذشت و هر چقدر باکلاستر میشیم از همدیگه دورتر میشیم !!!!
یادمه قدیمها که بیکلاس بوديم و موبایل و تلفن نبود و واسه رفت و آمد وسیله شخصی نبود، همیشه خانهها تمیز بود و آماده پذیرایی از مهمان و وقتی کلون در خانه در هر زمانی به صدا در میامد خوشحال میشدیم؛ چون مهمان میومد.
گازهای فردار و ماکروفر و . نبود و از فست فود خبری نبود، ولی همیشه بوی خوش غذا مثل آبگوشت و دمپختک و
امروز مفصل بود ولی چون الان چشمم میسوزه بگم که در کل خوب بود.به يکی از همکارا که براش کيک خریده بوديم و مثلا گودبای پارتی رفتنش به کانادا رو گرفته بوديم گفتم که یه دسته گل برداره پرت کنه تا من بگیرمش و نفر بعدی که اپلای ميکنه، من باشم!! زیبا نبود؟!
رییس ۲ اومدن و خوشحال بودن. کلی هم از نتیجه ی خوب کارام تعریف کردن.حالا نمیدونم واسه نتیجه خوب کارام بوده واقعا یا اینکه دخترش قراره با یه پسر پولدار فایننس خونده، ازدواج کنه. آخر هفته بعد دعوتمو
هیچ دقت کردین، الان بچه های این دوره که گریه ميکنن مامانشون براشون میخونه:گریه نکن جان دلم، ️بچه خوب و خوشگلم،️ گریه کنی چشمای تو پف ميکنه میاد جلو، ️قرمز و بد نما میشه،️ نم نمی تا به تا میشه،️ به جای گریه خنده کن،️صورت خود تابنده کن
- اما زمان ما، وقتی که گریه ميکردیم مامانمون میخوند:گریه نکن زار زار، میبرمت بازار(یا لاله زار) میفروشمت چهارهزار(قیمتها متفاوت بود)، چهار هزار قدیمی خاک بر سر رحیمی
یعنی اولا که میفرختنموندوما که فحش یادمون
عزا داری همه دوستان قبول اجرتونم با امام حسین :)
تا جایی که تونستم از مجالس اونس گرفتم ، ولی از اینکه آشغالا رو میدیدم ناراحت میشدم و تصمیم میگرفتم بیرون نـرم و سعی کنم توی خونا بمونم ولی باز میگفتم شاید هیچ وقت دیگه فرصت عزاداری نباشه واسه من !
قضیه دختر آبی رو شنیدید ، همه یه چیز میگن من فقط براش فاتحه خوندم ولی دنبال قضیه نرفتم ولی ناراحتم واسه خودم و تمام مونث های جامعه که همیشه جز دسته دوم بوديم همیشه تو جامعه به چشـم بد دیدنمون هر کدوم
دل نوشته ای به خدا
معبود من سلام
احساس می کنم مدتی بود من وهمنو عانم تو را فراموش کرده بوديم چقدر در دنیای خودمان غرق شده بوديم انگار یادمان رقته بود که اصلا برای چه به این دنیا آمده ایم آمدنم بهر چه بود؟عشق من یادمان رفته بود که ما خلیفه ا. روی این کره خاکی هستیم چقدر دلخوشی هایمان را ساده انگاشتیم .فکر می کردیم همه چیز همه جا،همه وقت هست.اما حالا در این دوران قرنطینه می فهمیم چقدر غافل بوديم ،چقدر ضعیف هستیم وچقدر ناتوانیم در برابر عظمت
در 21 سالگی،وقتی شیراز بوديم،یروز رفتیم تیغ خریدیم و وایسادیم توی حموم و "میم 2" و "ر" همه ی موهامو زدن،با قیچی و تیغ.دوساعت درگیرش بوديم.و حالا از نتیجه راضی ایم.البته مقنعه سرکردن سخته خیلی برام ولی کنار میام."میم2" هی به سرم نگاه ميکنه، هی با یه نگاه اندوه باری میگه موهاتو دوست داشتمنمیدونم چجوری دلشو داشت 2 ساعت وایساد برام تیغشون زد.
پ.ن:يکبار برای همیشه شجاعت به خرج دادم و ریسک کچل بودن به معنای واقعی رو پذیرفتم.همونجوری که چندسال پیش يکبار
هو
طبق معمول دیر از خواب بیدار شده بوديم و مسیر تقریبا يک ساعتهی بین ماسال و فومن هم باعث یشد تا به طور قطع از بازدید صبحگاهی جا بمانیم. در هر صورت از انجایی که تصمیم گرفته بوديم حتما به قلعه رودخان برویم راه افتادیم. هوا بینهایت گرم بود. ما بیتجربه بوديم و نمیدانستیم چه تجربهی سختی انتظار ما را میکشد! مسیر منتهی به راه قلعه پر بود از سفرهخانه و ویلا. خودمان را به مقصد اصلی رساندیم و ماشین را در محوطهی پایین مسیر پارک کردیم. ب
فکر کنم بالاخره دارم تبدیل میشم به تصویری که همیشه میخواستم باشم؛ تو وزنیام که نزديک هفت، هشت ساله نبودم و از نظم داشتن و تلاش کردن براش يک ذره هم ناراحت نیستم. پنجشنبه بدون اینکه به کسی بگم صبح ساعت هشت باهاش رفتم یه شهر دیگه. تا ظهر بالای کوه بوديم و برگشتنی اسنپ پیدا نکردیم و داشتیم پیاده میاومدیم پایین، ولی پنج دقیقه بعد سوار ماشین یه پیرمرد ارمنی شدیم. شروع کرد به صحبت کردن و یه جایی وسط صحبتهاش گفت اینجا جزء این شهر محسوب ن
شاید قدیمی ها شب که می شد ، سرِ يک ساعتِ مقرری ، چراغِ گردسوز یا
شمع را خاموش می کردند و در سکوتِ مطلق و آرامشی سنتی و اصیل ، چشمانشان را
می بستند و خیلی راحت ، خوابشان می برد !قدیمی ها ، دغدغه و نگرانی هایشان کمتر بود ،قدیمی ها ، دلشان خوش تر و زندگی هایشان بهتر بود !زمانِ ما فرق دارد !ما در عصری پر از دلهره سِیر می کنیم ،عصرِ بحران ،عصرِ بی ثباتی !اینجا نه از آن حال و هوایِ اصیل ، خبری هست ،نه از آن جمعِ صمیمی و حمایتِ خالصانه !ما در بی پناه ترین
بهم گفت عشق مثل بازی می مونه. تو هر بازی يکی می بره يکی می بازه. بازی عشق مساوی نداره. یا می بری یا می بازی. بگو ببینم تو عاشقی بردی یا باختی؟تو چشماش خودم رو نگاه کردم و گفتم می دونی اولین بار کِی دستش رو گرفتم؟ تو بازی نون بیار کباب ببر»!سال آخر دانشگاه همه بچه ها دور هم تو کافه جمع شده بوديم. بعضیا تخته بازی می کردن ، بعضیا شطرنج و بقیه هم دوز ! فقط من و اون بوديم که نشسته بوديم و بازی بقیه رو می دیدیم. بهش گفتم چرا بازی نمی کنی؟ گفت این بازی ها ر
سرمربی استقلال میگوید تیمش مصاف مهمی را از نساجی برده و از این بابت خوشحال است.
یه گزارش ایسنا، آندره استراماچونی سرمربی استقلال در نشست خبری پس از برتری تیمش برابر نساجی حاضر شد و اظهار کرد: میدانستیم که بازی سختی برای ما خواهد بود. با توجه به سیستم بازی ما، کار کردن در چمن مصنوعی سخت است. در این چمن سرعت توپ کم میشود و اگر تجربه نداشته باشید، کار سخت میشود. نساجی در نیمه اول خوب بازی کرد و ما به مشکل خوردیم. در نیمه دوم بیشتر شبیه استقل
پروژه ای که رویش دو سال کار کردم به نتیجه نرسید. فکر می کنم این اخرین باری است که این جمله را صریحا میگویم چون گفتنش درد دارد. اینطور شد که ما يک سال پیش فکر کردیم تمام شده. فکر کردیم به جواب سوالی که پرسیده بوديم رسیدیم. اولین ورژن مقاله را نوشتیم و فرستادیم به همکاران که نظر بدهند. بعد روی نظرات آنها کار کردیم. باز همه چیز دوباره آماده شده بود. يک فایل اکسل داشتیم که داخلش تمام میدان مقانطیسی هایی که برای 1075 تا ستاره اندازه کرده بوديم را لیست ک
رادیو مازندران روی مغزمان ميکوبید و درست زیر آن بلندگوهای بدقواره و بدصدای پادگان، گوشی تلفن را به گوشم فشار میدادم تا از پس صدای سربازهای توی صف وُ مجری مازنی وُ خشخشهایِ گوشی صدای مینا را بهتر بشنوم و کمی از دلتنگیم کم شود. گفتم تازه رسیدیم و پرسیدم کجاست؛ انگار گریه کرده بود و خودش را جمع و جور ميکرد تا به من انرژی بدهد، وَ من میگفتم ملالی نیست جز دوری شما؛ اما ته دلم چیز دیگری بود وُ از غربت آنجا نفسم تنگ شده بود وُ قلبم سنگین وُ گلویم
درباره این سایت